رمان طلسم خون91

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/20 12:37 · خواندن 1 دقیقه

تکونی خوردم تا از زیرش در برم که موچ دستاموبالاسرم قفل دستش کرد
_برو..اونور
پوزخندی زدودرحالی که سرشوبه صورتم نزدیک میکرد
گفت
_توگفتی دوسم داری
باقلبی که ضرباتش رو هزاربود،نگاهموبه سینه ی برهنه اش دوختموزیرلب جواب دادم
_بروکنار

چونه امو بادستش گرفتومجبورم کرد،نگاش کنم
_منونگا موش کوچولو،چند دیقه پیش چی گفتی
*یه لحظه داشتم نرم میشدم که یاد حرفای چندروز پیشش افتادم،هه،اون به بدترین شکل خوردم کرد اونوقت من احمق خیلی راحت بهش بگم دوسش دارم،عمرا،باتموم خشمی که ازاون روز تودلم نسبت بهش داشتم، حرصی باپام زدم تورونش
_میخوای بدونی چی گفتم ارعهه؟گفتم ازت متنفرم،ازت بیزارم،حالا گمشواون ور عوضی
*اخم غلیظی روپیشونیش نقش بست،محکم دستامورها کردوگفت
_به کیرم،دختره ی پاپتی ،دوبار به روت خندیدم فکرنکن خبریه،عقم میگره ازقیافه ی نحست

*ازروتخت پایین اومدوبدون اینکه نگام کنه ادامه داد

_فردا زیردستوپام بپیچی،کسی نمیتونه ازدستم خلاصت کنه جندهه
*ناباور بهش نگاه کردم که بدون مکث تیشرتشواز روزمین چنگ زدوباقدم های بلندازکلبه زدبیرون
حرفاش باتموم بی رحمی قلبمونابودکرد
بغضی که بی اراده توگلوم لونه کرده بود
بارفتنش باصدای بلندی شکست
دلم به حال خودم میسوخت ،چرا وابسته ی این عوضی شدم
چرا باید به کسی دل ببندم که دلش پراز کینه وانتقامه
اون جز خودش جزانتقامش به چیز دیگه ای فکرنمیکنه
سرمو توبالشت پنهون کردم
هق هقم دل سنگم اب میکرد،کاش یذره ام که شدهه دوسم داشت
نمیدونم چقد توتنهایی اشک ریختمو خودموسرزنش کردم که بالاخرهه ،چشام ازشدت سوزش روهم افتادو خوابم برد.