رمان طلسم خون72

دستاش دورکمرم حلقه شد
باانزجار دستاشو پس زدم
_توکه حالتوکردی چی ازجونم میخوای گمشوبیرون
*صدای مضخرفش توگوشم پیچید
_قسم خوردم هرشب جلو اون ارسلان دیوث بکنمت،میدونم هنوزم مارومیپاد
بوسه ای به شقیقه ام زدکه تموم تنم ازنفرت لرزید
ادامه داد
_امشبه روبیخیالت میشم،فعلا هانی
*خواستم جوابشوبدم که ازاتاق خارج شد
درگیرحرفاش بودم که دربالکن باضرب بازشدوقامت اشنایی جلوچشم نقش بست
بادیدنش بغض بدی توگلوم نشست
نصف بدنش پراز خالکوبی خرس بودونصف دیگش پراز زخم
نگاهم به چهرش که افتاد
وحشت زدهه عقب رفتم
نیشخندی زدوخنجر کوچیکی که تودستش بودروبه سمتم نشونه گرفت
ترسیده لب زدم
_ارسلان
نیشخندش اوج گرفت
_سزای کسی که باکرگیشو ،بی چونوچرا ، به یه حرومی تقدیم کرد،مرگهه،مــــرررگ
_نهههه
*******
باوحشت ازخواب پریدم
تنم خیس عرق بود
باترس دوروبرمونگاه کردم
بادیدن فضای اشنای اتاق نفس راحتی کشیدم
همش خواب بود
ولی همچی مثل واقعیت بود
واضح وروشن
با بازشدن دراتاقم هینی کشیدموگوشه تخت جمع شدم
ارسلان بود
بالاتنه اش برهنه بود
ولی خبری از تتوهاوزخمای وحشتناکش نبود
نفس راحتی کشیدم
نگرانوعصبی گفت
_صدای جیغتوشنیدم،چیزی شدهه
اومدکنارم روتخت نشست