رمان طلسم خون89

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/19 12:51 · خواندن 1 دقیقه

خیلی عادی گفت
_رفتم شکار
_شکار ؟!شکار چی؟! انقدسریع!

ازخودمتشکرگفت
_خرگوش،تواین فرصت فقط تونستم همینوشکارکنم
_مگه خرگوشم میخورن اخه
_کجای کاری خیلی ازما ببرم شکارمیکنن،اوفف خونش حرف ندارهه
*چشمکی زد
_البته طعمش به خوبی، خون تونیست 
باحالت چندش صورتموجمع کردم
_خیلی چندشی
نیشخندی زد
_بجای فیسوافادهه بیاکمک کن اینوکباب کنیم ،برای من که فرقی ندارهه اگه نمیخوری من بدون دردسر،خام بخورمش
باحرص لب برچیدم
_بجای حرف بیخود بیاشروع کنیم
اومدکنارم نشستومنقل کوچیکی که کنارشومینه بودرو برداشت
یکم ازهیزمای شومینه داخلش ریخت
منم شروع کردم به خوردکردنوسیخ زدن گوشتا
حالاخوبه اینارو داشتیم وگرنه گرسنه میموندیم
***
بعدازشام قبل ازاینکه ارسلان تختو اشغال کنه،پریدم روتختوزیرملافه خزیدم
اخیشش
باخیال راحت چشاموبستم
انقدخسته بودم که تقریبا بیهوش شدم
*ازشدت خفگی چشم بازکردم
گیج به دستوپایی که روبدنم چمپاته زدهه بود نگاه کردم
نفس های گرمی به پشت گردنم میخوردومورمورم میشد
رایحه ی جنگلوگلای رز،مشخص میکرد صاحب این دستاوپاکیه
لبخندی ازاین موقعیت شیرین رولبم نشست