رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون24

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/24 17:13 ·

زانوهاموتوبغلم گرفتم
۲ساعتی میشدبرگشته بودیم به کلبه ولی هنوز توشوک بودم،فکرم درگیر اتفاقاوحرفایی که بین باباوارسلان ردوبدل شد،بود.
باباچطورتونست این همه سال بهم دروغ بگه
چطورانقدراحت گفت تنهابرادرش توتصادف مردهه
این همه سال من عموداشتموازوجودش بیخبربودم
اصلااون ارسلان عوضی چطورتونست بامن همچین کاری کنه بابرادرزاده ی خودش، درسته اون موقع ادم نبودولی به هرحال لمسم کردهه بود
ازیاداوری اون لحظات چندش، لرزی کردم
هنوزباورم نمیشه اینکاروکرده باشم
پوفف من حتی با سهند(دوس پسرسابقم)یه باربیشترهمونبوسیده بودیم
کلادختربی بندوباری نبودموزیاد توفازسکس اینانبودم
همین منوگیج میکرد
_هلووو لیدی
هینی کشیدموازهپروت دراومدم
به اون ارسلان لعنتی که مثل جن بوداده جلوم ظاهرشده بودبااخم چشم دوختم
_کسی بهت یاد ندادهه قبل رفتن به اتاق کسی اول دربزنی
_یادم نمیاد سنداینجاروبنامت زدهه باشم
باحرص چشم غره ای بهش رفتموروموازش گرفتم
_بی شعوری کاریشم نمیشه کرد
درکمال پررویی بافاصله ی خیلی کمی ازمن، لم دادروتخت
_بابا باشعوررررر
ازش کمی فاصله گرفتم،همچنان به دیوارخیره بودم که دستشو جلوصورتم تکون داد
برگشتم سمتشوباخشم بهش نگاه کردم
اخمی کرد
_چته بیا بخورمنو،گشنه اته بگم غذابیارن
_ههع،مگه سگای وحشیم قابل خوردنن؟!
چنان برزخی نگام کردکوپ کردم
سعی کردم ریلکس باشم،حرفی نزدم که بازومومحکم تودستش گرفتوخوابوندم روتخت،تابه خودم بیام روم خیمه زد
جیغی کشیدموباچشای گردشدهه نگاش کردم
_چته وحشییی
بانگاه به خون نشسته اش روصورتم غرید
_روی سگ منوبالانیاراریکا، باراخرتم باشه به من توهین میکنی
درغیراین صورت...
تموم شجاعتموجمع کردموباصدای لرزونی حرفشوتکرارکردم
_درغیراین صورتت؟؟
پوزخندی زدواینباربغل گوشم زمزمه کرد
_درغیراین صورت عواقبش پای خودته

قلبم ازشدت ترس رو دورتندبودومدام خودشومحکم به سینه ام میکوبید
عقب نکشیدوسرشوبه سمت گردنم خم کرد، درست روترقوه ام نفسشوفوت کرد
بدنم ازبرخوردنفس داغش ،مور مورشد
روگردنم حساس بودمو واقعا الان تمرکزی نداشتم
همچنان ترسیده مثل طعمه ای که گیرشکارش افتادهه نگاش میکردم،امااون نگاهشوبه نبض گردنم دوخته بود
دستموروسینه اش گذاشتمو باتمو زورم به عقب هلش دادم
_برو...عقب..لعنتی
ذره ای عقب نرفت
اینبارنگاهشو به چشمام دوخت
بادیدن مردمک سرخ چشاش کوپ کردم
خبری ازتیله های ابی رنگش نبود
حس میکردم بامرگ فاصله ای ندارم
صداش توسرم زنگ خطروبه صدادراورد
_اروم بگیراینجوری نمیتونم تمرکزکنم،بوی ترست کل اتاقوپرکردهه
*حرفش وحشتموبیشترکرد
قراربودچیکارکنه که نیازبه تمرکز داشت نکنههه
بابرخورد چیزنرموخیسی که روگردنم نشست،ازفکردراومدموباچشای گردشدهه به اون که بازبونش  بغل گردنمولمس میکرد،،توپیدم
_چیکارمیکنی عوضی..
هیش ترسناکی ازبین لباش خارج شدوبازبونش دوباره ودوبارهه همون قسمت گردنم رولیس زد
بی اراده ازتقلاکردن دست کشیدم، اه ریزی ازبین لبام خارج شد
گندش بزنن من روگردنم حساس بودم چراتمومش نمیکرد
بازوی بزرگشومحکم چنگ زدم که چیزی مثل سوزن تورگ گردنم فرو رفت
_آخخ

 

