رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون26

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/25 14:26 ·

لعنتی
محکم دستشوازتوشلوارم دراوردموازجام بلندشدم،
بانفرت نگاش کردم
_لعنت بهت تویه اشغال بی همچیزی 
پوزخندی زدوبه تاج تخت تکیه داد
_چیزی نمونده بود همین اشغال بی همچیز آبتوبیارهه،تادودیقه پیش که خوب هنوناله ات به راه بودچیشدالان بدشدم؟!
_گمشوبیرون
_مادمازل بهت برخورد
بابغضی که درحال خفه کردنم بودجیغ زدم
_گمشوووووبیرونننننن
روانی بارم کردوازکلبه بیرون زد
بارفتنش خودموپرت کردم روتخت،بغضم باصدای بلندی شکست
نمیفهمیدم چمه نمیفهمیدم چخبرهه
فقط میدونستم یکم دیگه اینجوری ادامه پیداکنه میمیرم
اون عوضی حتی رابطه ی خونیمونم براش مهم نبود
چراانقدسست عنصربودم
چراگذاشتم لمسم کنه
انقدانتقام کورش کرده بود،حالیش نبودبرادرزاده اشمو دنبال زجردادنم بود
باوجوددونستن همچی چطور اجازه دادم لمسم کنه لعنت به من
لعنت بهت اریکا
*با یهویی بازشدن درگریه ام بنداومدبانفرت بدون اینکه برگردم دادزدم
_گورتوگم کن لاشی
_اریکاچیزی شدهه
باشنیدن صدای بهت زده ونگران ویدا 
به سمتش برگشتم
شرمندهه سرموپایین انداختم
_نمیدونستم تویی
اومدکنارم روتخت نشست 
لبخندوازحرف زدنشم حس میکردم
_اینوکه فهمیدم،توچرا گریه میکنی اینونفهمیدم
*نمیخواستم بفهمه چه اتفاقی افتادهه،لبخندمصنوعی زدم
_این همه بلاسرم اومد توقع نداری بخندم 
دستمو تودستش گرفت
اعتراضی نکردم برعکس اون عوضی ویدا رو دوس داشتم دخترخوبی بود
_میدونم درکت میکنم گلم،الانم دیگه گریه نکن باگریه فقط خودتونابودمیکنی، برات لباس خریدهه برو یه دوش بگیرلباساتم عوض کن
بااعصبانیت دستشوپس زدم
_اگه منظورت رئیسته که بایدبگم،من هیچی ازاون عوضی نمیخوام
کی گفته سرخود برای من لباس بخرهه
درکمال ارامش لبخندی زد
_بالج بازی چیزی درست نمیشه گلم،من ارسلانومیشناسم اگه دخترعاقلی باشی لج بازیتومیزاری کنار،هرچقدلج کنی ارسلان بیشتراینجانگهت میدارهه،اون ادم بدی نیس بهم اعتمادکن
پوزخندی به حرفای صدمن یه غازش زدم
_هیچکی نمیادبگه ماست من ترشه،بالاخره رئیسته نمیایی که ازش بدبگی
_اولااون برادرقسم خورده امه و رئیسم نیست دوماهیچ ادمی یاهیچ موجودی ازاولش بدنیست اگه میبینی بدشدهه فقطوفقط بخاطرگذشته ی تلخی که داشته اس،الانم خودت میدونی ازمن گفتن بود
*ساکای خریدی که دستش بود،رو زمین گذاشت،بی حرف رفت بیرون
*باکمی تعلل سعی کردم طبق چیزی که ویداگفت رفتارکنم
به هرحال گروگان بودم چه لج میکردم چه نمیکردم فرقی به حالم نداشت
پس به سمت سرویس بهداشتی که کمی اونورترازتخت بودرفتم
حموم داخلش بود
دروبازکردمورفتم تو
درکمال تعجب همچی داشت شامپوصابون مسواک خمیردندون
مجهزبود
شونه ای بالاانداختمولباساموازتنم کندم
پیشنهادحموم خوب بودلاقل از چسبونکی بودن لای پام خلاص میشدم

