رمان طلسم خون306

Fati.A Fati.A Fati.A · 17 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

نیم ساعت بعد

سمانه برای چندمین بارگفت
_زود باش بیشتر فشاربدهه

باته مونده ی انرژیم محکم زور زدم
اما انگار قرارنبود بچه بیاد بیرون
باگریه بی جون گفتم
_ارسلان..ارسلان نمیاد


پری که بانگرانی زود زود اب گرمو دستمال میاورد
گفت
_زنگ زدم بهشون توراهن

همون موقع سمانه دادزد
_جاویدتیغ مخصوص رو بیار

جاوید ازتوی کیفی که همراهش بود سریع چیزی شبیه به چاقوی کوچیکی بیرون اوردو دست سمانه داد
وحشت زدهه نگاش کردم
_چیکار...میخوای کنی

سمانه پشت دستشو روپیشونیش کشید
_خون ریزیت شدیدهه،یا باید لایه ی حفاظتی بچه رو ببرم یا بچه رو نابودکنم

یه ان به گوشام شک کردم

اون لعنتی داشت چی میگفت

اون میخواست،میخواست بچه ی منوبکشه

بچه ای با چنگو دندون نگهش داشته بودم

بی قرارزدم زیرگریه

بلند جیغ زدم
_بچه امو نجات بدهه،من من بچمومیخوام

سمانه اما روبه پریو جاوید دادزد
_دستوپاهاشو نگه دارین،زوددد

باگریه وجیغ تقلا میکردم تا بلایی سرپچه ی بیچاره ام نیارن

زور اونا کجا زور من کجا

پریو جاویدباتموم قدرت
محکم نگهم داشته بودن
همون موقع درد بدی توکل تنم پیچید
انقدی که تموم تنم بی حس شدو چشام روی هم افتاد

******
چندساعت بعد

_کی بهوش میاد

_بزودی بهوش میاد،حالشم خوبه ، به موقع دست بکارشدم

_کارت خوب بود،میتونی بری

_چشم

*بی حال چشاموبازکردم
نگاهم به ارسلانی افتاد که کنارتختم رو صندلی نشسته بودونگاهش خیرهه به صورتم بود
لبخندکوچیکی بادیدنش رو صورتم نشست
دستمو به سمتش دراز کردم که خم شدو بین دستاش گرفتش
صدای بمش توگوشم پیچید
_خوبی زندگی ارسلان

باصدای خش داری جواب دادم

_خوبم..