رمان طلسم خون23

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/24 17:10 ·

جمله ی اخرش توسرم اکومیشد،خون اشام
حرفش خنده داربودودورازعقل
ولی وقتی گرگینه وجود داشت دلیلی نداشت خون اشام وجودنداشته باشه
بابیچارگیوکلی سوال باباروصدازدم
_بابا
اینبارنگام کرد،نگاهش پرازتاسفوشرمندگی بود
_بهت توضیح میدم
_چیو..چیومیخوای توضیح بدی بابا
حرفی نزدکه دادزدم
_میگم چیومیخوای توضیح بدی،دروغاتویاماهیت واقعیتو
_اریکاا
بابغضی که درحال خفه کردنم بود روموازش گرفتم
دستموروقلب بیمارم گذاشتم
قلبم طاقت این همه شوکویه جانداشت
زانوزدم روزمینوازته دل زجه زدم
ارسلان به سمت بابارفت
_این اولشه،مونده تا زجرواقعیوبکشی
_دست ازسردخترم بردار،هرچی دارم مال تو،عمارتم افرادم مقامم جونم،اصلاهمین الان منوبکش
درحالی که نوچ نوچ میکردباخنده گفت
_کصخلی یامشنگی،ازچیزی که نداری واسه چی مایه میزاری همین الانشم همچیت مال منه احمق،موندهه جونت 
مکثی کرد
_میدونی کی میمیری دقیقا زمانی میمیری که دخترت ازم حامله اس میشنوی،درست زمانی که دختریکی یدونه ات ازداداشت حامله اس میمیری،اونم نه به دست من بلکه به دست خودت 
درحال تجزیه تحلیل حرفای مضخرف اون عوضی بودم که بابا تویه حرکت به سمتش حمله ورشدو گلوشوچنگ زد
_میکشمت بی ناموس میکشمت بی همچیز..
افرادارسلان به سمت بابارفتن که بااشاره ی رئیسشون ،برگشتن سرجاشون
نیشخنداون عوضیوبه وضوح میدیدم
هولی به بابا دادکه باعث شد بابامحکم روزمین فرودبیاد
بانگرانی به سمت بابادویدم
هرچقدم ازش ناراحتوعصبانی بودم بازم بابام بود،طاقت نداشتم خاربه پاش برهه
_باباخوبی
*بابادستموتودستش گرفت
-خوبم فداتشم چیزی نیست
دستشوفشوردموخواستم حرفی بزنم که ارسلان ریلکس گفت
_اریکاجفت منه اینوتواون کله ات فرو کن
روبه من ادامه داد
_تایه بلایی سرجقتتون نیاوردم گمشوبیااینور
بابادرکمال تعجب پوزخندی زدوبالحنی پرازتمسخروخنده گفت
_راه دیگه ای برای انتقام ازمن پیداکن،انقداحمق نیستم حرف مزخرفتوراجب دخترم باورکنم
ارسلان متقابلاپوزخندی زدو به سمتم قدم برداشت خم شدطرفم
باتعجب نگاش کردم که دستشوجلواوردوباحرصی اشکارگردنموکج کرد
شالموکنارزد
_چشای کورتوبازکن این نشونوببین،توکه ازمن بهتربارسمو روسوم اجدادمون اشنایی
چیوداشت نشون میداد،باحرکت دست بابا روگردنم مورمورم شد
_امکان ندارهه..تو..تونمیتونی انقدپست باشیوبااون طلسمتو...
بازمومحکم گرفتوازروزمین بلندم کرد
حتی نمیتونستم مانعش شم زورمن کجاوزور اون کجا
درحالی که منوبه سمت اون زنه ویداکه ازاول نظارگرماجرابودهل میداد،گفت
_عااباریکلازدی توخال،طلسمموخودخودش شکوند،دیگه ازجزئیات نگم برات هوم اینامسائل خصوصیمونه
باحمله ورشدن باباسمت ارسلان،غمگین سرموپایین انداختم
_بی همچیزززز به روح بابا میکشمت،،ولمم کنید
 

چندنفربابارو گرفته بودنشونمیتونست به سمتمون بیاد
 

_شاهین بگوببرن بندازنش توزندان عمارت خودش 
 

*شاهین چشم بلندی به ارسلان تحویل دادوبه سمت باباحرکت کرد
بابا بادیدن شاهین ناباور ازتقلاکردن دست برداشت
_شاهینن توام بااین عوضی همدس شدی
شاهین اخمی کردوخیلی جدی گفت
_انتظارنداری که رفیقموداداشمو ول کنم بچسبم به تویی که به برادرخونی خودتم رحم نکردی،تاالانشم به دستورخودش پیشت موندهه بودم
*حالافهمیدم چرا انقد قیافه واسم شاهین برام اشنابود
پس درواقع اون یکی ازافرادارسلان بوده نه بابا
بابارو به سمت پشت عمارت کشوندن
باگریه شروع به تقلابین دستای ویداکردم
_بابا..باباموکجامیبرید،ولش کنیدنامردا،بابااااا
گریه نمیزاشت برای باراخرقیافه اشوببینمودقایقی بعد ازجلوچشام غیب شد
ارسلان به افرادش اشاره کرد
_چندنفراینجامستقرشن،چندنفرم بامن بیان،ویداتوام این دخترهه روبردارببرجنگل تابیام
*همه چشمی گفتنوحرکت کردن
توبغل ویدابی جون به یه نقطه خیرهه بودمو اون منوبه سمت جنگل میبرد
حتی دیگه ازاینکه انقدراحت بغلم کرده بودتعجب نمیکردم
دیگه چیزی واسه تعجب کردن نداشتم
کل شوک زندگیمو توچندساعت تجربه کرده بودم

 

رمان طلسم خون22

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/24 17:06 ·

ارسلان اخمی کردواینبارجدی گفت
_مگه من باتوشوخی دارم اسکل،باورنداری ازدخترت بپرس، بزارخودش تعریف کنه چجوری برای آلتم له له میزد
هنوز حرف بی شرمانه ی اون کثافت تموم نشده بودکه ازنعره ی بلندبابا ازجاپریدم
_خفه شو حرومی ببنداون دهنتو،اون برادرزاده اته دیوثث
نفس عمیقی کشیدوسعی کرداروم ترحرف بزنه
_ تموم کن این نمایش مسخره رو،لعنتی من هنوز داداشتم چطور روت میشه راجب دخترداداشت اینجوری حرف بزنی
 

ارسلان اینبارچنان دادزدکه ترسیده ازش فاصله گرفتم
_داداش..کدوممم داداش بی ناموس..داداش من مردههه حرومزاده 
مکثی کردوموهاشوچنگ زدونالید
_داداش من ۱۵سال پیش وقتی گفتم بیا انتقام مرگ پدرومادرمونوبگیریم رفت باتیمورمادرجنده همدست شد،مرد،داداش کوصکش من وقتی عضواون محفل لجن شدمرد،بازم بگم؟!! داداش دیوث من وقتی برای بدست اوردن جانشینی منوتوجسم مرده ی اون خرس لعنتی زندانی کردمرد،داداش من مردههههههه فهمیدی عوضی پس انقد داداش داداش نکن من نه برادری دارم نه برادرزاده ای
*ازچیزایی که میشنیدم یه ان به گوشام شک کردم حقیقت کلامش مثل تلخی زهر توسرم رسوخ کردوناباوروشوکه به بابانگاه کردم
سرافتاده اشونگاهی که ازم دزدیدگویای حقیقت بود
حقیقتی که زندگی همه امونونابودکرد
اول ازهمه ام زندگی ارسلانو،مردبی رحمی که دردشوظلمی که بابادرحقش کرده  بودروفریادزد
نمیخواستم باورکنم حرفاشو بابای من همچین ادمی نبود
_بابااین این عوضی چی دارهه میگه
هنوز سرش پایین بودوترجیح دادسکوت کنه
اینبارجیغ زدم
_سرتونندازپایین جواب بدهه بگودروغه
بابا بازم سکوت کرد،اشکام بی اراده شروع به باریدن کردن
میلرزیدم نه ازسرمابلکه از غم ازعصبانیت، پدری که سالها برام حکم قهرمانوبهترین ادم دنیاروداشت
تویه لحظه به بدترین ادم دنیا تبدیل شد
باکشیده شدن دستم توسط ارسلان ازشوک بیرون اومدم
_هه هنوز شوک اصلی مونده، شک ندارم بابای بی همچیزت ازاینکه چه موجودیه هم بهت چیزی نگفته
گیج نگاش کردم مگه بازم موندهه
درحالی که باباروزیزنظرداشت ادامه داد
_بهت تبریک میگم جفت عزیزم باباجونت یکی ازپنج عضو اصلی انجمن محفل اژدهاس،میدونی یعنی چی،یعنی یه خون اشام اصیله
****