رمان طلسم خون25

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:18 ·

*همزمان بوی خوبی مثل رایحه ی جنگلوگل رز زیربینیم پیچید
نفس عمیقی کشیدم
بوی خوشی که توفضاپیچیده بود،مثل قرص ارامبخش منگوارومم کرد
لبای ارسلان روگردنم حرکت میکردوخارج شدن خون روازبدنم حس میکردم
ولی نای مخالفت نداشتم
مغذم خاموش بود
بامک محکمی که به گردنم زد بی اراده ناله ای کردم
همزمان دستش بالااومدوصورتم رولمس کرد
نوازش واردستشوپایین وپایین ترمیاوورد
نمیدونم چه مرگم بودولی مشتاق بودم برای اینکه دستش رونقطه ی حساس بدنم بشینه 
طولی نکشیدکه دست بزرگش روسینه ام نشست
باچنگ زدنش ناله ای کردموچشای خمارموبه موهاش دوختم
بامالیدن سینه ام تقریبا نفسم بنداومد
حالم اصلاخوب نبودواینوازتن نبض گرفتم کاملاحس میکردم
لحظه ای بعدحرکت لباش روگردنم متوقف شدوعقب کشید
گرمی خون روتاقفسه ی سینه ام حس کردم
نگاه سرخش رو به گردنم دوختودوبارهه خم شدسمتم
لیسی ازبالای قفسه ی سینه ام تازیرگوشم زد
_اوومممم..تمومش..کن
زبونش رو چندلحظه روقسمتی ازگردنم نگه داشتوبازبونش ضربه ای بهش زد،باکمی مکث بلاخره عقب کشید
نگاه خماروشاکیموبه خون کنارلبش دوختم
شایددیدن این صحنه وحشتناکوچندش بودولی تواون لحظه بادیدن خون خودم کنارلبش
بین پام خیس شد
قلبم گرومپ گرومپ میزد،شک نپاشتم به قدری بلندهه که اونم میتونه صداشوبشنوهه.
دوگوی ابی رنگش برگشته بودنوخبری ازاون مردمک سرخ نبود
لحظه ای صورتموبانگاهش جستجوکردو بالاخرهه ازروم کنار رفت
نفس حبس شدموبیرون فرستادموپشتموبهش کردم
هنوز قلبم تودهنم میزد،نمیخواستم ببینمش
بدنم منقلب بودونمیفهمیدم چه مرگمه
باحلقه شدن دستاش دورکمرم،چشامومحکم روهم فشاردادم
باحرص برخلاف خواسته ی بدنم توپیدم
_دست..کثیفتوازروم بردار
*برعکس چیزی که گفتم عمل کرد، اینبارکل بدنشوازپشت بهم چسبوند
دستشوازرولباس روشکمم حرکت دادوزیرگوشم پچ زد
_میخوای بگی ازاینکه دستم روسینه ات بود،حال نکردی
صداش بمو آروم بود
بی اراده لباموگازگرفتم،بالحنی عجیب ادامه داد
_منکه فک نمیکنم بدت اومدهه باشه،هوم،دوس داری بمالمش یانه لباستوپاره کنم نوکشوبکنم تودهنمومحکم بمکمش،دوس داری بهم شیربدی
بهشتم از شنیدن حرفاش نبض گرفته بودوهرلحظه شهوتم بیشترمیشد
آهی که توآستانه ی رهاشدن ازدهنم بودوکنترل کردم
_ولم..کن..
لباسموکنارزدودستشوباتموم بی شرمی توشلوارم فروکرد
خودشوازپشت بیشتربهم چسبوند،بااینکارش برجستگی آلتش باضرب به باسنم خوردونامحسوس خودشوبهم مالوند
حالم هرلحظه بدترمیشد،اینوازخیس شدن بیش ازحد،لای پام میفهمیدم
باقرارگرفتن دستش روبهشتم
موچ دستشو گرفتم تابیشترازاین پیشروی نکنه
زیرگوشم نالید
_اومم چقدتپلوداغه
نفس نفس زنون گفتم
_بس..کن..لعنتی..دستتوبردار
دستمومحکم پس زدو دستشواینبارلای بهشتم هدایت کرد
بابرخوردانگشتش به نقطه ی ممنوعه ام دیگه نتونستم مقاومت کنم
_آههه...
_فاک،چقدخیس کردی
مثل ماربه خودم میپیچیدمواونم باتموبدجنسی دستشویه جانگه داشته بودچیزی که میخواستموبهم نمیداد
_اوم اریکا دوس دارم الان این شلوارمزاحموجربدموبازبونم به جون کوپلت بیوافتم،اوفف هنوز مزه اش زیرزبونمه
باتموم شدن حرفش بهشتم ازشهوت نبض گرفت
نفس نفس میزدم
خندیدوانگشت فاکشوبه خیسیم کشید
_شرط میبندم یکم دیگه حرف بزنم رودستم ارضاشی
*تمسخرصداش کل شهوت درونم روبه یکبارهه خاموش کردوباعث شدبه خودم بیام،،گندش بزنن ،من چه مرگم بود
لعنتی

