رمان طلسم خون67

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/12 11:13 · خواندن 1 دقیقه

قلبم بی محابا به سینه ام میکوبید
خودموبه زور به تختم رسوندموپریدم روش
خیرهه به سقف باخودم اتفاقای اخیرو مرورمیکردم
اون عوضی ازخودراضی هربارمنو به مسخرهه میگرفت
من احمقم که هربارگولشومیخوردم
بایدجواب کارشومیدادم
بافکری که به سرم زد
لبخند بدجنسی رولبام نقش بست
برات دارم ارسلان خان ههع
****
دوروز بعد
جلوی اینه وایستادموبابرس به جون موهام افتادم
زیرلب به شانس گندم غرمیزدم
دوروزهه ارسلان پیداش نیست که بخوام نقشه امو عملی کنموبچزونمش
امروزم که کل بچه هارفته بودن برای متحدشدن باگله های دیگه که من چیزی ازش نمیدونستم
جز دوتانگهبان جلودرکسی خونه نبود
موهام که صافومرتب شد برس رو کنارگذاشتم
داشتم میرفتم سمت پنجرهه تابازش کنم که
تقه ای به دراتاقم خورد
باابروهای بالارفته
راهموبه سمت درکج کردم
_کیه
جوابی دریافت نکردم،بیخیال شونه ای بالاانداختم که دوبارهه دراتاقم به صدا دراومد
باکمی تعلل دروبازکردم
بادیدن بابا چشام تااخرگردشد
باچشایی لبالب اشکوناباور بهش خیرهه شدم