رمان طلسم خون21

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/24 17:02 ·

_ار..یکا..
_جونم...من اینجام..پیشتم
*باکشیده شدن بازوم باباازتوبغلم دراومد
بانفرتوخشم به اون جانی که بازومومحکم توچنگش گرفته بودومنوبه عقب میکشید،خیره شدم
بادیدن چشام،نیشخندی زد
_جای جفتم پیش منه نه پیش دشمنم،همینجاوایساخوش ندارم  به اون حرومی بچسبی
دود ازکله ام بلندمیشد،باتمو نفرتم دستموبلندکردموزدم توگوشش
_توی عوضی میخوای به من بگی چیکارکنم چیکارنکنم 
سگ کی باشی
*پشت دستی که تودهنم زد،چنان محکم بودکه علاوه برلالذشدنم،بشدت پخش زمین شدم
شوکه نگاش کردم 
_اینوزدم تایادت نرهه بامن چجوری حرف بزنی
*بی توجه بهش به سمت باباخیزبرداشتم برم که چنان دادی زد
شک نداشتم کل روستا صداشوشنیده باشن
_بتمرگ سرجات،جم بخوری همینجاکارشویه سرهه میکنم
ازحرکت ایستادم
بابا بی جون سرفه کردونیم خیزشد
بادردنالید
_طرف حساب تومنم...هرکاری...هربلایی میخوای..سرم بیار...بادخترم کاری نداشته باش
*باتموم شدن حرف باباچنان زد زیرخنده که علاوه بربابامنم ماتم برد
حالاشک نداشتم یه سادیسمی واقعیه
بریده بریده گفت
_نه..خوشم اومد..اخ..اریا...اخ..پیش خودت بااون مغذکوچیکت چی فکرکردی هوم؟!
باباکوتاه نیومدوبی توجه به نگاه ملتمس من اینبارباعجزگفت
_کاری..بادخترم..نداشته باش..میخوای بکشی میخوای زندانیم کنی بکن ولی بزاردخترم برهه
*ارسلان باتفریح نگاش میکرد
_بکشمت که خوشبحالت میشه
_پس چیکارکنم...چی ازجونم میخوای..هرکاربگی میکنم..بزاراون برهه
بابغض دادزدم
_بس کن بابا،به این عوضی التماس نکن
*بابا اصلاانگارصدامونشنیدومنتظربه ارسلانی که باشرارت این نمایش زجراورو راه انداخته بود نگاه میکرد
باعجز اینباربه اون عوضی چشم دوختم
_بابامو ول کن،عوضش هرکاربگی میکنم
نگاه کنجکاوشوبهم دوختوبااون چشای سردوبی حسش بهم زل زد
_توجون بخواه جفت عزیزم
*فوشی نثارش کردموباخجالت به سمت بابابرگشتم
بادیدن چشای گردشده اش چشاموباشرم بستم
_تو..توالان چی گفتی؟!
ارسلان نیشخندی زدوبا حالت نمایشی زد روپیشونیش
_اخ دیدی چیشد،بلکل یادم رفت شمادوتارومعرفی کنم هرچندزیادم غریبه نیستید
مکثی کردومنوبایه حرکت ازجام بلندکرد
روبه باباکه ماتش برده بود ادامه داد
-معرفی میکنم،جفتم اریکا ادیب
روبه من درحالی که به بابااشارهه میکردگفت
_داداشم آریا ادیب ،،،عه دیدی چیشداریا رسماپدرزنم شدی،،دنیاخیلی کوچیکه نه مگه میشه یه ادم هم داداشت باشه هم دشمن خونیت باشه هم پدرزنت مگه داریم؟!هوم اریا نظرت چیه داداشی
بهت زدهه درحالی که هنوز درگیراون حرف مسخره ی ارسلان راجب رابطه اش با بابابودم به حرفاشون گوش سپردم
بابا ناباورسرشو به چپوراست تکون داد
_نه..دراین حدم نیس،هرچقدم ازم بیزارباشی اینکارونمیکنی میدونم، تمومش کن این اراجیفتونادون

رمان طلسم خون20

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/24 14:16 ·

~اریــکـــا~

دیگه نای راه رفتن نداشتم،خسته دستموبند درخت کردمو تکیه دادم بهش
شاهین مکثی کردومنتظرنگام کرد
شاکی توپیدم
_چیه اونجوری نگاه میکنی،منم ادمم خسته میشم خب،بکوپ دنده گازگرفتی میری
بی حرف به سمتم اومد،تابه خودم بیام توبغلش بلندم کردو
رودوشش انداخت
بابهت هینی کشیدمو ترسیده شونه اشوچنگ زدم
_هی چیکارمیکنی احمق بزارم زمینننن
_وقت نداریم بایدهرچه زودترحرکت کنیم اینجورکه شماراه میری تافرداصبحم نمیرسیم
چشم غره ای بهش رفتم،ولی خب اون که نمیدید
خدامیدونه اینبارچه بلایی سرم میاد اخرین بارکه سرازاین خراب شدهه دراوردم
پوففف
بیخیال اریکاراه مهم نیس ازمقصدلذت ببر
_مطمئنی جمله ات درست بود؟!
مشتی به کمرش زدم
_ترسیدم چته جفت پامی پری توفکرمن،والاازشمابایدترسیدفکرادمم میخونید
بیخیال گفت
_مافکرادمارونمیخونیم این خلاف قوانینه،شما همیشه باصدای بلندفکرمیکنی
لبامو تودهنم جمع کردم
اریکای احمق خب راست میگه دیگه چرا فکرتوبه زبون میاری
_محض اطلاع بازم میشنوم
_کوفت بگیری توفک کنم  علاقه ی خاصی به ضایه کردن بقیه داری نه
حرفی نزدکه منم بیخیال شدم
_منوسفت بگیرمیخوام بدووم
هنوز جمله اش تموم نشده بودکه باسرعت شروع به دویدن کرد
یه سرعت غیرعادی
محکم پیراهنشوچنگ زدموبه درختایی که باسرعت ازبغلشون ردمیشدیم نگاه کردم
ترسناک ولی درعین حال قشنگ بود
کاش منم یه قدرت ماورایی داشتم اونوقت حال این گولاخارومیگرفتم خخخ
**********
دقایقی بعدبالاخرهه رسیدیم،درکمال تعجب ازروحصارپریدومن حتی فرصت جیغ کشیدنم نداشتم 
چه با حال بودددد
خواستم حرفی بزنم که اروم منوروزمین گذاشت
_رسیدیم یکم جلوترعمارته اریاخانه
باخوشحالی به سمت خونه دویدم که اونم دنبالم راه افتاد
ازاینکه دنبالم میومدمتعجب بودم ولی حرفی نزدموداخل حیاط شدم
هیجان زدهه به سمت عمارت میدویدم 
_بابا...باباییی من اومدممم
بادیدن باباغرق درخون که روزمین افتاده بود، ازحرکت ایستادم،حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه،ناباورباچشمای اشکیوخیسم به اون عوضی که باتموم بی رحمی پاشورو قفسه سینه ی بابام گذاشته بودوفشارمیداد دوختم
_نننننـــهههه بابااااا
نگاه شرور اون اشغال اول ازهمه متوجه من شد
پاتندکردم سمتشو باتموم زورم به عقب هلش دادم
_کثافتتت...ولش..کنن
باکمی مکث پاشو برداشتو عقب رفت
باگریه کناربابا زانوزدمو سرشوتو بغلم گرفتم
_بابا...باباجونم چشاتوبازکن..ببین دخترکوچولوت اومدهه...بابامنوتنهانزار...توروخدا
بابازشدن چشاش ،تن تن اشکاموپس زدم باباهروقت گریه میکردم بهم میریخت

