رمان طلسم خون63

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:32 · خواندن 1 دقیقه

_یعنی چی،بابامیشه واضح حرف بزنی
*حرفی نزدکه باکلی سوال توذهنم از سلولش بیرون اومدم
درطول راه یه کلمه ام باویدا حرف نزدم
اونم چیزی نپرسید
مطمعن بودم تموم حرفامونوشنیدهه
ولی برام مهم نبود،الان فقط گیجوغمگین بودم
***
وقتی رسیدیم هواتاریک شده بود
ویدا نگهبانارو فرستاد دنبال نخودسیاه وبه منی که پشت درخت قایم شده بودم اشارهه کردبرم تو
خیلی اروموبی سروصدا واردعمارت شدم ویدام دنبالم اومد
دوقدم برنداشته بودم که ویدا ترسیدهه گفت
_اریکابدو قایم شو،ارسلان توبرگشته،ببینتت لومیریم
ترسیده پچ زدم
_چی؟!کی برگشت؟
_بدو دیگه دارهه نزدیک میشه ،توحیاطه،صدای پاشومیشنوم
*باتموم شدن حرفش ،باسرعت به سمت اولین اتاقی که دیدم دویدمو واردش شدم
بااسترس دورتادور اتاق تاریکوبراندازکردم
اینجا دیگه اتاق کیه 
چسبیده به دیوار منتظربودم 
یکم بگذرهه بعدبرم اتاقم که صدای خنده ی زنی روشنیدم
_آلفام امشب میخوام زیرت جربخورم
_ببند دهنتو الان بقیه روبیدارمیکنی
_چشـــــممممم میبـــنــدممم
*شوکه به درخیرهه شدم
گندش بزنن انگارداشتن میومدن اینجا
سریع درکمدوبازکردموپریدم توش
همینکه درکمدوبستم
دراتاق باصدابازشد