رمان طلسم خون7

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/19 15:28 · خواندن 1 دقیقه

مسخ شده دستموجلوبردم،اب کمی بالااومدودستمولمس کرد

_اریـــکــــااااااانههههه زودددبیابیروننننن

اب به حالت قبلیش برگشتومن گیج سرموبه این ورواونورتکون دادم چیشدیه لحظه چیزی یادم نمیومد
ازاب بیرون اومدموبه سمت بی بی که نفس نفس میزدرفتم

_خوبی بی بی چیشدههه چرادادمیزنی؟!!

اخمی کردوبانگرانی گفت
_کی گفت بری تواب؟خودسرواسه چی رفتی اون تو

باتعجب گفتم
_مگه چه ایرادی دارههه

_دیگه بدون مشورت بامن کاری نکن فقط بگوچشم

_اخه چرا

_همین که گفتم اب برکه سمیه رسیدیم حتمابروحموم

باترس به پاهام نگاه کردم جایی که خیس شده بودبه رنگ خون بود
جیغی کشیدم که بی بی خونسردگفت
_نترس خون تونیست مال برکه اس

بابغض ترسیده گفتم
_چی میگی بی بی چی چیونترسم این خون چیه،چرانبایدبرم تواب برکه،اصلااینجاچخبرهه چرا انفدیهوعجیب شدی بی بی

مهربون نگام کردوبالحن ارومی گفت
_هیش دخترمم اروم بگیربشین تابرات بگم
*بی حرف نشستم روزمین که کنارم نشستوادامه داد
:این برکه که میبینی میشه گفت خیلی سال پیش توسط یه جادوگرنفرین شد،قبلایه عده ازخدابی خبر یه ادم بی گناهومیکشنومیندازن تواب برکه،ازاون موقع این برکه نفرین شدوهرکی سمتش برهه بی معطلی برکه اونوتوخودت غرق میکنه حتی اگه یه قطره از ابش داخل دهن برهه ادم رومسموم میکنه

باناباوری سرموبه چپوراست تکون دادم
_امکان ندارهه،دارین شلوغش میکنین،ایناهمش خرافه اس مگه نه همش الکیه