رمان طلسم خون19

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/23 16:44 ·

برگشتم سمتش،همون مردهه شاهین بود،نمیدونم چرا انقد قیافه اشواسمش برام اشنابود
_من شمارو جایی دیدم؟!
هول شد،اینوبه وضوح دیدم
_نه فکرنمیکنم
سری تکون دادم
_میشه بدونم کجاقرارهه بریم،حتی اعدامیم قبل مرگش میدونه قرارکجابرهه،نمیفهمم چرا نمیگیدکجاقرارهه بریم
*مردخونثی نگام کرد
_میریم عمارت آریاخان
*ازحرفی که زدحسابی جاخوردم،یعنی منومیبردن پیش بابام
پس چراانقدحرفومیپیچوندن،منوباش فکرکردم قرارهه بلایی سرم بیارن چقدقضاوتشون کردما
****

~آریـــــــا~
مشتی به میزشیشه ای مقابلم کوبیدم ،هزارتیکه شدوصدای بدی ایجاد
کرد.
برام مهم نبود،نه شکستن میز،نه خونی که از دستم سرازیرمیشد
_حمیدشدهه،کل کشوروبگردی بگردولی پیداش کن
 

سرشوپایین انداخت،کاملامعلوم بودشرمنده اس ولی من اینونمیخواستم،من دخترکمومیخواستم
_ارباب،همجاروگشتیم ولی خبری ازاریکاخانم نبود،فقط جنگل موندهه که حق نداریم بریم توش،درغیراین صورت قوانین رونقض کردیمواین ممکنه به قیمت جونمون تموم شه
 