رمان طلسم خون24

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:13 ·

زانوهاموتوبغلم گرفتم
۲ساعتی میشدبرگشته بودیم به کلبه ولی هنوز توشوک بودم،فکرم درگیر اتفاقاوحرفایی که بین باباوارسلان ردوبدل شد،بود.
باباچطورتونست این همه سال بهم دروغ بگه
چطورانقدراحت گفت تنهابرادرش توتصادف مردهه
این همه سال من عموداشتموازوجودش بیخبربودم
اون ارسلان عوضی چطورتونست بامن همچین کاری کنه بابرادرزاده ی خودش، درسته اون موقع ادم نبودولی به هرحال لمسم کردهه بود
ازیاداوری اون لحظات چندش لرزی کردم
هنوزباورم نمیشه اینکاروکرده باشم
پوفف من حتی باسهند(دوس پسرسابقم)یه باربیشترهمونبوسیده بودیم
کلادختربی بندوباری نبودموزیاد توفازسکس اینانبودم
همین منوگیج میکرد
_هلووو لیدی
هینی کشیدموازهپروت دراومدم
به اون ارسلان لعنتی که مثل جن بوداده جلوم ظاهرشده بودبااخم چشم دوختم
_کسی بهت یاد ندادهه قبل رفتن به اتاق کسی اول دربزنی
_یادم نمیاد سنداینجاروبنامت زدهه باشم
باحرص چشم غره ای بهش رفتموروموازش گرفتم
_بی شعوری کاریشم نمیشه کرد
درکمال پررویی بافاصله ی خیلی کمی ازمن، لم دادروتخت
_بابا باشعوررررر
ازش کمی فاصله گرفتم،همچنان به دیوارخیره بودم که دستشو جلوصورتم تکون داد
برگشتم سمتشوباخشم بهش نگاه کردم
اخمی کرد
_چته،گشنه اته بگم غذابیارن منونخور
_ههع،مگه سگای وحشیم قابل خوردنن؟!
چنان برزخی نگام کردکوپ کردم
سعی کردم ریلکس باشم،حرفی نزدم که بازومومحکم تودستش گرفتوخوابوندم روتخت،تابه خودم بیام روم خیمه زد
جیغی کشیدموباچشای گردشدهه نگاش کردم
_چته وحشییی
بانگاه به خون نشسته اش روصورتم غرید
_روی سگ منوبالانیاراریکا، باراخرتم باشه به من توهین میکنی
درغیراین صورت...
تموم شجاعتموجمع کردموباصدای لرزونی حرفشوتکرارکردم
_درغیراین صورتت؟؟
پوزخندی زدواینباردرست توگوشم زمزمه کرد
_درغیراین صورت عواقبش پای خودته

قلبم ازشدت ترس رو دورتندبودومدام خودشومحکم به سینه ام میکوبید
عقب نکشیدوسرشوبه سمت گردنم خم کرد، درست روترقوه ام نفسشوفوت کرد
بدنم ازبرخوردنفس داغش ،مور مورشد
روگردنم حساس بودمو واقعا الان تمرکزی نداشتم
همچنان ترسیده مثل طعمه ای که گیرشکارش افتادهه نگاش میکردم،امااون نگاهشوبه نبض گردنم دوخته بود
دستموروسینه اش گذاشتمو باتمو زورم به عقب هلش دادم
_برو...عقب..لعنتی
ذره ای عقب نرفت
اینبارنگاهشو به چشمام دوخت
بادیدن مردمک سرخ چشاش کوپ کردم
خبری ازتیله های ابی رنگش نبود
حس میکردم بامرگ فاصله ای ندارم
صداش توسرم زنگ خطروبه صدادراورد
_اروم بگیراینجوری نمیتونم تمرکزکنم،بوی ترست کل اتاقوپرکردهه
*حرفش وحشتموبیشترکرد
قراربودچیکارکنه که نیازبه تمرکز داشت نکنههه
بابرخوردیه چیزنرموخیس روگردنم نشست،ازفکردراومدموباچشای گردشدهه به اون که بازبونش  بغل گردنمولمس میکرد،،توپیدم
_چیکارمیکنی عوضی..
هیش ترسناکی ازبین لباش خارج شدوبازبونش دوباره ودوبارهه همون قسمت گردنم رولیس زد
بی اراده ازتقلاکردن دست کشیدم، اه ریزی ازبین لبام خارج شد
گندش بزنن من روگردنم حساس بودم چراتمومش نمیکرد
بازوی بزرگشومحکم چنگ زدم که چیزی مثل سوزن تورگ گردنم فرو رفت
_آخخ

 

