رمان طلسم خون39

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 14:37 · خواندن 1 دقیقه

به هرحال چه قفس اهنی چه قفس طلایی،هردوش قفسه
اهی کشیدموخودموپرت کردم روتخت
نمیدونم چقد خوابیدم ولی باصدازدن ویدا برای شام بیدارشدم
درکمال تعجب گفت قرارهه منم کنارشون شام بخورم
تواین چندروز تنهایی غذامیخوردموالان واقعاخوشحال بودم ازاین موضوع
دستوروموشستمویه تیشرتوشلوارلی پوشیدم
به جزمنوویدا ده تازن بیشتر تواین خونه نبود اونام درقید حجاب نبودنواکثرا لباسای بازمیپوشیدن
پس ضایع بود بخوام خودموپیششون بقچه پیچ کنم
باویدا به سمت سالن غذاخوری رفتیم
اینجا از عمارت بابا قشنگ تربود
بارسیدن به میز بزرگوطویل دهنم بازموند
چقد زیادبودن اصلاجایی برای نشستن نبود
ویدا اشارهه کرد برم کنارارسلان روصندلی خالی بشینم
بااینکه اصلا خوشم نمیومدازش ولی خب چاره ای نداشتم
_ویدا کی گفته این دخترهه میتونه بشینه پشت این میز ببرش اشپزخونه غذاشو بنداز جلوش بیا
*هنوز کامل نشسته بودم که باحرفی که ارسلان زد،توهمون حالت موندم
این عوضی الان منظورش به من بود..
بانفرتوخشم نگاش کردم
همگی نگاهشون به ارسلان بود
حس خیلی بدی بهم دست داد، حس ناچیزبودن تحقیر،خشم نفرت
ویدا قدمی به سمتم برداشت
که دادزدم
_بشین سرجات
ویدا بی حرف عقب رفتو انتهای میزنشست
نگاه به خون نشسته ی اون عوضی روم زوم بود
ولی اعتنایی نکردموباحرص اشکاریی بی توجه به همه که دست ازغذاخوردن کشیده بودن
برای خودم برنجوقیمه کشیدم
اولین قاشقوکه داخل دهنم گذاشتم
یه چیزی محکم رو پام فرود اومد
اخی گفتمو قاشق ازدستم افتاد
فشاراون چیزهرلحظه روپام بیشتروبیشترمیشد
سرموکه بلندکردم متوجه نیشخنداون اشغال شدم
پس کارخودش بود
ازعمد پاشو رو پام گذاشته بود
بادردنالیدم
-پای لعنتیتو..بردار
خم شد سمتموتوگوشم زمزمه کرد
_وقتی گوه اضافه میخوری،عواقبشم باید بپذیری عزیزممم
*عزیزم رو با مسخرگی تمام بیان کرد.
واقعادیگه پام داشت داغون میشد
اشک توچشام جمع شد
باعجزنگاش کردم