رمان طلسم خون87

نیشخندی زدموباتمسخرجواب دادم
_ببخشیدکه بزورمنوباخودت اوردی،مردم چقد رودارن بخدا
سری به معنای تاسف برام تکون دادوبی حرف بین درختارفت
باشگفتی به درختای پربرگو گلای دور درختا نگاه میکردم
سری قبل اصلامتوجه این همه قشنگی ،نشده بودم،بس که استرس داشتم.
یه لحظه سنگینی نگاهی رو،رو خودم حس کردم
روموکه برگردوندم ،نگاهم تونگاه خیره وابی ارسلان گرهه خورد
توعمق چشاش چیزی بودکه معناشونمیفهمیدموگیجم میکرد
حتی میشه گفت این نگاه عجیبشو بیشترازنگاه بی حس قبلش دوس داشتم
نگاهش که ازچشام روی لبام سرخورد
تپشای قلبم روبه اسمون رفت
میترسیدم صدای قلب بی قرارموبشنوهه
باخجالتولپای گل انداخته روموازش گرفتموحلقه ی دستامودورگردنش رو شل کردم ،همزمان خیلی جدی گفت
_بزارباشه
_نه همینجوری خوبه
_بدرک،افتادی بعدا ننداز گردن من
مریضه بخدا این بشر،خب میمیری یکم اصرارکنی نه میخوام بدونم میمیری بشر
توهمین فکرابودم که باسرعت غیرقابل باوری شروع به دویدن کرد
باوحشت جیغ کوتاهی کشیدمودستامومحکم دور گردنش حلقه کردم
صدای نیشخندشو شنیدم ولی ازترس چیزی نگفتم
چنان میدوید که انگار سوار جتی چیزی شدم
بعداز دقایقی ازحرکت ایستادواروم منوروزمین گذاشت
سرگیجه گرفته بودم
سعی کردم تعادلموحفظ کنم
برگشتم ببینم کجاییم که باکلبه ی اشنایی روبه روشدم
مسخرهه بودولی دلم برای اینجاتنگ شدهه لود
لبخندی زدم
با وزیدن بادسردی،لرزی کردم
سرتاپام خیس بود
ارسلان درحالی که درکلبه روبازمیکردگفت
_یالا بیاتو،تابگانرفتی