رمان طلسم خون69

ازفرصت استفاده کردموبانهایت زورم
ضربه ای به وسط پاش زدم
نعره ای زدکه جیغ زدم
_توبابای من نیستی اشغال بروبدرک
ساک لباساموبالا اوردمو محکم روصورتش کوبیدم
همین که ولم کرد
باتموم توانم شروع به دویدن کردم
باقلبی که مثل گنجشک میزدو نفس های نامنظمم
ازپله ها پایین اومدم
بانهایت سرعت دنبالم میومد
یه لحظه برگشتم تاببینم هنوزم دنبالمه که باچهره ی
سیاهوببینهایت ترسناکش روبه روشدم
جیغی از ته دل کشیدم
قدم هامو تند کردم
به سمت در عمارت میدویدم
چندقدم بیشترنمونده بودکه پام پیچ خوردومحکم رو زمین فرود اومدم
صدای جیغم توعمارت اکوشد
بانزدیک شدنش بهم،ترسیده بی توجه به درد زیادپام
بلندشدمولنگ لنگون ،خودموبه در رسوندم
با بازکردن در
همزمان ،اون موجود زشتوترسناک بهم رسیدوشونه امو محکم چنگ زدوکشیدتم عقب
جیغم بین دستای کثیفش خفه شد
ازشدت ترس چشام سیاهی میرفت
میشه گفت مرگوبه چشمام دیدم
قطره ی اشکی ازچشمم چکید
ناخداگاه توذهنم ارسلان روصدازدم
اون موجود باتموم سرعت من نیمه جون رو،به سمت
درپشتی عمارت میکشوند
چشام داشت بسته میشدکه غرش بلندخرسی
توسرم پخش شد
رهاشدم
فقط متوجه ازادشدنم ازدست اون هیولاو سقوطم روزمین شدم
ذره ای جون برای بازکردن پلکام نداشتم
به سختی یکم چشاموبازکردم
صداهاتوسرم میپیچید
بادیدن خرس بزرگ سیاه رنگ که درحال دریدن اون موجود ترسناک بود
قطره ی اشکی ازچشمم چکیدوچشام روی هم افتاد
وبعدش سیاهی مطلق.....
*********