بادادی که زدم،پاره شدن حنجره ام روبه وضوح حس کردم
_بجهنم،گوربابای هرچی قانونه،قانونوکی تایین میکنه ۴تاکفتارپیر؟!!برو دخترموپیداکن حامد
_جنگ میشه ارباب،درسته برادرتون نیست ولی کل افرادش هنوز تواون جنگلنوهرروز قوی تروزیادترمیشن،مانمیتونیم بااین افرادکمی که برامون موندهه ازپسشون بربیاییم
_لعنت به همتون لعنت به اون کثافت که وجود نحسش از زندگیم پاک نمیشه
**
_برو بی بی نگران اریکام نباش بزودی پیداش میکنموبرش میگردونم تهران پیشت
_چجوری برم اقا،من دلم خونه اریکادوروزهه غیبش زدهه،شماهم حالت خوب نیس حتی شکارم نرفتین
درمونده نالیدم
_برو توهیچ کمکی نمیتونی به من کنی،منم همزمان نمیتونم،دنبال اون بگردمو،مواظب توام باشم،برواعتراض نشنوم ازت
_چشم ولی اقاتوروبخداقسمت میدم دخترموپیداکن،اریکاموپیداکن
***
بالاخرهه بی بیوفرستادم تهران،بااینکه حمیدو دنبال خاتون فرستاده بودم تابتونه باجادوی سیاه پیداش کنه بازم دلم شورمیزد
دخترم نبود،افکارمسموم ولم نمیکردنودائم حرفای چندوقت پیش خاتون توسرم اکومیشد
_ارباب،تاجایی که میشه حواستون باشه برگشتشوحس میکنم
تامیتونیدازاینجادورشین ،اون الان یه مارزخمیه ،اگه برگردهه انتقام سختی ازهممون میگیرهوازنیشش درامان نمیمونیم
***
باپام روزمین ضرب گرفته بودم،عطشم برای خونونبودن اریکاهمه وهمه داشت ازپادرم میاورد
هیچ کاری ازم برنمیومد،بااینکه عضواصلی محفل اژدهابودم ولی درواقع هیچ قدرتی نداشتم
اون لاشخورا کل افرداموازم گرفته بودنودراختیارمحفل قرارداده بودن
چندنفرافرادیم که برام مونده بودبه طرز عجیبی غیب شده بودن
بجزجوادوحمیدکس دیگه ای برام باقی نمونده بود
کلافه موهاموچنگ زدم،بایدیه کاری میکردم اولین باربود خودموانقدناتوان حس میکردم
با بازشدن ناگهانی درازفکربیرون اومدم
حمیدنفس زنون به طرفم دوید
_ارباب...ارباب...بلندشید..بایدبریم...وقت..تنگه..
عصبی غریدم
_درست حرف بزن ببینم چی میگی حمید،چه خبرشده
کجابریم
_اقا..ارسلان...برگشته
باشنیدن اسم شومش کل تنم به یکبارهه دچار رعشه شد
ازفکری که توسرم جولان میدادبشدت میترسیدم
نکنه اریکا...نه..امکان ندارهه اون ازحضوراریکا توعمارت خبرنداشت
ولی فقط خدامیدونست اگه زیرسراون لعنتی باشه خودم دست تنهامیکشمش
ذره ای برام برگشتنش مهم نبود،اون دنبال من بودمطمعن بودم
_اقامنتظرچی هستی...بایدبریم،وقت نداریم
خیلی جدی بااخمای درهم نگاش کردم
_انتظارنداری که مثل ترسوهافرارکنم
_ولی...
_ولی بی ولی..برو دنبال دختری که جرئت کردهه طلسم اون مردتیکه ی نحسوبشکنه،پیداش کنوهرچه سریع تراز شرش خلاص شو،شک ندارم از اهالی روستاس
حمیدسری تکون داد
_چشم
حمید باعجله عمارت روترک کرد
اون دختربایدمی مرد،چاره ای جزاین نداشتم،وگرنه یه تنه همه چیوبه نابودی میکشوند
بافریادی که به گوشم رسید،ازفکردراومد
_آریــــــاااااا
*شک نداشتم خودشه،15سال گذشته ولی صداش هنوزتوگوشمه نعره هایی که برای رهایی ازدست افرادمحفل داشت
فریادهایی که همشون توجسم مرده ی خرس دفن شد
چشماموازیاداوری اون خاطرات محکم بستموباقدم های سست
به سمت حیاط رفتم
*بارسیدن به حیاط تعدادزیادی ازسگاش احاطه ام کردن
خونسردبه ارسلانی که ذره ای تغییرنکرده بودخیره شدم، شصتشو توهواتکون دادوبلافاصله چندنفربه سمتم حجوم اوردن،یکی شونه هامو دوتای دیگه دستاموگرفتن
اعتراضی نکردمونگاهم هنوز خیره ی نگاه پرازنفرت ارسلان بود
که تویه حرکت ناگهانی روزمین پرتم کردن
دقیق جلوی پاش فروداومدم
اخمام ازحرکت تحقیرامیزش بهم گرهه خورد
_حرفی داری میشنوم،لازم نیس تئاتر راه بندازی
*باضربه ی محکمی که دقیقابه صورتم خورد
حرفم نصفه موند،اخ نگفتم،نمیخواستم لذتی که دنبالشه روبه همین راحتی بهش بدم
سزاواربودم ولی اونم بی گناه نبود
خونی ازبینیم سرازیرشد،پوزخندی زدموباتحقیرنگاش کردم 
بادیدن چشام،بثانیه نکشیدخون جلوچشاشوگرفتوبلندنعره زد
_میکشمت حرومزاده..
چنان لگدی زد،که اینبارپخش زمین شدم،دردبدی توسینه ام پیچید
تعجبی نداشت اون نژادآلفای قالب  پدرو خون اصیل خون اشامی مادرو به ارث برده بود
قدرتش ازمن بیشتربودچراکه من فقط یه خون اشام بودم که ازقضاتغذیه ام نکرده
باحمله کردن افرادش سمتم ازفکربیرون اومدم
هرکس به یه طرف ازبدنم ضربه میزد
دردتوکل تنم رسوخ کرده بودولی حرکتی نکردم تاشاید دلش خنک شه
_کافیه
باعقب رفتنشون،نوچ نوچی کردوبه سمتم اومد
اینباراون بودکه به صورت خونیم باتحقیرونفرت نگاه میکرد
_آی آریا آی ازدست توپسررر،یکم زبونتو توکونت نگه دار،توکه نمیخوای همین اول کاری آشولاشت کنم هوم،من کلی باهات کاردارم
مکثی کردوادای فکرکردن دراورد
_گفتی تئاتر بازی میکنم ارععهه،باباهنو مونده تا تئاتراصلی عزیزممممم
******

رمان طلسم خون18

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/23 16:41 ·

شوکه و وحشت زدهه گوشه تخت کز کرده بودموبه نقطه ای خیره بودم
هنوز صحنه ی تیکه پارهه شدن اون زن توسط گرگا جلوی چشم بود
با بازشدن درنگاه ترسیده ام معطوف اون عوضی شد
هرچقدم اون زن گناهکاربودهه باشه حقش نبوداین مرگ وحشتناک
بی توجه به نگاه خیره ام به سمت کمدرفت
تیشرتشودراورد
بادیدن نیم تنه ی لختش باانزجارغریدم
_مثل اینکه من اینجاما
برگشت سمتموباهمون پوزخندی که انگارجزئی ازصورتش بودگفت
_انتظارنداری بخاطرمادمازل برم بیرون،اینجا مال منه ناراحتی بفرمابیرون
جرئت بیرون رفتن نداشتم اونم اینوخوب میدونست پس بی توجه به من شروع به عوض کردن لباساش کرد
باحرص فوشی بهش دادموروموازش گرفتم
*دقایقی بعدمثل عجل ملق بالاسرم وایستادو اشارهه کردبلندشم
بی حرف بلندشدم تاببینم چه غلطی میکنه
_راه بیوافت
_کجا
_میفهمی
*جلوترازمن ازکلبه بیرون زد،پشت سرش روانه شدم
گرگامنتظرنگاش کردن تقریبا پشتش قایم شدهه بودم که دادزد
_شاهین خبرت مگه نگفتم دخترهه رو توبایدبیاری،واسه چی شیفت دادی(شیفت یعنی تغییرادم به گرگ یا برعکس)
گرگ سفیدی جلواومدوبایه غرش بلندشیفت داد
بادیدن بدن برهنه ی مردهین بلندی کشیدم 
_دیوث نمیبینی جفتم اینجاس،خبرت شلوارتنت کن تااون آلتتوقطع نکردم
*ازحرفو لقبی که بهم داد،حرصی ازپشت ضربه ای به کمرش زدم که اصلاتوجهی نکردوخیلی جدی روبه گله اش گفت
_همه دنبال من بیان،شاهین توام این دخترهه روباخودت بیار
ازپشتش دراومدموباحرص گفتم
_من اسم دارم عوضی،بعدم کجاقرارهه منوببرین
*دستی توهوابرام تکون داد انگارکه یه پشه ی مزاحم روازخودش دورمیکنه
خواستم فوشی بهش بدم که ازم فاصله گرفت وبانعره ی بلندی شیفت دادوازدرونش گرگ خاکستری رنگی بیرون پرید،ترسیدهه جیغ بلندی کشیدموبی اراده چندقدم به عقب برداشتم
مکثی کردموخیرهه نگاش کردم،این گرگ خاکستری بینهایت برام اشنابود
بسمتم برگشت،بادیدن چشمای براق آبیش ناباوردستمورودهنم گذاشتم،امکان نداشت،این این همون گرگی بودکه توخوابام میدیدم
گرگ پلکی برام زدانگارواقعاخودش بود،حتی باتموم گرگای گله فرق میکرد،هم جثه اش بزرگتربودهم تنهاگرگی بودچشمایی به این زیبایی داشت
قدمی به سمتش برداشتم،گرگ انگاربین اومدنونیومدن سمتم تردید داشت چون بعدازکلی مکث قدمی سمتم برداشت
بارسیدن بهش چشام پرشد،فکرشم نمیکردم بتونم تو واقعیت ببینمش
دستموبالااوردمورو پوزه اش گذاشتم که خرناس ارومی کشید
باشوق خندیدم
_خودتی خاکستری،خواب نمیبینم؟!
گرگ بازم صدایی ازخودش دراورد،متوجه ی نگاه بهت زده ی کل گرگاوحتی اون مردی که اسمش شاهین بودوکاملاحس میکردم ولی برام مهم نبود،حتی نمیخواستم به این فکرکنم این گرگ همون مردک عوضیه که توهمین یه ساعت که باهاش اشناشده بودم انقدازش متنفربودم که انگاردشمن خونیم بود
برام الان فقط این گرگ زیبامهم بود
گرگ بالاخره ازم فاصله گرفتوغرش بلندی سرداد
کل گله صداهایی ازخودشون دراوردنوتابه خودم بیام همگی شروع به دویدن کردنو ازجلوچشم غیب شدن
به جای خالی خاکستری خیرهه بودم که صدای مردی روازپشت شنیدم
_کم کم بایدحرکت کنیم

