رمان طلسم خون41

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 19:44 · خواندن 2 دقیقه

هنوز قدم اولو برنداشته بودکه باصدای نحس ارسلان، بلاتکلیف وایستاد
_خودم میبرمش شمابرید شامتونوبخورید
شاهین نمیدونم چش بود که انقد نترس شده بود
_بدمش بهت که دوبارهه یه بلای دیگه سرش بیاری،نمیخوادخودم میبرمش
ویدا بااسترس نگامون میکرد
ازعمد سرمو رو سینه ی شاهین گذاشتم تابفهمه دوس ندارم بغلم کنه
ارسلان اروم غرید
_شاهین منوسگ نکن بدش به من تا یه بلایی سرجفتتون نیاووردم
پوزخندی زدموباکنایه گفتم
_والاماکه جز روی سگت روی دیگه ای ازت ندیدیم 
ویدا وشاهین هردو زدن زیرخنده که با اخم وحشتناک ارسلان روبه روشدن
شاهین منوبه سمت اون عوضی گرفت
ترسیده چشاموبستم که تواغوش گرمومضخرفش قرارگرفتم
شروع به حرکت کرد
هنوز چشام بسته بود جرئت نداشتم نگاش کنم
_تا دودیقه پیش که زبونت خوب کارمیکرد،چیشدیهولال مونی گرفتی
چشاموبازکردم،ازش مث سگ میترسیدم ولی نمیدونم چرا این زبونم کم نمیاوورد
_ همه ی ادما از سگای ولگردمیترسن،نرماله
فشاری به کمرم دادوبی حرف به سمت اتاقم رفت
تاداخل شدیم پرتم کرد روتخت
ازدرد پام جیغی زدم
وخم شدم یه نگاه به پام انداختم
بادیدن ورمو کبودیش دهنم بازموند
هق هقم بلندشد،بانفرت روبه اون عوضی که خونسردنگام میکرد دادزدم
_لعنت بهت..بببین چه بلایی سرپام اوردی،خدا ازت نگذرهه
پوزخندی زدو اومدسمت تخت
سعی کردم ریلکس باشم من کاری نکردم که ازش بترسم
نگاش نکردم که کنارم روتخت نشست
دستشو اوردسمت پام که ترسیده عقب رفتم
_پاتوبیارجلوتااون یکی پاتم لنگه ی این یکی نکردم
*باتردید پامو به سمتش گرفتم که دستشو زیرموچ پام گذاشت
ازشدت درد لبامومحکم گاز گرفتم تاصدام درنیاد
یکم نگاش کردو گوشیش ازتوجیبش دراوردو یه دستی شماره ای رو گرفت
_ویدا سریع چندتاقالب یخ برداربیاربالا
روموبه سمت مخالفش برگردوندم
انگشتش موزیانه رو پوست پام حرکت میکرد
جوری لمسم میکرد که موهای تنم همه سیخ شده بود
_اگه دودیقه زبونتو تو کونت نگه میداشتی،میفهمیدی باتوی هرزه نبودم
شاکی به سمتش برگشتموباحرص گفتم
_برو بابا  بابچه طرفی بامن نبودی باکی بودی،زهرتو ریختی حالا گورتوگم کن
*فشاری به پام دادکه از درد اخی از دهنم خارج شد
_اخربخاطراین زبونت بگامیری
مکثی کردو ادامه داد
_قبل اومدن تو ویدا اون سارای جنده رو اورد سرمیز،همه میدونستن مخاطب من ساراس غیرتوی اسکل
باتعجب نگاش کردم
_پس چرا این بلاروسرم اوردی
اخمی کردوخیلی جدی گفت
_چون صداتوبرا خواهرم بلندکردی
حس بدی بهم دست داد،حس کسیو داشتم که عجولانه یه اشتباه بزرگ واحمقانه مرتکب شده 
ولی خب دیگه کاریه که شدهه چه میشه کرد
سرموپایین انداختموپاموعقب کشیدم که محکم پامو ثابت نگه داشت
_چی فکرکردی باخودت،انقداحمقم که بخوام جلوی بقیه گاف بدم توحکم جفت منوداری برای تظاهرم شدهه باشه جلوی گله ام خوردت نمیکنم،اگه اینکاروکنم به ضرر خودمه
بااخم نگاش کردم
_خوردم نکردی رسما از روم باتریلی رد شدی
بااومدن ویدا هردو ساکت شدیم
ویدا سمت مخالف ارسلان نشستوروبهش گفت
_توبرو من هستم