رمان طلسم خون6

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/19 15:25 · خواندن 1 دقیقه

بی بی نگاه باباکرد
_اقابهترنیست خونه بمونه

بابااخمی کردودرجوابش گفت
_گفتم اگه بخوادمیتونه برهه بیرون،شماهم بایدباهاش برید
نیوردمش اینجاکه زندانیش کنم

_اما اقا

باباهشدارامیزصداش زد که تعجب کردم
_بی بی

بی بی دیگه حرفی نزد،چرابی بی نمیخواست برم بیرون
گیج شده بودم ولی تصمیم گرفتم حرفی نزنم
شام تو جوسنگین بینمون خورده شدوکسی حرفی نزد
کنجکاو اون مردغریبه بودم که بابا گفت یکی از زیردستاشه واسمش حامدهه 
راهی اتاقم شدموباکلی کنجار رفتن بالاخره خوابم برد

زودترازبی بی به سمت خونه های روستایی قدم برمیداشتموبی توجه به پچ پچ اهالی روستاازدورواطراف بادوربین عکاسیم عکس میگرفتم 
بعدازکلی راه رفتن به یه برکه ی کوچیک رسیدیم باهیجان درحالی که به سمتش می دویدم روبه بی بی بلندگفتم
_بدو دیگه بی بی خیلی کندی

_مادرمن دیگه نفس برام نموندمیشینم اینجاتوبرو یه دوری بزن زودبیاد

باخوشحالی باشه ای گفتمو به سمت برکه پاتندکردم 
جلورفتمو دستمو داخل اب فرو کردم از سردیش لرزیدمودستموعقب کشیدم
خیرهه به اب بودم که نجوای اروم زنی به گوشم رسید

_بیاجلو.....بیاجلو
بی اراده پاهاموتواب گذاشتم که اب تازانوم بالا اومد
نجوای زن دوباره به گوشم رسید

_بامن بیا