رمان طلسم خون81

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/16 17:13 · خواندن 1 دقیقه

هه چه انتظاری داشتی اریکاواقعافکرکردی براش مهمی
اون هربارجزبازی دادنت،کاردیگه ای نمیکنه
بغضی که بی اراده توگلوم نشسته بودو قورت دادمو
زیراب قرارگرفتم
بدنم هنوزداغ بود
کاش میشد رد دستاشو ازروتنم پاک کنم
****
بی حوصله قرصموخوردمودوبارهه زیرپتوم خزیدم که ویدا باحرص پتوروازروم برداشت
_اریکا،یه ساعته من باکی دارم حرف میزنم بهت میگم بلندشو
_حال ندارم
اخمی کردوجدی گفت
_یعنی چی حال ندارمم شدحرف،یه هفته اس خودتو تواتاق زندانی کردی هرچیم میپرسم چیشدهه جواب سربالامیدی،بهت میگم چیشدهه هیچی نمیگی ،من واقعانمیفهمم،تویی که یه روزم کیک بوکسو ازدست نمیدادی،حالاچیشدهه که یه هفته اس یه بارم تمرین نکردی؟!!!
*پتورو دوبارهه روم کشیدموباصدای خش داری جواب دادم
_گفتم که حال ندارم
_شمادوتایه چیزیتون هست،یه روز رفتم بیرون نتیجه اش شداین،نه توچیزی میگی نه ارسلان من بیچارهه بین شمادوتا موندم،اون داداش احمقم که خودشو باکارخفه کردهه توام که خودتوحبس کردی تواتاق
*حرفی برای گفتن نداشتم
چی میگفتم،میگفتم من بابرادرخوندت،باعموی خودم سکس کردم،بعدشم اون ازم استفاده اشوکردومثل یه شیع بی ارزش دورم انداخت
من خرمن احمق تازهه تودلم یه حسایی،جوونه زده بود
بگم این جوونه ی کوچیک،رشدنکردهه خشک شد!!
باغم بغضمورهاکردم
دست گرمش، روشونه ام نشست
_چیشدیهواخه
توجام نیم خیزشدم،برگشتم سمتش نگاه نگرانشوکه دیدم
خودموتوبغلش رهاکردم
_ویدااا
_جونم قربونت برم،گریه چرا
بلندبلندگریه میکردم
بین هق هقم نالیدم
_ویدا،مننن
*درحالی که موهامونوازش میکردباملایمت پرسید
_توچی 
*با بازشدن یهویی در حرفم نصفه موند،باچشای خیس به کسی که دروبازکردهه بود،چشم دوختم
حسام بود،زیردست ویدا
ویدا عصبی گفت
_چه وضع اومدن تواتاقه
حسام درحالی که نفس نفس میزدگفت
_خانم،آریاخان
منو ویدا همزمان بهم خیره شدیم
ویدا بااخم نگاش کرد
_آریا چی،د جون بکن حسام،بگوببینم چخبرشدهه