رمان طلسم خون23

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:10 ·

جمله ی اخرش توسرم اکومیشد،خون اشام
حرفش خنده داربودودورازعقل
ولی وقتی گرگینه وجود داشت دلیلی نداشت خون اشام وجودنداشته باشه
بابیچارگیوکلی سوال باباروصدازدم
_بابا
اینبارنگام کرد،نگاهش پرازتاسفوشرمندگی بود
_بهت توضیح میدم
_چیو..چیومیخوای توضیح بدی بابا
حرفی نزدکه دادزدم
_میگم چیومیخوای توضیح بدی،دروغاتویاماهیت واقعیتو
_اریکاا
بابغضی که درحال خفه کردنم بود روموازش گرفتم
دستموروقلب بیمارم گذاشتم
قلبم طاقت این همه شوکویه جانداشت
زانوزدم روزمینوازته دل زجه زدم
ارسلان به سمت بابارفت
_این اولشه،مونده تا زجرواقعیوبکشی
_دست ازسردخترم بردار،هرچی دارم مال تو،عمارتم افرادم مقامم جونم،اصلاهمین الان منوبکش
درحالی که نوچ نوچ میکردباخنده گفت
_کصخلی یامشنگی،ازچیزی که نداری واسه چی مایه میزاری همین الانشم همچیت مال منه احمق،موندهه جونت 
مکثی کرد
_میدونی کی میمیری دقیقا زمانی میمیری که دخترت ازم حامله اس میشنوی،درست زمانی که دختریکی یدونه ات ازداداشت حامله اس میمیری،اونم نه به دست من بلکه به دست خودت 
درحال تجزیه تحلیل حرفای مضخرف اون عوضی بودم که بابا تویه حرکت به سمتش حمله ورشدو گلوشوچنگ زد
_میکشمت بی ناموس میکشمت بی همچیز..
افرادارسلان به سمت بابارفتن که بااشاره ی رئیسشون عقب رفتن
نیشخنداون عوضیوبه وضوح میدیدم
هلی به بابا دادکه باعث شد بابامحکم روزمین فرودبیاد
بانگرانی به سمت بابادویدم
هرچقدم ازش ناراحتوعصبانی بودم بازم بابام بود،طاقت نداشتم خاراوپاش برهه
_باباخوبی
*بابادستموتودستش گرفت
-خوبم فداتشم چیزی نیست
دستشوفشوردموخواستم حرفی بزنم که ارسلان ریلکس گفت
_اریکاجفت منه اینوتواون کله ات فرو کن
روبه من ادامه داد
_تایه بلایی یرجقتتون نیاوردم گمشوبیااینور
بابادرکمال تعجب پوزخندی زدوبالحنی پرازتمسخروخنده گفت
_راه دیگه ای برای انتقام ازمن پیداکن،انقداحمق نیستم حرف مزخرفتوراجب دخترم باورکنم
ارسلان متقابلاپوزخندی زدو به سمتم قدم برداشت خم شدطرفم
باتعجب نگاش کردم که دستشوجلواوردوباحرصی اشکارگردنموکج کرد
شالموکنارزد
_چشاش کورتوبازکن این نشونوببین،توکه ازمن بهتربارسم اجدادمون اشنایی
چیوداشت نشون میداد،باحرکت دست بابا روگردنم مورمورم شد
_امکان ندارهه..تو..تونمیتونی انقدپست باشیوبااون طلسمتو...
بازمومحکم گرفتوازروزمین بلندم کرد
حتی نمیتونستم مانعش شم زورمن کجاواون کجا
درحالی که منوبه سمت اون زنه ویداکه ازاول نظارگرماجرابودهل میداد،گفت
_عااباریکلازدی توخال،طلسمموخودخودش شکوند،دیگه ازجزئیات نگم برات هوم اینامسائل خصوصیمونه
باحمله ورشدن باباسمت ارسلان،غمگین سرموپایین انداختم
_بی همچیزززز به روح بابا میکشمت،،ولمم کنید
چندنفر گرفته بودنشونمیتونست به سمتمون بیاد
_شاهین بگوببرن بندازنش توزندان عمارت خودش 
*شاهین چشم بلندی گفتوبه سمت باباحرکت کرد
بابا بادیدن شاهین ناباور ازتقلاکردن دست برداشت
_شاهینن توام بااین عوضی همدس شدی
شاهین اخمی کردوخیلی جدی گفت
_انتظارنداری که رفیقموداداشمو ول کنم بچسبم به تویی که به برادرخونی خودتم رحم نکردی،تاالانشم به دستورخودش پیشت موندهه بودم
*حالافهمیدم چرا انقد قیافه واسم شاهین برام اشناس
پس درواقع اون یکی ازافرادارسلان بوده نه بابا
بابارو به سمت پشت عمارت کشوندن
باگریه شروع به تقلابین دستای ویداکردم
_بابا..باباموکجامیبرید،ولش کنیدنامردا،بابااااا
گریه نمیزاشت برای باراخرقیافه اشوببینمودقایقی بعد ازجلوچشام غیب شد
ارسلان به افرادش اشاره کرد
_چندنفراینجامستقرشن،چندنفرم بامن بیان،ویداتوام این دخترهه روبردارببرجنگل تابیام
*همه چشمی گفتنوحرکت کردن
توبغل ویدابی جون به یه نقطه خیرهه بودمو اون منوبه سمت جنگل میبرد
حتی دیگه ازاینکه انقدراحت بغلم کرده بودتعجب نمیکردم
دیگه چیزی واسه تعجب کردن نداشتم
کل شوک زندگیمو توچندساعت تجربه کرده بودم

