رمان طلسم خون7

مسخ شده دستموجلوبردم،اب کمی بالااومدودستمولمس کرد
_اریـــکــــااااااانههههه زودددبیابیروننننن
اب به حالت قبلیش برگشتومن گیج سرموبه این ورواونورتکون دادم چیشدیه لحظه چیزی یادم نمیومد
ازاب بیرون اومدموبه سمت بی بی که نفس نفس میزدرفتم
_خوبی بی بی چیشدههه چرادادمیزنی؟!!
اخمی کردوبانگرانی گفت
_کی گفت بری تواب؟خودسرواسه چی رفتی اون تو
باتعجب گفتم
_مگه چه ایرادی دارههه
_دیگه بدون مشورت بامن کاری نکن فقط بگوچشم
_اخه چرا
_همین که گفتم اب برکه سمیه رسیدیم حتمابروحموم
باترس به پاهام نگاه کردم جایی که خیس شده بودبه رنگ خون بود
جیغی کشیدم که بی بی خونسردگفت
_نترس خون تونیست مال برکه اس
بابغض ترسیده گفتم
_چی میگی بی بی چی چیونترسم این خون چیه،چرانبایدبرم تواب برکه،اصلااینجاچخبرهه چرا انفدیهوعجیب شدی بی بی
مهربون نگام کردوبالحن ارومی گفت
_هیش دخترمم اروم بگیربشین تابرات بگم
*بی حرف نشستم روزمین که کنارم نشستوادامه داد
:این برکه که میبینی میشه گفت خیلی سال پیش توسط یه جادوگرنفرین شد،قبلایه عده ازخدابی خبر یه ادم بی گناهومیکشنومیندازن تواب برکه،ازاون موقع این برکه نفرین شدوهرکی سمتش برهه بی معطلی برکه اونوتوخودت غرق میکنه حتی اگه یه قطره از ابش داخل دهن برهه ادم رومسموم میکنه
باناباوری سرموبه چپوراست تکون دادم
_امکان ندارهه،دارین شلوغش میکنین،ایناهمش خرافه اس مگه نه همش الکیه