رمان طلسم خون71

*ازحرف بی شرمانه اش گونه هام سرخ شدونگاهموازش گرفتم
که تویه حرکت ناگهانی چونه اموگرفتوصورتموبه سمت خودش چرخوند
_باید خوب شی،حالاحالاها باهات کاردارم دخترزبون دراز
*لبخندی بی اراده میخواست رولبام بشینه که جلوشوگرفتم
_بجای این حرفا برو قرصموبگیربخورم تارو دستت نموندم
_قوتی قرصت دست ویداس،ازهمون بگیرم؟
سری تکون دادم که باهمون اخمای درهم گوشیشو از رومیز چنگ زدوازاتاق خارج شد
****
پوکرفیس به ویدا که درحال پرکردن بشقابم بودخیرهه شدم
_ویدا جان ،احیانا برای گاوی چیزی غذا میکشی عزیزم
ویدا اخمی مصنوعی کردوخیلی جدی گفت
_دستورازبالا رسیدهه،باید کل این بشقابوبخوری،بیشترش سبزیجاتهکه دکترت سفارش کرده
پوفی کشیدمو شروع به بازی باغذام کردم
اصلا اشتهانداشتم
هنوز توچندساعت پیش گیرکردهه بودم
اگه ارسلان یکم دیرترمیومد،کارم تموم بود
لرزی ازفکرش کردم
ویدا که چهارچشمی منومیپاییدبالحن بچه خرکنی گفت
_بخوردخترم بخورعزیزم،بایدقرصاتم بخوری زودباش
چشم غره ای بهش رفتمو بزور مشغول خوردن چرتوپرتای بشقابم
شدم
*****
سه روز ازاون اتفاق گذشته بودومیشه گفت حالم خیلی بهترشده
بود
ولی همچنان بعضی وقتا قفسه ی سینه ام دردمیگرفت
طبق معمول قرصاموخوردموروتختم درازکشیدم
*****