رمان طلسم خون22

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:06 ·

ارسلان اخمی کردواینبارجدی گفت
_مگه من باتوشوخی دارم اسکل،باورنداری ازدخترت بپرس، بزارخودش تعریف کنه چجوری برای آلتم له له میزد
هنوز حرف بی شرمانه ی اون کثافت تموم نشده بودکه ازنعره ی بلندبابا ازجاپریدم
_خفه شو حرومی ببنداون دهنتو،اون برادرزاده اته دیوثث
نفس عمیقی کشیدوسعی کرداروم ترحرف بزنه
_لعنتی تموم کن این نمایش مسخره رو،لعنتی من هنوز داداشتم چطور روت میشه راجب دخترداداشت اینجوری حرف بزنی
ارسلان اینبارچنان دادزدکه ترسیده ازش فاصله گرفتم
_داداش..کدوممم داداش بی ناموس..داداش من مردههه حرومزاده 
مکثی کردوموهاشوچنگ زدونالید
_داداش من ۱۵سال پیش وقتی گفتم بیا انتقام مرگ پدرومادرمونوبگیریم رفت باتیمورمادرجنده همدست شد،مرد،داداش کوصکش من وقتی عضواون محفل لجن شدمرد،بازم بگم؟!! داداش دیوث من وقتی برای بدست اوردن جانشینی منوتوجسم مرده ی اون خرس لعنتی زندانی کردمرد،داداش من مردههههههه فهمیدی عوضی پس انقد داداش داداش نکن من نه برادری دارم نه برادرزاده ای
*ازچیزایی که میشنیدم یه ان به گوشام شک کردم حقیقت کلامش مثل تلخی زهر توسرم رسوخ کردوناباوروشوکه به بابانگاه کردم
سرافتاده اشونگاهی که ازم دزدیدگویای حقیقت بود
حقیقتی که زندگی همه امونونابودکرد
اول ازهمه ام زندگی ارسلانو،مردبی رحمی که دردشوظلمی که بابادرحقش کرده  بودروفریادزد
نمیخواستم باورکنم حرفاشو بابای من همچین ادمی نبود
_بابااین این عوضی چی دارهه میگه
هنوز سرش پایین بودوترجیح دادسکوت کنه
اینبارجیغ زدم
_سرتونندازپایین جواب بدهه بگودروغه
بابا بازم سکوت کرد،اشکام بی اراده شروع به باریدن کردن
میلرزیدم نه ازسرمابلکه از غم ازعصبانیت، پدری که سالها برام حکم قهرمانوبهترین ادم دنیاروداشت
تویه به بدترین ادم دنیا تبدیل شد
باکشیده شدن دستم توسط ارسلان شوک بیرون اومدم
_هه هنوز شوک اصلی مونده، شک ندارم بابای بی همچیزت ازاینکه چه موجودیه بهت چیزی نگفته
گیج نگاش کردم مگه بازم موندهه
درحالی که باباروزیزنظرداشت ادامه داد
_بهت تبریک میگم جفت عزیزم باباجونت یکی ازپنج عضو اصلی انجمن محفل اژدهاس،میدونی یعنی چی،یعنی یه خون اشام اصیله
****

