رمان طلسم خون48

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/01 16:36 · خواندن 1 دقیقه

*ارسلان بااخم غلیظی نگام کرد
ویدا یهوازجاش بلندشدوجام شرابشوهمراه چاقوی کوچیکی ازرومیزبرداشت
باتعجب نگاش کردم که چندضربه به جامش زد
همه تقریباساکتومنتظرنگاش کردن
_آقایون خانوماامشب به افتخاراولین پیروزی بزرگمون اینجاجمع شدیم،میخوام ازتون خواهش کنم سالن روبرای رقص آلفامون وجفتش اریکا،خلوت کنید
همه ی رقصنده هاازپیست کنار رفتن
هنوز توشوک حرفای ویدابودم
این خواهربرادر قصد دیوونه کردن منوداشتن بخدا
بابلندشدن ارسلانو گرفتن دستش سمتم
صدای تشویق ودست مهمونابلندشد
_عزیزم افتخارمیدی
خواستم خیتش کنم ولی خب از عواقبش ترسیدم
به ناچاردستمو تودستش گذاشتم
دست کوچیکوظریفم بین دست بزرگش تضاد جالبی داشت
والبته خنده دار
وسط رفتیم،اهنگ ملایمولایتی پخش شد،اولین باربودمیخواستم تانگوبرقصم،نابلدبودم
اونم اینوفهمید،چون خودش دستاموگرفتودورگردنش حلقه کرد
مسخره بودولی تواین حالتمون خجالت میکشیدم 
نگاهموبه سینه اش دوختم که اروم دستاشودور کمرم حلقه کردوشروع به حرکت کرد
ارومومعذب همراهیش میکردم
که خم شد سمت گوشم
نفسشو همونجارهاکرد
تنم ناخواسته گر گرفت
_هوابرت ندارهه اگه مجبورنبودم یه ثانیه ام تحملت نمیکردم
*چقدعوضی بودکه تواین شرایطم سعی داشت حالموبگیرهه
باحرص ازعمدپاشولگدکردم که آخم نگفت
گوریل انگوری نکبت
*شنیده بودم مردا روگردنشون حساسن
لبخندشیطانی رولبام نقش بست
سرموبلندکردموتقریبازیرگلوش،نفسموبیرون دادم
باتکونی که خورد،فهمیدم حدسم درست بودهه
تن تن روگردنش نفس میکشیدم