رمان طلسم خون85

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:33 · خواندن 1 دقیقه

پوزخندش عمق گرفت
_اوکی من رفتم،اونور رودخونه میبینمت 

به دنباله ی حرفش باقدم های بلندبه سمت رودخونه رفت
*بادهنی باز و چشای گردشدهه،به ارسلان که بی توجه به من ازاون رودخونه ی عمیق ردشد،چشم دوختم
چقداین بشربیشعوربود
لاقل اصرارم نکرد،کمکم کنه
پوف حالاچجوری ازاین روخونه که چه عرض کنم ازاین دریا،ردشم
بااین قدکوتوله ام
نفس عمیقی کشیدمودلوزدم به دریا
تومیتونی اریکا
بی توجه به نگاه اون عوضی ازخودمتشکر،جلورفتموپاموگذاشتم تواب،ازسردی اب لرزی کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
کامل داخل اب رفتم
دوقدم رفتم جلوکه اب باشدت منوبه جلوهل داد
ازترس جیغی کشیدمو
نگاه ترسیدموبه ارسلان دوختم، دست به سینه باحالت مسخره ای،نگام میکرد
وقتی حرکتی ازش ندیدم،باحرص دادزدم
_میخوای بمیرم بعدبیایی کمک
*ابرویی بالاانداخت
_فکربدیم نیست،نگران نباش نمیزارم جنازتوماهیابخورن،مسموم میشن بدبختا
*باحرص جیغ زدم
_نیاعوضی،خودم خودمونجات میدم
*دوقدم بزور جلورفتم،اب تاسینه ام بالااومده بودوداشت خفه ام میکرد