رمان طلسم خون92

بی حوصله تواتاق تن تن راه میرفتم،پوفف دوساعته منتظربودم بلکه حرفاشون تموم شه ولی نه، ارسلان خان، انگارقصد اومدن نداشت.
بااینکه گفته بود ازکلبه بیرون نیام ولی دیگه واقعا داشتم ازفضولی میترکیدم
اروم دروبازکردموازکلبه اومدم بیرون
خیلی دوربودن ازم پس خیلی اروم روپنجه ی پام به سمتشون قدم برداشتم
یکم که نزدیک شدم پشت درخت قایم شدم
اروم سرک کشیدم ببینم چخبره،مردقدبلندی با هیکل درشتو چشای روشن مقابل ارسلان ایستادهه بود،تقریبا هم قدبودن
ارسلان بودکه حرف زد
_ Hakan, you told me I could count on our alliance, but you did nothing for me.
If you want me to believe you, send your men to my camp at night
(هاکان گفتی میتونم رو اتحادمون حساب بازکنم ولی هیچکاری برام نکردی،اگه میخوای باورت کنم شب افرادتو به اردوگاهم بفرست)
_Tamam Arslan senin için her şeyi yaparım dedim zaten kardeşim
güven bana
(باشه ارسلان قبلا گفتم برات هر کاری میکنم داداش.
به من اعتماد کن)
_iyi
O piçten haber yok
Erica'yı kimin çalmak istediğini anlamadın?
(خوبه،خبری ازاون حرومزادهه نیست،نفهمیدی کی میخواست اریکارو بدزدهه؟)
_hala araştırıyorum
Kim olursa olsun bulacağım, merak etme
(هنوز دارم تحقیق میکنم،هرکی باشه پیداش میکنم نگران نباش)
***