رمان طلسم خون83

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/17 13:25 · خواندن 2 دقیقه

_منونگا
نگاش نکردم که دادزد
_باتوام جندهه 
ازصدای داداش ،ازترس ازجاپریدم،ازحرفی که بهم زد،اشک توچشام جمع شد،بابغض سرموبلندکردموتوچشاش خیرهه شدم
صورتش ازاعصبانیت سرخ شده بود،رگای گردنش،بقدری برجسته شدهه بودکه میترسیدم بترکه
_یه درصد،فقط یه درصدبفهمم کارتوبودهه یا خبری ازش داشتیو،دهن گشادتوبستی،جرت میدم،گرفتی
*باچشای خیسم،سری تکون دادم که باصدای بلندی گفت
_نشنیدم صداتو
باصدای لرزونی گفتم
_بخدامن ازهیچی خبرندارم
پوزخندی زدوباتحقیرسرتاپاموبرانداز کرد
_وای به حالت دروغ گفته باشی،اون موقع اس که اون روی منومیبینی اریکا
*به دنباله ی حرفش باقدم های بلند،سالن روترک کرد
بارفتنش بغضم باصدای بلندی شکست
مهم نبود،چقدتحقیرمیشدم
مگه نه اینکه،همین چندلحظه پیش جلوی همه سکه ی یه پولم کرد
گناه من چی بود،منی که جز اینکه دختربابام باشم گناهی نداشتم
ولی بیشترازهمه من عذاب میکشیدم
هیچکس درکم نمیکرد
باباموداداشش دشمن خونی بودن
بابام فرارکردهه بود
مردی که تازهه فهمیده بودم دوسش دارم،ذره ای براش مهم نبودم
حتی بدترازهمه ی ایناکسی که عاشقش شده بودم ،عموم بودکسی که به خون منوبابام تشنه بود.
بانشستن ویدا کنارم ،باسری افتادهه ،اشکاموپس زدم.
دستش رودستم نشست
بالحن مهربونی که ترحم چاشنیش بودگفت
_هیش،گریه نکن عزیزم،میگذرهه،بعدم توارسلانونمیشناسی مگه، عصبانی میشه یه حرفی میزنه ،توبه دل نگیر
*باصدای گرفته حرصی جواب دادم
_عصبانی بشه،بایدهرچی دوس دارهه بار آدم کنه،اصلا مگه من بیچارهه جزاینجاموندن کاردیگه ای کردم یابیرون رفتم که بهم شک میکنه
_بهش حق بدهه هرکس دیگه ای جای اون بودشایدبدترازایناسرآریاخان میاورد،ولی میدونم ارسلان ته دلش داداششو دوس دارهه
*پوزخندتلخی گوشه لبم نقش بست
—ول کن توروخدا ویدا،حرفامیزنیا،ارسلان ذره ای برای منوپدرم ارزش قائل نیس،حتی اگه براش نفعی نداشتم تاالان صدبار دخلمو اورده بود
_یه جورمیگی انگار نمیشناسیش،میدونم منظورت طلسمه،اون اگه میخواست تاالان صدباراینکاروکردهه بودوطلسم روتموم میکردولی اینکارونمیکنه،حالایابه فکرتوعه یا چون بچه ی داداششی

*اهی ازته دل کشیدم
حرفای ویدا بجای اروم کردنم دردموتازهه کرد
هه اریکا هیچی حقیقت اینکه اون عموته روتغییرنمیده احمق جون