رمان طلسم خون38

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 14:33 · خواندن 1 دقیقه

شاهین خندیدوگفت
_هزار بارپرسیدی منم هزاربارگفتم هیچوقت،حالااخم نکن شوهرگیرت نمیادا
*ارسلان دروبازکردو روصندلی شاگردنشست
_کم مزه بریز
به دنباله ی حرفش روبه مادادزد
_منتظردعوت نامه این یا دوس دارین پیاده بیایین
ویدا اشارهه کرد سریع سوارشم
هردو بااضطراب سوارشدیم
همین که نشستیم
شاهین دورزدکه صدای جیغ لاستیکابلندشد، هینی کشیدم که
شاهین ازاینه نگاهی بهم انداخت
_سفت بشین اریکاخانم دست فرمون من یکم چیزهه...
ویدا باخنده حرفشوکامل کرد
_خرکیهه
ارسلان باهمون اخمای درهم گفت
_راهتو برو
انقدجدیوقاطی بودکه هیچکدوممون دیگه جیکمون درنیومد
پوفف معلوم نیست چه مرگشه 
سرمو روشونه ی ویدا گذاشتم 
خودمم از اینکه انقد سریع باویدا خو گرفته بودم درتعجب بودم چون درحالت عادی من باکسی گرم نمیگرفتم
توهمین فکرابودم که شاهین باسرعت ماشینوبه سمت مقصد به حرکت دراورد
********
بادهنی باز اتاقی که دراختیارم گذاشته بودنو دیدمیزدم
درواقع انگاریه سوییت جدابودتااتاق خواب
دستشویی وحموم گوشه ی اتاق بود
یه تخت بزرگ دونفره ی سفید نقره ای
بایه کاناپه بغل پنجره
یه دست مبلم کنارتخت داشت
خلاصه ازاین اتاق بزرگ با، ست سفید نقره ایش خیلی خوشم اومد
ولی خب قصرطلام به یه زندانی بدن براش فرقی ندارهه