رمان طلسم خون60

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/09 10:57 · خواندن 1 دقیقه

لای یکی ازچشاموباتردید بازکردمونگاه کوتاهی به گردنم انداختم
بادیدن تتوی کوچیکی سمت چپ گردنم،چشاموکامل بازکردم
باحیرت دستمورو قسمت تتوشده کشیدم
باکمی دقت متوجه گرگ زیبایی که درحال زوزهه بودشدم
شگفت زدهه خندیدم
_ویدا این...این چیه
ویدا لبخندی زدواومدکنارم
_نشونت دارهه شکل میگیرهه ولی فعلا کامل نیست
گیج پرسیدم
_یعنی چی اینکه کامله
مرموز چشمکی بهم زد
_نوچ زمانی کامل میشه که باجفتت همبسترشی
باچشای گردشدهه حرصی صداش زدم
_ویدااا
خندیدولپموبوس کرد
_شوخی کردم عزیزم،میدونم همچین چیزی اتفاق نمیوافته
*بی حرف نگاش کردم که باهیجان گفت
_راستی امشب ارسلانوشاهین میرن شکار،بخوای میتونی همراهم بیایی بریم دیدن بابات
*هنگ کردم،الان چی گفت
بالکنت گفتم
_چی گفتی...شوخی...شوخی میکنی..دیگه
نوچی کردوگفت
_کاملاجدیم،اماده باش ارسلان رفت ماهم راه میوافتیم
جیغی ازخوشحالی کشیدموپریدم بغلش
_مرسیییی
_دیوونه ساکت الان صدامونومیشنون

*تن تن سرموتکون دادم 
ازته دل خوشحال بودم
بعدازمدت هاقراربود باباروببینم
درسته ازش دلخوربودم ولی دلم براش تنگ شدهه بود
*****