رمان طلسم خون65

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/11 12:19 · خواندن 1 دقیقه

زن موسرخ مشغول لیسیدن الت بزرگ ارسلان شد
برام جای تعجب داشت باتموم بزرگیش هنوز راست نشده بود
دقایقی براش ساک میزد ولی اون همچنان خونثی به اون دوتازن که همدیگرو دستمالی میکردن نگاه میکرد
_تن لشتونوجمع کنین گمشین بیرون
*باصدای داد ارسلان ازجاپریدم
چش شد یهو
زن موسرخ که انگار سردسته ی اون دوتابود ترسیده گفت
_الفام یکم بهم وقت بدهه،قول میدم ارضات کنم
_خفه شوجنده،بدرد دادنم نمیخورین،سه ساعته داری باهاش ور میری نمیبینی راست نمیشه، دلم نمیخوادسه تا گشادو بگام
یالا هری
*جاخوردم از صدای بلندوپرازخشمش
زن هابدون معطلی ازاتاق بیرون رفتن،حتی لباسم تنشون نکردن
*اروم عقب کشیدم
پوفف حالامن چجوری برم بیرون
فکرنکنم این عوضی خالا حالاها ازاتاق برهه بیرون
_نمایش تمومه،بیابیرون
*باحرفی که بی شک مخاطبش من بودم،هینی کشیدم،باچشای گردشدهو ترسیدهه به درکمدخیره شدم
شاید داشت یه دستی میزد
تکون نخوردم که یهودرکمد بازشدوچهره ی اخم الودوقامت بلند ارسلان جلوروم ظاهرشد،عجیب بودتواین زمان کم شلوارشوپوشیده بود.
لبخند دندون نمایی زدموخودمو زدم به اون راه
_عه تواینجا چیکارمیکنی
یه تای ابروشوبالاانداختوباتمسخرنگام کرد
_مثل اینکه اینجااتاقمه
سعی کردم ترسموپس بزنم
ازکمدپریدم بیرون
_عه دیدی چیشد اتاقواشتباه اومدم،نیس که خونت بزرگه ادم گم میشه
درکمدوبستو خیره نگام کرد
_گیرم اتاقواشتباه اومدی،میشه لطف کنی توضیح بدی دقیقا توکمدم چه غلطی میکردی
*اخمی کردموطلبکارگفتم
_اصلا توازکجافهمیدی من اینجام