رمان طلسم خون17

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/23 14:27 ·

نفس نمیتونستم بکشمومطمئن بودم رنگم به کبودی میزد،دستوپامیزدم برای ذره ای اکسیژن،چشام داشت بسته میشدکه
ولم کرد، پخش زمین شدم،سرفه های پی درپیم باعث شدقطره اشکی ازگوشه ی چشمم روصورتم بریزه،هواروباولع به درون ریه هام فرستادم
به اون جلادکه بالاسرتختش بودوبااخم بررسیش میکردچشم دوختم

_فاک،گندزدی به تختم لعنتی

بین حال خرابم لبخندبدجنسی رولبام نقش بستوباچندش گفتم
_وقتی یادم اومد..یه خرس چندش..لیسم زدهه..دست خودم نبودبافکربه رابطه...بایه حیوون کثیف... بالااوردم ..شرمنده

درکمال تعجب پوزخندصدا داری زدوگفت
_مونده تارابطه ی واقعی بایه حیوونوتجزبه کنی جفت عزیزم

اخمام ازوقاحتش رفت توهموبانفرت گفتم
_من جفت یاهیچ کوفت دیگه ی تونیستم عوضی

_ههع،خواهیم دید...
به دنباله ی حرفش در چوبیوبازکردوزدبیرون
دقایقی ازرفتن اون مردک نفرت انگیزمیگذشتومن همچنان ازپنجره به اون پیرزن موابی خیره بودم
خواستم ازکنارپنجرهه دورشم که اون عوضی باچندنفرازافرادش به سمت پیرزن اومدن
کنجکاونگاشون کردم
پیرزن بادیدن ارسلان،تن تن شروع به حرف زدن کرد
_ارباب ،بگذرازمن پیرزن خریت کردم نفهمی کردم توبگذر

بالگدی که خوردتوشکم زن هینی کشیدم قدمی عقب رفتم که ارسلان دادزد
_ببند دهنتوزنیکه ی خراب،من ارباب هیچ خری نیستم

ضربه ی دیگه ای باپابه صورتش زد که زن خون بالااوورد
مکثی کردوادامه داد

_خاتون واقعافکرکردی باالتماس یاچاپلوسی ازجونت میگذرم پس خیلی خرفتی که همچین فکری کردی

زن دوبارهه شروع به التماس کرد
_اقامن گول خوردم خودتم خوب میدونی،اصلامنواگه بکشی کی میخوادطلسمتوازبین ببرهه...میدونم طلسمت کامل ازبین نرفته بوشوسنگینیشوحس میکنم... دختری که طلسمتوشکسته هنوزباکره اسوبرای تکمیل مراسم من بایدحتما...باشم
*ازهمین فاصله ام پوزخندرومخ اون عوضیومیتونستم ببینم
_نوچ نوچ نوچ...این ترفندات دیگه قدیمی شده،توکه انقداحمق نبودی خاتون..توانقدمشغول چاپلوسی واسه اون ارباب حرومزاده ات بودی که کلامنودست کم گرفتی
_من هرچیم بگم شماحرف منوباورنمیکنید اون بهم قول داداگه اینکاروکنم...منوبه بهرام میرسونه

_پس نمیدونستی بهرام این همه سال برای من کارمیکرد،حتی به لطف اون من الان اینجام
*زن باشنیدن حرفای ارسلان انگارجون دوبارهه گرفت،چون یهوگریه بلندی سردادوباشعف گفت
_ارسلان خواهش میکنم تورو روح خانم بزرگ قسم ات میدم بزارقبل مرگم یه بارببینمش
ارسلان فوش رکیکی دادوبه اون گرگای غول پیکرش اشارهه کرد
که همگی کنار رفتنوپیرمردی ازپشتشون بیرون اومد
بادیدنش سریع شناختمش همون پیرمردلعنتی بودکه بااون دست سنگینش زده بودزیرگوشم
پیرمردکه اسمش بهرام بودجلورفتودرمقابل نگاه ناباوروپرازشوق پیرزن،یدونه خوابوندزیرگوشش
یعنی این پیری انگارکارش همین بود،میتونستم درداون پیرزن بدبختودرک کنم چون قبلاطعم سیلیشوچشیده بودم
پیرزن غمگین نگاش کردواسمشوزمزمه کردکه بهرام بانفرت دادزد
_خفه شوزن محض رضای خدافقط خفه شو،چطور روت میشه بعداون همه همخوابگی بامردای محفلت،بازم اسم منوبه زبون بیاری
پیرزن به گریه افتادکه بهرام خنجری ازتوجیبش دراوردوقبل ازاینکه کسی جلوشوبخوادبگیرهه بایه حرکت فروکردتوقلب زن
وحشت زده جیغی کشیدم،نگاه چندنفربه سمت کلبه کشیده شدکه سریع دستمورودهنم گذاشتم
نگاه بی رحموتاریک ارسلانوازاین جام میتونستم ببینم
خون سیاه ازقلب زن فوارهه میزد
باصدای منحوس اون عوضی موبه تنم سیخ شد
_جنازه اشومحوکنین
اشارهه به گرگایی که احاطه اش کرده بودن کرد،تویه لحظه کل گله به سمت جنازه ی پیرزن حمله ورشدنوشروع به تیکه پارهه کردنش کردن
باوحشت چشاموبستم ازپنجرهه فاصله گرفتم
صداهایی که می شنیدم وحشتموبیشتروبیشترمیکرد
صداهایی مثل پاره شدن گوشت و شکستن استخون.
صدای غرش بلندگرگا با صدای جیغ بلندم یکی شد....

