رمان طلسم خون84

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:30 · خواندن 1 دقیقه

~یه هفته بعد~

بالجبازی پاهامودرازکردموتکیه دادم به تاج تخت 
_گفتم که من بااون داداش عوضیت هیجانمیرم

ویداکلافه پوفی کشیدوباچشای باریک شده بهم نگاه کرد
_اریکا، جان جدت لج نکن،ارسلان به اندازه ی کافی یه هفته اس عصبیه،نندازش بجون خودت بلندشودخترخوب

ابرویی بالاانداختم
-نوچ،به اون داداش دیوونه ات بگومن باهاش تابهشتم نمیام،برهه بجهنم،بعدم من واسه چی بایدبااون برم جنگل
_چون فکرمیکنه قرارهه فرارکنی بری پیش بابات
پوزخندی زدموزیرلب گفتم
_وقتی براش مهم نیستم واسه چی میترسه فرارکنم،هه لابدهنوزانتقام کوفتیش تموم نشدهه

_دارم میشنوما
*اخمی کردم
_مهم نیست
****
پشت سرش قدم برمیداشتم
بانگاهم عضله های بیرون زده ازتیشرتشودیدمیزدم
عوضی جذاب
انکارنمیکنم واقعادوسش داشتم،هرچقدم که باهام بدبود
هرچقدم ازم متنفربود
من دوسش داشتم
ناخواسته داشتم تودلم قربون صدقه اش میرفتم که یهوبرگشت عقب
نگاهموسریع دزدیدم که باپوزخند اجین شده با صورتش
به تمسخرگفت
_اگه دیدزدنت تموم شد،بیاجلوبایدبغلت کنم،بااین قدت نمیتونی ازرودخونه رد شی
اخمی کردموبدون نگاه کردن به رودخونه دست به سینه جواب دادم
_لازم نکردهه،مگه خودم دستوپاندارم،خودم ردمیشم حالامیخوادرودخونه باشه میخواددریاباشه،نیازی به کمک توندارم