رمان طلسم خون40

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 19:41 · خواندن 1 دقیقه

_لطفاپاتوبردار...اصلانخواستم...شامت...بخورهه..توسرت
*فشارپاش بیشترشدکه حس کردم استخونم شکست
_چیزی گفتی عزیزم
باخشمودردبریده بریده گفتم
_خواهش... میکنم...
_چی،بلندتر نشنیدم
بلندگفتم
_خواهش..میکنمم...پاتوبردار
بابرداشتن پاش نفس حبس شده امو رها کردم
پام بی شک له شده بود
نگاه نگران بقیه رو  روصورت سرخو اشک الودم حس میکردم
بابیچارگی میزو چنگ زدمو اروم بلندشدم
پامونمیتونستم از دردزیادش یه ذره ام تکون بدم
روپای سالمم وایستادمو لنگ لنگون به سمت پله هارفتم
ویداو شاهین به طرفم دویدن
شاهین بازوموگرفت
_وایسا خودم میبرمت اینجوری نمیتونی
خواستم حرفی بزنم که ویدا اروم گفت
-دیوونه شدی ارسلان میکشتت خودم بغلش میکنم
شاهین باحرص گفت
_وقتی این بلاروسرش میاوورد مهم نبود واسش، الانم واسش مهم نباشه
دست انداخت دور کمرمو تویه حرکت بلندم کرد،ازحرکت یهویش هینی کشیدموتیشرتشوچنگ زدم
اروم گفتم
-من خوبم ممنون، میشه بزاریم زمین خودم میرم
_لازم نکرده خودم میبرمت