رمان طلسم خون3

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/17 20:28 · خواندن 4 دقیقه

«آریـــا»
به چهره غرق در خوابش خیره مونده بودم. زمان و مکان برام معنایی جز دیدن چهره آرومش نداشت.
موهای بلندش روی بالشت تیکه ای از آسمون بود. همون قطر تاریک، همون قدر زیبا، همون قدر درخشان.
به در اتاقش تکیه زدم و با لبخندی که از یادآوری چهره خوشحال امروزش رو لبم می‌رقصید، تماشاش می‌کردم
چقدنازشوکشیدمواون باشیطنت خودشوبرام لوس کرد

– آقا چایی براتون آوردم. تشریف نمیارید؟

نگاهم رو از جسم مچاله شدش روی تخت خواب صورتیش گرفتم. در اتاق رو آروم بستم و روی مبل های راحتی وسط خونه لم دادم
ازوقتی اومدم حتی فرصت نکردم حال بی بی بنده خداروبپرسم

-چه خبربی بی؟ اوضاع چه طوره؟ خوبی؟ زانو دردت بهتر شد؟

پیرزن لبخند متینی تحویلم دادوسینی چای و ظرف آجیل رو روی میز دایره ای قرار داد.
- بنده نوازی می‌فرمایید احوال منه پیرزن‌و می‌پرسید. سایه‌تون رو سرما! همه چی خوبه.
سری تکون دادم، با اشاره دستم، روبه روم نشست. سیبی از تو ظرف برداشتم و به پشتی مبل تکیه زدم.

– اوضاع روحی اریکاچه طوره؟
– بعد اینکه آدماتون پسره رو گوش مالی دادن آقا، طرف غیب شد. زهرترک شده بود.فقط یه پیام به اریکادادکه بهم نمی‌خوریم. یه چند روز دپرس بود ولی الان خوبه. همه چیزو براتون تو پیام هام گفتم آقا.

نگاهم رو تنگ کردم.

–  کاوه بیات کیه؟
برای ثانیه ای رنگش پرید، دست های کهنه‌ش تو نور ملایم هال که فقط توسط نور ترک ریلی آشپزخونه روشن شده، لرزید.

– هیچ کس به خدا آقا…م…من…

هیشی زیر لب گفتم، با چشم های تیزم به اتاق نهال اشاره کردم که لب گزید و صداش رو پایین آورد.

– نترس بی بی، سوال کردم فقط؟! برو خدات‌و شکر کن امروز کیفم کوکه دارم ملایم می‌پرسم وگرنه سهل انگاری تو گزارشایی که برام می‌فرستی میدونی یعنی چی؟!

از دیدن مردمک های سرخم که اسیر در دریای شیری رنگی می‌لرزید، چشم هاش درشت شد.

نگاه ترسیده و هول زدش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت
– رو سیاهم آقا! دخترتون جونه، بَرو رو داره ماشاالله! خوشگله، درسخون. خب خواستگار میاد واسش. نمی‌تونم که در خونه رو گل بگیرم، اریکاروهم تو گونی بپیچم.

سری تکون دادم، درحالی که صدام ناخواسته بم تر و چشم هام سرخ تر میشد لندیدم.

– در اینجارو نمیشه گل گرفت ولی اونی که میاد نزدیک دخترم‌و با پای خرد شده تو گونی می‌فرستم قبرستون،بی بی،اریکاتازه۱۸سالش شده متوجه ای اینو؟

نگاه بی بی اندکی لرزید، با انگشت های چروک و پینه بسته‌ش استکان چایی رو برداشت و آروم و مطیع گفت:

– کاوه پسرهمسایه بغلیمونه فقط یه خواستگارساده بودکه بدون خبردارشدن اریکاردش کردم رفت،پسرهه ام دیگه خواستشوتکرارنکرد
بی بی نفسی گرفتوادامه داد
ـقربونت برم اقاجان توروخداچیزی به روی اریکانیاریدا الکی بازم گیرندین بهش بچم ازدیدن شمابعدازمدت هاکلی خندیدوذوق کرد

رفتار نیک همیشه برای آدم آب رو آتیشه، احساس کردم شعله های به خروش درومده کم کم فروکش کردن و حس خوشحالی و خرسندی لبخند رضایت رو لب هام کاشت. نگاهم رو به در بسته اتاقش دوختم.
سکوت حتی با شکستن قولنج اثاث خونه هم درست حسابی شکسته نمیشد، ذهن خسته و آشفته‌م به این سکوت و تاریکی و شنیدن حرف های خوب و شیرین نیاز داشت، طوری که بدون قند و نقل چایی تلخم رو مزه مزه کردم.
از همون بچگیش از ذوق و علاقه‌ش به خودم لذت می‌بردم.

– آقا، جسارتاً چی باعث شد دیرترازوقتی که گفتین تشریف بیارین؟

استکان خالی چایی رو داخل سینی مسی گرد برگردندم.

– دلم تنگ شده بودواسه اریکاامابخاطرطلسم جدیدنتونستم زودتربیام؛ میخوام به حرفت گوش بدموبیشترکنارش باشموببرمش عمارتم. این تابستون می‌خوام بیاد ور دل خودم.

– عمارت شخصی خودتون؟!همونجا که نزدیک اون جنگل شومه …اقادورسرت بگردم خودت که میدونی اونجاچقد واسه این بچه خطردارهه اونجانبرش توروخدا....

بین کلامش پریدم و جدی گفتم:

– همونجابی بی! خونه خودم، همون خونه ای که کنار جنگله و نزدیک روستای همیشه بهارهه! مشکلیه؟شماهم معلوم نیست باخودت چندچندیا ازش فاصله میگیرم میگی بیاپیشش،میخوام پیشش باشم میگی نه معلوم هست اصلاحرفت چیه

نگاه دزدید. با خودش نزاعی مختصر ولی خشنی داشت. برعکس بقیه که احساساتشونوخیلی راحت بروزمیدن بی بی اصلااینجوری نبود، لبخند محوی زد و ملایم، طوری که از آوای کلامش احتیاط چکه می‌کرد گفت:

– خب چی بگم اقامن غلط بکنم اصلانظربدم من حرفم به شمانیست اگه کنارش میمونی بمون همین جامن ازخدامه..ولی...فقط…اون جنگلوغار شوم…خب برای اریکاکه نمیدونه شما چی هستید و خونه ای که پر از خون‌آشامه یکم…چی بگم آخه! بهتر نیست یه جای دیگه ببریدش؟!

خونسرد پرتقالی پوست کندموتیکه ای ازشو تو دهنم گذاشتم

– من آلفام بی بی، اون خونه ی پدریمه و امن ترین جاییه که می‌تونم ببرم. درمورد اون جنگلم بایدبگم،خاتون وافرادم حواسشون بهش هستوکسی حق عبوروخروج به اونجاروندارهه. لازم نیست نگران باشی.

ابروهاش بالاپرید
– شماکه به اون پیرزن افعی اعتمادنداری!داری؟!

دستی به انحنای گوشه چشمم کشیدم، خستگی مثل یک مار موزی درون چشم هام می‌خزید و مدام تو سرم تیس تیس می‌کرد.