رمان طلسم خون16

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/23 14:22 ·

نمیتونست واقعی باشه موهامومحکم چنگ زدم نه خدای من،من بایه خرس معاشقه کردم،ازیاداوریش تمام محتویات معدم بالا اومدوتابه خودم بیام روتخت بالااوردم
ویدا سریع بلندشدوبانگرانی گفت
_چت شدیهوخوبی؟!
باحالی خراب سرتکون دادم که بی حرف ازاتاق رفت بیرون
خدایامن چیکارکردم،حاضرم قسم بخورم هیچکدوم ازکارام به اراده ی خودم نبودهه حتی رفتنم به اون جنگل نحس
اصلاببینم من الان کجابودم
بااینکه سرگیجه امونموبریده بودازجام بلندشدموبه سمت پنجرهه رفتموبازش کردم
بادیدن بیش از۲۰تاگرگ غول پیکر،هینی کشیدمودستمورودهنم گذاشتم،این این واقعیت نداشت،همش یه خواب بود
یه خواب مسخرهههه
دقایقی بی دلیل بهشون خیره بودمو کم کم داشت باورم میشد همه ی حرفای اون دخترهه ویداحقیقت دارهه
اهی ازته دل کشیدم،یعنی باباوبی بی الان کجابودن نگرانم شده بودن یانه هعی
توهمین فکرابودم که دوتامرددرحالی که کیسه ای دستشون بود به سمت تک درخت بزرگی که چندمتراون ورترازکلبه بود،رفتنوکیسه روپرت کردن روزمینوشروع به بازکردن کیسه کردن
کنجکاونگاشون کردم یعنی چی داخل اون کیسه اس
کیسه بازشدوپیرزنی باموهای ابی رنگولباسای قهوه ای پاره پاره ازتوش بیرون اومد
مردا بهش امون ندادنوبستنش به درخت
تعجب کردم،هم ازسرو وضع زن هم ازکاراونا
دربی هوا بازشدکه ترسیده ازپنجرهه فاصله گرفتم
بااومدن اون مردک عوضی،بی اعتناروموازش گرفتم،حالاکه فهمیده بودم اون درواقع همون خرس بودهه حتی ازشرم نمیتونستم نگاش کنم
جلواومدوپوزخندصدا داری زد
_زیادتوکارماسرک نکش امیدوارم ویدا خرفهمت کرده باشه وگرنه من مث اون خرفهمت نمیکنم روش من کاملامتفاوته

حرصم گرفت بااخمای درهم خیره شدم تواون چشای بی حسش
_مثلا میخوای چه غلطی کنی عوضی

قدمی به سمتم برداشتوبانیشخندترسناکی گفت
_چی میگفت این فرزاد،آااا یادم اومد کونی که خارش میکنه خودش سفارش میکنه،دقیق مثال بجاییه واسه تو،تنت بدجورمیخارهه نه
بانفرت زل زدم بهش
_کاش پام میشکستوهیچوقت نمیومدم به این خراب شدهوهمون خرس باقی میموندی لیاقتت همونه هرچندکه هنوزم شک دارم به خواست خودم اومده باشم

دیگه خبری ازنیشخندش نبودبجاش باخشم بهم چشم دوخته بود
قدمی به سمتم برداشتوتابه خودم بیام گلوموگرفتومحکم فشورد
بهت زده وترسیده نگاش کردم،حتی نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم
_قبل ازاینکه قیدهمچیوبزنموسرتوشام گله ام کنم دهن گشادتوببندهرزه

رمان طلسم خون15

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/23 14:18 ·

مردخنده ی بلندی سرداد،یه خنده ی عصبی

_خانم موشه ازاونی که فکرمیکردم نترس ترعه جیگرشیرخوردی تو؛ یا ازجون بی ارزشت سیرشدی؟

حس ترس دستوپاموبه لرزهه انداخته بودولی نمیخواستم پیش این عوضی که بویی ازشعورنبرده کم بیارم

_ببین اقای به ظاهرمحترم من کاری ندارم چه اتفاقی افتادهه چیشدکه سرازاینجادراوردم،امااگه بزاریدبرم ازجونتون میگذرم چون اگه بابام بفهمه براتون خیلی گرون تموم میشه

مردخیرهه نگام کردو دوبارهه خندید،روبه اون زن که بانگرانی نگاش میکردبریده بریده گفت
_دیدی چی گفت،...منظورش...اون..آریای..حرومزاده..بود

روبه من که گیج به سادیسمی بازیاش نگاه میکردم ادامه داد
_هه،بابات سگ کیه،اون فقط یه پشه ی مزاحمه که یه فوتش کنم میمیرهه احمق

بی توجه به دستوپای لرزونم ازروتخت بلندشدمورفتم جلوشو هلش دادم به عقب که سانتی متری، تکون نخورد
دادزدم
_راجب بابای من درست حرف بزن عوضی اصلاتوکی هستی راجب بابای من اینجوری حرف میزنی

درکمال خونسردی خیره توچشم گفت
_بزودی میفهمی جینداخانم
ازلفظ بدی که به کاربرد باتموم عصبانیتم مشت محکمی به سینه اش زدم که فکرکنم دستم شکست،دردبدی تودستم پیچیدوشرط میبستم صورتم ازدردکبودشدهه
_کثافت جنده خودتوهفت جدوابادته،حالام گمشواونورمیخوام برم

پوزخندی زدوسد راهم شدکه مخالفش قدم برداشتم
هی من هرسمتی میرفتم جلومومیگرفت
دراخریهوعین دیوونه هامحکم هلم دادکه پرت شدم روتخت

بلند دادزد
_د بتمرگ سرجات دیگه،کفرمنم درنیاروگرنه مث مورچه زیرپام لهت میکنم توکه اینونمیخوای

ناباوروازدادی که زد،بغض کرده نگاش کردموبانفرت گفتم
_چی ازجونم میخوایین عوضیا

مردناشناس نیشخند ترسناکی زد
_این وحشی بازیابهت نمیومد،وقتی لنگاتو واسم بالامیدادی  رام تربودی