رمان طلسم خون21

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:02 ·

_ار..یکا..
_جونم...من اینجام..پیشتم
*باکشیده شدن بازوم باباازتوبغلم دراومد
بانفرتوخشم به اون جانی که بازومومحکم توچنگش گرفته بودومنوبه عقب میکشید،خیره شدم
بادیدن چشام،نیشخندی زد
_جای جفتم پیش منه نه پیش دشمنم،همینجاوایساخوش ندارم  به اون حرومی بچسبی
دود ازکله ام بلندمیشد،باتمو نفرتم دستموبلندکردموزدم توگوشش
_توی عوضی میخوای به من بگی چیکارکنم چیکارنکنم 
سگ کی باشی
پشت دستی که تودهنم زد،چنان محکم بودکه پخش زمین شدم
شوکه نگاش کردم 
_اینوزدم تایادت نرهه بامن چجوری حرف بزنی
*بی توجه بهش به سمت باباخیزبرداشتم برم که چنان دادی زد
شک نداشتم کل روستا صداشوشنیده باشن
_بتمرگ سرجات،جم بخوری همینجاکارشویه سرهه میکنم
ازحرکت ایستادم
بابا بی جون سرفه کردونیم خیزشد
بادردنالید
_طرف حساب تومنم...هرکاری...بلایی میخوای..سرم بیار...بادخترم کاری نداشته باش
*باتموم شدن حرف باباچنان زد زیرخنده که علاوه بربابامنم ماتم برد
حالاشک نداشتم یه سادیسمی واقعیه
بریده بریده گفت
_نه..خوشم اومد..اخ..اریا...اخ..پیش خودت بااون مغذکوچیکت چی فکرکردی هوم؟!
باباکوتاه نیومدوبی توجه به نگاه ملتمس من اینبارباعجزگفت
_کاری..بادخترم..نداشته باش..میخوای بکشی میخوای زندانیم کنی
بکن ولی بزاردخترم برهه
*ارسلان باتفریح نگاش میکرد
_بکشمت که خوشبحالت میشه
_پس چیکارکنم...چی ازجونم میخوای..هرکاربگی میکنم..بزاراون برهه
بابغض دادزدم
_بس کن بابا،به این عوضی التماس نکن
*بابا اصلاانگارصدامونشنیدومنتظربه ارسلانی که باشرارت این نمایش زجراورو راه انداخته بود نگاه میکرد
باعجز اینباربه اون عوضی چشم دوختم
_بابامو ول کن،عوضش هرکاربگی میکنم
نگاه کنجکاوشوبهم دوختوبااون چشای سردوبی حسش بهم زل زد
_توجون بخواه جفت عزیزم
*فوشی نثارش کردموباخجالت به سمت بابابرگشتم
بادیدن چشای گردشده اش چشاموباشرم بستم
_تو..توالان چی گفتی؟!
ارسلان نیشخندی زدوبا حالت نمایشی زد روپیشونیش
_اخ دیدی چیشد،بلکل یادم رفت شمادوتارومعرفی کنم هرچندزیادم غریبه نیستید
مکثی کردومنوبایه حرکت ازجام بلندکرد
روبه باباکه ماتش برده بودادامه داد
-معرفی میکنم،جفتم اریکا ادیب
روبه من درحالی که به بابااشارهه میکردگفت
_داداشم آریا ادیب ،،،عه دیدی چیشداریارسماپدرزنم شدی،،دنیاخیلی کوچیکه نه مگه میشه یه ادم هم داداشت باشه هم دشمن خونیت باشه هم پدرزنت مگه داریم؟!هوم اریا نظرت چیه داداشی
بهت زدهه درحالی که هنوز درگیراون حرف مسخره ی ارسلان راجب رابطه اش با بابابودم به حرفاشون گوش سپردم
بابا ناباورسرشو به چپوراست تکون داد
_نه..دراین حدم نیس،هرچقدم ازم بیزارباشی اینکارونمیکنی میدونم
پس تمومش کن این اراجیفتونادون

رمان طلسم خون20

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 14:16 ·

~اریــکـــا~

دیگه نای راه رفتن نداشتم،خسته دستموبند درخت کردمو تکیه دادم بهش
شاهین مکثی کردومنتظرنگام کرد
شاکی توپیدم
_چیه اونجوری نگاه میکنی،منم ادمم خسته میشم خب،بکوپ دنده گازگرفتی میری
بی حرف به سمتم اومد،تابه خودم بیام توبغلش بلندم کردو
رودوشش انداخت
بابهت هینی کشیدمو ترسیده شونه اشوچنگ زدم
_هی چیکارمیکنی احمق بزارم زمینننن
_وقت نداریم بایدهرچه زودترحرکت کنیم اینجورکه شماراه میری تافرداصبحم نمیرسیم
چشم غره ای بهش رفتم،ولی خب اونکه نمیدید
خدامیدونه اینبارچه بلایی سرم میاد اخرین بارکه سرازاین خراب شدهه دراوردم
پوففف
بیخیال اریکاراه مهم نیس ازمقصدلذت ببر
_مطمئنی جمله ات درست بود؟!
مشتی به کمرش زدم
_ترسیدم چته جفت پامیایی توفکرمن،والاازشمابایدترسیدفکرادمم میخونید
بیخیال گفت
_مافکرادمارونمیخونیم این خلاف قوانینه،شما همیشه باصدای بلندفکرمیکنی
لبامو تودهنم جمع کردم
اریکای احمق خب راست میگه دیگه چرا فکرتوبه زبون میاری
_محض اطلاع بازم میشنوم
_کوفت بگیری توفک کنم  علاقه ی خاصی به ضایه کردن بقیه داری نه
حرفی نزدکه منم بیخیال شدم
_منوسفت بگیرمیخوام بدووم
هنوز جمله اش تموم نشده بودکه باسرعت شروع به دویدن کرد
یه سرعت غیرعادی
محکم پیراهنشوچنگ زدموبه درختایی که باسرعت ازبغلشون ردمیشدیم نگاه کردم
ترسناک ولی درعین حال قشنگ بود
کاش منم یه قدرت ماورایی داشتم اونوقت حال این گولاخارومیگرفتم خخخ
**********
دقایقی بعدبالاخرهه رسیدیم،درکمال تعجب ازروحصارپریدومن حتی فرصت جیغ کشیدنم نداشتم 
چه به حال بودددد
خواستم حرفی بزنم که اروم منوروزمین گذاشت
_رسیدیم یکم جلوترعمارته اریاخانه
باخوشحالی به سمت خونه دویدم که اونم دنبالم راه افتاد
ازاینکه دنبالم میومدمتعجب بودم ولی حرفی نزدموداخل حیاط شدم
هیجان زدهه به سمت عمارت میدویدم 
_بابا...باباییی من اومدممم
بادیدن باباغرق درخون روزمین ازحرکت ایستادم،حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه،ناباورباچشمای اشکیوخیسم به اون عوضی که باتموم بی رحمی پاشورو قفسه سینه ی بابام گذاشته بودوفشارمیداد دوختم
_نننننـــهههه بابااااا
نگاه شرور اون اشغال اول ازهمه بهم دوخته شد
پاتندکردم سمتشو باتموم زورم به عقب هلش دادم
_کثافتتت...ولش..کنن
باکمی مکث پاشو برداشتو عقب رفت
باگریه کناربابا زانوزدمو سرشوتو بغلم گرفتم
_بابا...باباجونم چشاتوبازکن..ببین دخترکوچولوت اومدهه...بابامنوتنهانزار...توروخدا
بابازشدن چشاش ،تن تن اشکاموپس زدم باباهروقت گریه میکردم بهم میریخت

