رمان طلسم خون96

لعنتی چقد زشتوترسناک بود
باصدای نکره اش دادزد
_چه مرگته کورهه خر،صداتو انداختی روسرت
*مثل همیشه نمیخواستم کم بیارم،اونم جلوی همچین ادمی که بیشعورو کثافتی ازروش میبارید
بعدم اونامنو دزدیده بودن ،نه من اونارو،پس دلیلی نداشت کوتاه بیام
عصبی جلو رفتمو محکم زدم تخت سینه ی مردهه
_خفه شو اشغال،اینجاکجاست؟واسه چی منو اوردین اینجا،چی ازجونم میخوایین
*خنده ی ترسناکی سردادوسوتی زد،باقیافه ی چندشش سرتاپامو برانداز کرد
_انکاری تنت میخارهه جوجه ،عب ندارهه،توجون بخواه،تا آقا نیومدهه یه حالی بهت بدم کیف کنی جیگر
*ناباور از کثافتیو وقاحت این اشغال بادهن باز نگاش کردم که دستشو روصورتم گذاشت
جوری خون جلو چشاموگرفته بودکه کلا دردو یادم رفت
بایه حرکت یهویی
جوری که ارسلان اموزشم داده بود،تویه حرکت دست کثیفشو گرفتمومحکم پیچوندم تا به خودش بیاد،ضربه ی محکمی لای پاش کوبیدم(ارسلان گفته بودهیچ ضربه ای رو خون اشاما یاموجودات دیگه جز ضربه به وسط پاشون ،بهشون اسیب نمیزنه،بخاطرهمین این ضربه رو یادم داد)
مردک زشت چنان نعره ای زد که یه لحظه خودمو خیس کردم،باچهره ی برزخی برگشت سمتمو تا بخوام به خودم بیام دستشوبلندکردو محکم تو صورتم کوبید
چنان سیلیش محکم بودکه فقط پرت شدنم رو زمینو جرخوردن لبمو حس کردم
مخم از شدت ضربه سوت میکشید
دردو باتموم جونم حس میکردم ولی جونی برای تکون خوردن نداشتم
بوی زنگ زدن آهن خونم،که زمین رو رنگین میکرد،توسرم پخش میشد
_هرزهه لیاقتت همینه،بتمرگ سرجات صداتم درنیاد تا اقا بیاد
*قطره ی اشکی از گوشه ی چشم روزمین چکید
مرگوبه چشم میدیدم،نفسام یکی درمیون میرفتومیومد ولی نمیدونم
چرا تموم نمیشد،چرانمیمردم راحت شم
چقد تواین لحظه،دلتنگ گذشته شدم
دلتنگ بابام دلتنگ بی بی ،دلتنگ بچگیم
خنده هامون
آرامشمون
روزای خوبمون
چقد بدبخت بودم که حتی قبل ازمرگم نمیتونستم باباوبی بیوببینم
حتی بدترازاون نمیتونستم کسیوکه عاشقشموببینم
یعنی تاالان نگرانم شدهه بود
دنبالم میگشت،یا عین خیالشم نبود