رمان طلسم خون82

نگران شدم،نکنه بابام طوریش شدهه
من لعنتی،بلکل باباموفراموش کرده بودم
حسام حرفی نزدکه دادزدم
_بابام چیشدهه،حرف بزن لعنتی
_فرارکردن
*همزمان باویدا :
_چیییی؟!!
حسام سرشوبلندکردوباصدای واضح تری گفت
_آریا خان از زندان فرارکردهه،افرادشم ناپدیدشدن
*شوکه روتختیوچنگ زدم
یعنی چی،باباکجارفتهه
یادم اومداخرین باربهم گفته بود،هروقت خودشوجمعوجور کردمیاد دنبالم
پس این همه مدت ساکت ننشسته بودونقشه میکشید
ازیه لحاظ خوشحال بودم که نجات پیداکردهه
ازیه لحاظم نگرانش بودم
اگه ارسلان میفهمیددیوونه میشد،وای خدا،اگه پیداش میکردحتمایه بلایی سرش میاورد
خدایا به خودت میسپارمش
****
_کدوم گوری بودی شاهین،بچه هاروجمع کن پیداش کن،هرسوراخ موشی که رفته،تاشب بایداینجاباشه،فهمیدی
_باشه داریم همجارومیگردیم ،توفقط یکم اروم باش
*ازترس گوشه ی مبل جمع شده بودمونظارهه گر ارسلان که مثل یه شیرزخمی اماده ی حمله بود،بودم.
ویداوشاهین سعی داشتن ارومش کنن ولی اون هرلحظه بیشترازکورهه درمیرفت
حتی فکرشم نمیکردم انقدازبابام متنفرباشه
همینکه برگشت سمتم،سرموپایین انداختم که باقدم های بلندی خودشوبهم رسوند