رمان طلسم خون19

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/23 16:44 ·

برگشتم سمتش،همون مردهه شاهین بود،نمیدونم چرا انقد قیافه اشواسمش برام اشنابود
_من شمارو جایی دیدم؟!
هول شد،اینوبه وضوح دیدم
_نه فکرنمیکنم
سری تکون دادم
_میشه بدونم کجاقرارهه بریم،حتی اعدامیم قبل مرگش میدونه قرارکجابرهه،نمیفهمم چرا نمیگیدکجاقرارهه بریم
*مردخونثی نگام کرد
_میریم عمارت آریاخان
*ازحرفی که زدحسابی جاخوردم،یعنی منومیبردن پیش بابام
پس چراانقدحرفومیپیچوندن،منوباش فکرکردم قرارهه بلایی سرم بیارن چقدقضاوتشون کردما
****

~آریـــــــا~
مشتی به میزشیشه ای کوبیدم ،هزارتیکه شدوصدای بدی ایجاد
کرد.
برام مهم نبود،نه شکستن میز،نه خونی که از دستم سرازیرمیشد
_حامدشدهه،کل کشوروبگردی بگردولی پیداش کن
سرشوپایین انداخت،کاملامعلوم بودشرمنده اس ولی من اینونمیخواستم،من دخترکمومیخواستم
_ارباب،همجاروگشتیم ولی خبری ازاریکاخانم نبود،فقط جنگل موندهه که حق نداریم بریم توش،درغیراین صورت قوانین رونقض کردیمواین ممکنه به قیمت جونمون تموم شه
بادادی که زدم،پاره شدن حنجره ام روبه وضوح حس کردم
_بجهنم،گوربابای هرچی قانونه،قانونوکی تایین میکنه ۴تاکفتارپیر؟!!برو دخترموپیداکن حامد
_جنگ میشه ارباب،درسته برادرتون نیست ولی کل افرادش هنوز تواون جنگلنوهرروز قوی تروزیادترمیشن،مانمیتونیم بااین افرادکمی که برامون موندهه ازپسشون بربیاییم
_لعنت به همتون لعنت به اون کثافت که وجود نحسش از زندگیم پاک نمیشه
**
_برو بی بی نگران اریکام نباش بزودی پیداش میکنموبرش میگردونم تهران پیشت
_چجوری برم اقا،من دلم خونه اریکادوروزهه غیبش زدهه،شماهم حالت خوب نیس حتی شکارم نرفتین
درمونده نالیدم
_برو توهیچ کمکی نمیتونی به من کنی،منم همزمان نمیتونم،دنبال اون بگردمو،مواظب توام باشم،برواعتراض نشنوم ازت
_چشم ولی اقاتوروبخداقسمت میدم دخترموپیداکن،اریکاموپیداکن
***
بالاخرهه بی بیوفرستادم تهران،بااینکه حمیدو دنبال خاتون فرستاده بودم تابتونه باجادوی سیاه پیداش کنه بازم دلم شورمیزد
دخترم نبود،افکارمسموم ولم نمیکردنودائم حرفای چندوقت پیش خاتون توسرم اکومیشد
_ارباب،تاجایی که میشه حواستون باشه برگشتشوحس میکنم
تامیتونیدازاینجادورشین ،اون الان یه مارزخمیه ،اگه برگردهه انتقام سختی ازهممون میگیرهوازنیشش درامان نمیمونیم
***
باپام روزمین ضرب گرفته بودم،عطشم برای خونونبودن اریکاهمه وهمه داشت ازپادرم میاوردن
هیچ کاری ازم برنمیومد،بااینکه عضواصلی محفل اژدهابودم ولی درواقع هیچ قدرتی نداشتم
اون لاشخورا کل افرداموازم گرفته بودنودراختیارمحفل قرارداده بودن
چندنفرافرادیم که برام مونده بودبه طرز عجیبی غیب شده بودن
بجزحامدوحمیدکس دیگه ای برام باقی نمونده بود
کلافه موهاموچنگ زدم،بایدیه کاری میکردم اولین باربود خودموانقدناتوان حس میکردم
با بازشدن ناگهانی درازفکربیرون اومدم
حمیدنفس زنون به طرفم دوید
_ارباب...ارباب...بلندشید..بایدبریم...وقت..تنگه..
