رمان طلسم خون55

ابی به صورتم زدم سعی کردم به خودم مسلط شم
ازاتاق بیرون زدم
باقدم های ارومی ازپله هاپایین اومدم
باصدای شاهین مکثی کردم،نکنه خبری ازباباشدهه
سریع پشت دیوارقایم شدموبه خرفاشون گوش سپردم
_میخوای گوش کن میخوای نکن،هیچکس اینوقبول نمیکنه ارسلان
رابطه ی تو بااریکا کاملااشتباهه،بایدیه دلیل قانع کننده براشون بیاریو...
*ارسلان عصبی پرید وسط حرفش
_خودت ازمن بهترمیدونی هرکس دیگه ای رو برای شکستن طلسم انتخاب میکردم اریا بگاش میداد،الانم بجای اینکه سرتونو توکون من
کنین برای جنگ بعدی حاضرشید
*شاهین سری ازروی تاسف براش تکون داد
_محض رضای خدا یکم معدب باش
ارسلان برو بابایی گفتوبه سمت اشپزخونه روانه شد
*هنوزم نمیتونستم باورکنم بابا انقدمیتونه پیش برهه
کسی که انقدبی دریغ به دخترش محبت میکرد،واقعا
برای خلاص شدن ازشربرادرش حاضربود همه کارکنه
حتی ادم بکشه
هعی
**
داشتم واسه خودم میزصبحونه رواماده میکردموهمزمان تند تندلقمه خامه عسل میخوردم
امروز خیلی گرسنه ام بود
_دنبالت کردن
شوکه به سمت صدا برگشتم
لقمه پریدتوگلوموبه سرفه افتادم داشتم خفه میشدم که اومدجلو
وچندضربه محکم به کمرم زد
بادرداشاره کردم بسه
میخواست کمک کنه یاکمرموبشکونه این بشردرهرشرایطی عوضی بازی درمیاوورد
شاکی نگاش کردم که پوزخندی زدوگفت
_بااین روال پیش بری فکرنکنم دیگه ازاین در رد بشی
*به دراشپزخونه شارهه کرد