رمان طلسم خون54

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/08 10:16 · خواندن 1 دقیقه

باتابیدن نوردرست توصورتم بیدارشدم
غرغرکنان توجام نشستم
گیج به دورو برم نگاه کردم
حس میکردم یه اتفاقی افتاده ولی چیزی یادم نمیومد
موهاموچنگ زدموبه مغذم فشاراوردم
یادم میاد دیروز تومهمونی بودیم
بااون عوضی رقصیدم 
بعدپیشخدمت بهم ابمیوه تعارف کرد
دیگه چیزی یادم نمیومد
شونه ای بالاانداختموبه سمت دسشویی رفتم
شایدتوهم زدم چیزمهمی نبودهه
ابوبازکردموبه خودم تواینه نگاه کردم
تویه لحظه
صحنه هایی مثل فیلم ازجلوچشم ردشد
مشروب خوردنم بااون مردک رافئل،رفتنم به دسشویی
دوتامردعجیب
خاکستری
کنده شدن سراون دونفر
حرفام
وحشت زدهه جیغی کشیدم
ناباوربه اینه خیره شدم
خدایا چه اتفاقایی افتادهه بودومن خرچه غلطاکه نکرده بودم
پوففف
حتی روی نگاه کردن به اون عوضیونداشتم
لعنتی
اریکای احمق 
حس ترس،خجالت،بدبختی بهم هجوم اورده بود
اه اصلابه جهنم من کاراشتباهی نکردم که بخوام خجالت بکشم