رمان طلسم خون62

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:29 · خواندن 1 دقیقه

*بابامکثی کردکه کنجکاو نگاش کردم
نگاهموکه دید اهی ازته دل کشیدوادامه داد
_تیمور که خبرازدواج ترلانوبهرامومیشنوهه دیوونه میشه وچون قدرتونفوذ بالایی داشته سعی میکنه قبایل محفل رو راضی کنه تا مادرم رو اعدام کنن
این قضیه ده سال طول میکشه،من اون موقع هشت سالم بودوارسلانم تازه بدنیا اومدهه بود
درست شادترین لحظات عمرمون بودکه اعضای محفل میانومادرم رو باخودش میبرن
بابام هرکاری کردتاجلوشونوبگیرهه اماچون قدرتی نداشت
مادرم رواعدام میکنن
*باتموم شدن حرف بابا هینی کشیدموغمگین بهش خیره شدم
صدای خشدارش قلبموتیکه پارهه میکرد
_بعدازمرگ مادرم،بابامم طاقت نمیارهه وبه جنگ باتیمورمیرعه
ولی چون نیروی خیلی کمی داشته شکست میخورهه
تیمورم باتموم بدجنسی اونو میکشه وداخل برکه میندازهه
*فکرم به سمت اون برکه ی نفرین شدهه کشیدهه شد
همونی که بی بی گفت یه نفرو ناعادلانه کشتنوداخلش انداختن
*قطره ی اشکی ازچشمم چکید
باغم دستاشو تو دستم گرفتم
_باباچرا انتقام مرگشونوازتیمورنگرفتی چرا برادرتو رهاکردی چرا انقد درحقش ظلم کردی،خواهش میکنم یه چیزی بگو،بخداخسته شدم باورم نمیشه توانقدظالم باشی بابا،بگوکه دلیل قانع کننده برای کارت داشتی
*بابا لبخندتلخی زدوگفت
_همینقد کافیه بعدا دلیل کارمومیفهمی
_اما...
_برو اریکابرو دخترم،تازمانی که میام دنبالت کنارارسلان بمون اونجابرات امنه