رمان طلسم خون68

_بابایی
لبخندی زدواغوششوبرام بازکرد
دویدم بغلشومحکم دستامودورش حلقه کردم
_دختربابا،سریع حاضرشوبایدبریم
باتعجب ازش فاصله گرفتم
_چرا انقدیهویی؟! کجاقرارهه بریم؟!اصلا چجوری ازادت کردن؟!
اخمی کردوجدی گفت
_انقدسوال نپرس زودباش وقت نداریم
سری تکون دادموگیج به سمت ساک مسافرتی که ازسری قبل بهم داده بودن داشتمش، رفتم
دوسه دست لباس توساک چپوندم
باتموم خوشحالیم،حس خیلی بدی داشتم
ازیه طرف فکرارسلان ،ازیه طرفم یه حسی میگفت دارم کاراشتباهی انجام میدم
برگشتم سمت بابا تاچیزی بهش بگم که بادیدن
پاش که از شنل بلندش،زده بودبیرون
چشام ازترس گردشد
پانبود،درواقع سم بود مثل سم اسب
قلبم ازترس محکم به سینه ام میکوبید
این..این جونه ور بابام نبود
برگشت طرفمو وقتی دید حرکتی نمیکنم بااخم گفت
_بجنب دیگه، تاصبح وقت نداریم
اومدسمتموبازومومحکم گرفتوبه سمت درکشوند.
نمیخواستم شک کنه که فهمیدم
ساکولحظه ی اخر چنگ زدمودنبالش ازاتاق کشیدهه شدم
لحظه ای وایستادم که اونم وایستاد