رمان طلسم خون93

به سختی فهمیدم چی میگن خداروشکرانقد سریال ترکیه ای دیده بودم، یکم ترکیه ای یادگرفته بودم،کموبیش از حرفاشون سردرآوردم
بیشتراز ترکی حرف زدن ارسلان از اینکه پیگیر اون قضیه بود،
تعجب کردم.
فکرمیکردم براش مهم نیست کی پشت قضیه ی دزدیدنم بودهه
لابد مسئله مهم تراز این حرفابودهه که شخصا پیگیری کردهه
خودمم برام سوال بود،یعنی کی میخواست منوبدزدهه اونم نه یه بار بلکه چندبار سعی کردهه که خوشبختانه موفقم نشدهه
ازاون مهم ترچرا،چرا میخواستن منوبدزدن،نکنه یکی ازدشمنای ارسلان یا بابا بودهه باشه من بازم فقط یه وسیله ی انتقام باشم .
گیج عقب کشیدم
باهمون قدم های اروم ازشون دورشدم
تو فکرای بی سرو ته ام غرق بودم که کرمای شبتابی نظرموجلب کردن،وایی ایناروببین
باشگفتی جلو رفتم تا ازنزدیک ببینمشون
خدای من چقد قشنگ بودن
اولین باربود از نزدیک کرم شب تاب میدیدم اونم انقد زیاد
دستموجلوبردم یکیشو توهوابگیرم که پراکندهه شدن
بالبای اویزون برگشتم برم که یه ردیف از کرم شبتابا جلوم ظاهرشدن
لبخندی بزرگی رولبم نقش بست
یکم که دقت کردم ،باکمال تعجب دیدم شکل یه فلش گرفتن انگاربه جایی اشارهه میکردن
باکنجکاوی قدمی به جلوبرداشتم
باهرقدمم اوناهم جلومیرفتن
_هی وروجکا منوکجامیبرین وایسین باشمام
نمیدونم چقد لابه لای درختا،دنبالشون رفتم که بالاخرهه یه جا وایستادن
دستموبلندکردم لمسشون کنم که یهو همگی ناپدید شدن وهمجا توتاریکی مطلق غرق شد،باغیب شدن اونا
ترس بدی تودلم نشست