رمان طلسم خون43

*حرصی خندیدم
_نه جونم چه ربطی دارهه،من همینجوری پرسیدم بعدم اون عموی منه همه ی اینا یه نمایشه خودت که بهترمیدونی
خنده اش جمع شدوباناراحتی گفت
_متاسفانه حق باتوعه،،خب من دیگه برم،یخو تاوقتی خوابت بگیرهه رو پات بزاربمونه تاورمش بخوابه
لبخندی زدموسری تکون دادم که بایه شب بخیرکوتاه از اتاق رفت بیرون
من موندموفکرای هرشبموپای چلاقم....
*****
یه ماه از مستقرشدنمون تو ویلای ارسلان میگذشت
تواین یه ماه جنگ سختی بین ارسلانوتیموری که نمیشناختمش شروع شده بود
تنهاپوئن مثبتی که این جنگ داشت این بودکه مجبورنبودم دیگه اون ارسلان عوضیوببینم چون بدجور درگیربود
به گفته ی افراد گله، ارسلان با قبیله های زیادی متحدشده بودوبرای جنگ باتیمور تنهانبود
تنهادغدغه ام بابا بود،تواین چندوقت فقط یه باردیدمش اونم از پشت گوشی ازدوربینی که توزندانش کارگذاشته بودن
حتی ازتوفیلمم ضعفشوحس میکردم
میدونستم لج کردهه زیادغذانمیخورهه
پوفف
باصدای شاهین ازفکردراومدم
باتعجب نگاش کردم
_چیزی گفتی؟
ضربه ای به پیشونیش زدوباتاسف گفت
_پع من چهارساعته واسه کی فکموخسته میکنم
_شرمنده توفکربودم یه باردیگه میگی
بی حوصله گفت
_جان جدت گوش کن حوصله ندارم یه باردیگه توضیح بدم،ارسلانوبقیه ی بچه هابرگشتن شب به افتخاراولین پیروزیمون میخواییم جشن بگیریم،ویدارفت ارایشگرو خبرکنه اومدلطفا مثل یه دخترخوب حاضرشو
عاقل اندرسفیه نگاش کردم که باتاسف سرشوتکون دادو ازاتاق بیرون رفت
شک نداشتم اون عوضی خواسته واسه جشن اماده ام کنن هه کورخوندی،عمرا اگه بیام
*****