حرفشوکه تجزیه تحلیل کردم اخمام رفت توهم این کثافت چی بلغورمیکرد،نکنه منوبایکی  مثل خودش اشتباه گرفته

نگاهموکه دیدبالحن عجیبی گفت
_دقیقامنظورم به خودته،مثل اینکه یادت رفته دیشب چجوری زیرم اهوناله میکردی

خنده ای سردادو روبه دختری که کنارش وایستاده بودگفت
_خرفهمش کن تامن برم لباس تنم کنم
دخترهه سری تکون داد
_ارسلان،شاهین نیم ساعتی میشه اومدهه میخواست توروببینه

مردنفرت انگیزی که فهمیده بودم اسمش ارسلانه،اوکی زیرلب گفتوازکلبه ی چوبی که داخلش بودیم بیرون رفت
من احمق تمام مدت به اون عوضی که فقط یه شلوارتنش بودخیرهه بودم؟!اریکامرده شورتوببرن چراانقدنادونی
*بین درگیری باخودموحرفای بی سروته اون مرد بودم که دخترهه روتخت کنارم نشست
سریع ازش دورشدم که دستاشوبه نشونه ی تسلیم بلندکرد
_اروم باش کاریت ندارم
بااخم نگاش کردم که ادامه داد
_من ویدام میشه گفت حکم خواهر ارسلانودارم
_به من چه توچه نسبتی بااون اشغال داری
ویداخندیدوبالحن ملایمی گفت
_هرچی بگی حق داری،نمیخوام اذیتت کنم خلاصه وارمیخوام بگم  چه اتفاقی برات افتاده
نگاه منتظرموکه دیدجلوتراومد
_راستش مایه گله ایمو...
میون حرفش پریدموبه مسخره گفتم
_مگه گوسفندین؟هه
اخم کوچیکی کردوگفت
_نخیر،میزاری حرفوبزنم یابرم ارسلانوصداکنم بیاد
باشنیدن اسم اون اشغال ساکت شدم که ادامه داد
_توطلسم ارسلانوشکستیوالان میشه گفت جفتش محسوب میشی چون روت نشونه گذاری کردهه بیشترازاین نمیتونم توضیح بدم

چیزی ازحرفاش نفهمیدم،جفت مگه حیوونه یامن چرااصلابایدجفت یاهرکوفت دیگه ی اون عوضی باشم
ویداکه نگاه گیجمودیدبامهربونی که ازش انتظارنداشتم گفت
_میدونم چیزی ازمانمیدونیوشایدباورنکنی ولی ماگرگینه ایم هممون ارسلانم آلفامونه یعنی رئیس گله اس که ۱۵سال پیش توسط دشمنش طلسم میشه توکالبدیه خرس وتنهاراه شکستن طلسم ورود یه دخترباکرهه به اون غاربود،اگه دختربه رابطه باخرس تمایل نشون میدادطلسم میشکست ولی متاسفانه هیچ دختری قادربه رفتن به اون غارنبود
وزن های گرگینه که اصلانمیتونستن داخل شن چون روح یه گرگ اجازه ی همچین چیزیونمیده،ولی توچون ادم معمولی بودی تونستی وارد اون غاربشیو طلسم ارسلان رو بشکنی،درهمین حدبدونی کافیه
*به گوشام شک کردم،چیزایی که میشنیدم کاملااحمقانه ودورازعقلومنطق بود
*اینبارمن زدم زیرخنده یه خنده ی بلندوطولانی انگارکه بهترین جوک سالوشنیده باشم،واقعافکرمیکردانقداحمقم حرفاشوباورکنم

_شوخیت..گرفته نه...خیلی شوخی مسخره ای بود

جوابی ندادکه نگاهی بهش انداختم،عاقل اندرسفیه نگام می کرد،توصورتش یه چیزی مثل این بودکه چرابایدباهات شوخی کنم
تویه لحظه صحنه هایی مثل فیلم ازجلوچشم ردشد
عمارت،جنگل،ادمای عجیب،غار،خرس
_نننننننــــهههه

رمان طلسم خون14

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/22 16:09 ·

_ارسلان زیاده روی کردی،اون بهرام احمق مگه باهات ارتباط ذهنی برقرارنکرده بود،بهت هشدارداداون دختربیماری قلبی دارهه

صدای عصبی مردی ناشناس توگوشم پیچید
_خب که چی؟منظوررر
_خودتم خوب میدونی توباتحریک کردن اون دخترم طلسمت میتونست بشکنه نیازی به ...
_ببند دهنتو ویدا زیادی امروز رو نرومی،واسه من تعین تکلیف نکن صداتم بیارپایین کل گله شنیدن حرفامونو
 

_منکه چیزی نگفتم سریع قاطی میکنی...
*ناله ای کردمولای چشاموبازکردم،نمی تونستم تمرکز کنم همه چی واسم گنگ بود 
بدنم درد می کرد 
تکونی خوردمو تو جام نشستم،سرم داشت منفجر میشد 
تاریکی باعث شد از ترس تو خودم جمع شم
دستی به سردردناکم کشیدم
حالت تهوع داشت خفم می کرد 
سرما پوستمو دون دون کرده بود
هوای اتاق هر لحظه بیشتر سرد می شد
_کسی اینجاست؟! ؟؟
صدام بینهایت خشدار بود بخاطر جیغا اینجوری شده بودم یعنی؟؟ ؟ 
اون خرس چی شد؟ ! ؟؟ 
اون مرداصلاکی بود؟ ! ؟ 
شوکه پاهامو جمع کردم،خواب بودیاواقعیت داشت؟! ؟
**کلافه موهاموچنگ زدموخواستم ازروتخت بلندشم که دربی هوابازشدوکسی چراغ رو روشن کرد
ازلای پلکام به مردوزنی غریبه که به سمتم قدم برمیداشتن نگاه کردم
بانزدیک شدنشون رایحه ی جنگلوعطرگل رز زیربینیم پیچیدوبی اراده،نفس عمیقی کشیدم
_شماکی هستین؟اینجاکجاست؟
زن خواست حرفی بزنه که مردبهش اشارهه کردساکت باشه

_لیدی انگارازاونی که فکرمیکردم فضول..عا..ینی کنجکاوتری

اخمام ازلحن بدش انگارکه بهم فوش داده باشه توهم رفت

_میگم شماکی هستین کری یاعقب افتادهه چیشونمیفهمی واسه چی منواوردین اینجا