رمان طلسم خون73

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/13 13:34 · خواندن 1 دقیقه

نگاهی به اطراف انداخت بااخمای درهم گفت
_بوی گندجادو اتاقوپرکردهه،کسیواین دوروبرندیدی
ترسیده سری به معنای نه تکون دادم که باحرص گفت
_حتما رافئل بودهه،یوقتاکه اینده رو میبینه به افراد به خصوصی هشدارمیدهه،بوی جادوش همیشه همینقد تندوتیزهه
باچشای گردشدهه نگاش کردم

یعنی این خواب عجیب بخشی ازایندهه بود
یعنی اگه طلسم روکامل نمیکردیم
اون اتفاق میوافتاد
نه من همچین چیزی نمیخواستم
ارسلان مشکوک نگام میکرد
سعی کردم خودموجمع وجورکنم که باسوع زن پرسید
_چه خوابی دیدی
نگاهموازش گرفتم
_هیچ...هیچی ندیدم
_خود دانی میخوای بگومیخوای نگو،فقط هشدارو جدی بگیر
*بی حرف ازاتاق خارج شد
زیرپتوخزیدم،اصلااون مردکه حتی چهره اشوندیدم کی بود

مهم نبودهرکی که بود
نمیزارم همچین اتفاقی بیوافته
قسم میخورم
***
به سمت سالن ورزشی رفتم
بادیدن ارسلان که مشغول مشت زدن به کیسه بوکس بود
خیلی سریع به رختکن رفتمو لباساموبالباس موردنظر عوض کردم
بادیدن خودم تواینه خجالت زدهه خندیدم
یه نیم تنه ی بند بندی بازپوشیده بودم بایه شورتک خیلی کوتاه جوری که لپای باسنم بیرون زدهه بود
بایدیه کارمیکردم
باتموم جنگ دلوعقلم بالاخرهه دلم پیروز شد
هرجورشدهه بایدطلسمومیشکستم

فعلابایدکاری میکردم تانظرارسلانوبه خودم جذب میکردم درسته باارزشترین چیزم بکارتم بودولی حاضربودم بخاطرش اینکاروکنم ولی اونجوری نبینمش
باقدم های اروم از اتاق خارج شدموبه سمتش رفتم
پشتش بهم بود
ازعمد تک سرفه ای کردم تا توجه اش بهم جلب شه
ازمشت زدن دست برداشتوبه سمتم برگشت
بادیدنم ابرویی بالا انداختوسرتاپاموبرانداز کرد
بازم روسینه هام مکث کرد
نگاهش که روسینه هام طولانی شد
گر گرفته گفتم
_میخوام بازم اموزشم بدی