رمان طلسم خون95

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/22 10:51 · خواندن 1 دقیقه

بادرد بیدارشدم
ناله کنان چشاموبازکردم
بادیدن اتاق ناشناس،تمام اتفاقا مثل فیلم ازجلوچشم، ردشد.
تکونی خوردم که ازشدت درد قفسه ی سینه امو،دردشکمم
صورتم جمع شدو جیغ خفیفی کشیدم
بقدری درد داشتم که بسختی تونستم نیم خیزشم
بادقت بیشتری به اتاق نگاه کردم
این اتاق مجلل دوراز انتظارم بود،مگه نه اینکه الان بایدتویه اتاق تاریکو نمور،میبودم!!
اتاق،انقد زیباوبزرگ بودکه ادم ماتش میبرد
حتی تختی که روش بودمم بزرگوسلطنتی بود
من کجابودم
اینجاکجابود
تموم تلاشموکردم تاتونستم ازجام بلندشم
بی توجه به درد وحشتناک قلب مریضو شکم بیچاره ام ،به سمت در قدم برداشتم
بارسیدن بهش،دستگیره رواروم کشیدم ،پوف چقد خنگی دختر معلومه قفله،چندبار دستگیرهه روبالاپایین کردم ولی بازنشدکه نشد
باحرص مشت بی جونی به در کوبیدم
_کمکککک،کسی صدامومیشنوهه؟!
صدام انگار از ته چاه درمیومد
تموم زورو انرژیموجمع کردمو مشت محکم تری به درکوبیدم
_هی میگم کسی تواین خراب شدهه هست،این دربی صاحابو بازکنین
*باچرخیدن کلید تودر،ترسیدهه عقب کشیدم
دربازشدومرد بی مویی با رنگ پریدهه داخل اتاق شد
بادیدن مردمک سفید چشاش کوپ کردم