عصبی غریدم
_درست حرف بزن ببینم چی میگی حمید،چه خبرشده
کجابریم
_اقا..ارسلان...برگشته
باشنیدن اسم شومش کل تنم به یکبارهه دچار رعشه شد
ازفکری که توسرم جولان میدادبشدت میترسیدم
نکنه اریکا...نه..امکان ندارهه اون ازحضوراریکا توعمارت خبرنداشت
ولی فقط خدامیدونست اگه زیرسراون لعنتی باشه خودم دست تنهامیکشمش
ذره ای برام برگشتنش مهم نبود،اون دنبال من بودمطمعن بودم
_اقامنتظرچی هستی...بایدبریم،وقت نداریم
خیلی جدی بااخمای درهم نگاش کردم
_انتظارنداری که مثل ترسوهافرارکنم
_ولی...
_ولی بی ولی..برو دنبال دختری که جرئت کردهه طلسم اون مردتیکه ی نحسوبشکنه،پیداش کنوهرچه سریع تربکشش،شک ندارم از اهالی روستاس
حمیدسری تکون داد
_چشم
حمید باعجله عمارت روترک کرد
اون دختربایدمی مرد،چاره ای جزاین نداشتم،وگرنه یه تنه همه چیوبه نابودی میکشوند
بافریادی که به گوشم رسید،ازفکردراومد
_آریــــــاااااا
*شک نداشتم خودشه،15سال گذشته ولی صداش هنوزتوگوشمه نعره هایی که برای رهایی ازدست افرادمحفل داشت
فریادهایی که همشون توجسم مرده ی خرس دفن شد
چشماموازیاداوری اون خاطرات محکم بستموباقدم های سست
به سمت حیاط رفتم
*بارسیدن به حیاط تعدادزیادی ازسگاش احاطه ام کردن
خونسردبه ارسلانی که ذره ای تغییرنکرده بودخیره شدم، شصتشو توهواتکون دادوبلافاصله چندنفربه سمتم حجوم اوردن،یکی شونه هامو دوتای دیگه دستاموگرفتن
اعتراضی نکردمونگاهم هنوز خیره ی نگاه پرازنفرت ارسلان بود
که تویه حرکت ناگهانی روزمین پرتم کردن
دقیق جلوی پاش فروداومدم
اخمام ازحرکت تحقیرامیزش بهم گرهه خورد
_حرفی داری میشنوم،لازم نیس تئاتر راه بندازی
*باضربه ی محکمی که دقیقابه صورتم خورد
حرفم نصفه موند،اخ نگفتم،نمیخواستم لذتی که دنبالشه روبه همین راحتی بهش بدم
سزاواربودم ولی اونم بی گناه نبود
خونی ازبینیم سرازیرشد،پوزخندی زدموباتحقیرنگاش کردم 
بادیدن چشام،بثانیه نکشیدخون جلوچشاشوگرفتوبلندنعره زد
_میکشمت حرومزاده..
چنان لگدی زد،که اینبارپخش زمین شدم،دردبدی توسینه ام پیچید
تعجبی نداشت اون نژادآلفای قالب  پدرو خون اصیل خون اشامی مادرو به ارث برده بود
قدرتش ازمن بیشتربودچراکه من فقط یه خون اشام بودم که ازقضاتغذیه ام نکرده
باحمله کردن افرادش سمتم ازفکربیرون اومدم
هرکس به یه طرف ازبدنم ضربه میزد
دردتوکل تنم رسوخ کرده بودولی حرکتی نکردم تاشاید دلش خنک شه
_کافیه
باعقب رفتنشون،نوچ نوچی کردوبه سمتم اومد
اینباراون بودکه به صورت خونیم باتحقیرونفرت نگاه میکرد
_آی آریا آی ازدست توپسررر،یکم زبونتو توکونت نگه دار،توکه نمیخوای همین اول کاری آشولاشت کنم هوم،من کلی باهات کاردارم
مکثی کردوادای فکرکردن دراورد
_گفتی تئاتر بازی میکنم ارععهه،باباهنو مونده تا تئاتراصلی عزیزممممم
******

رمان طلسم خون18

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/23 16:41 ·

شوکه و وحشت زدهه گوشه تخت کز کرده بودموبه نقطه ای خیره بودم
هنوز صحنه ی تیکه شدن اون زن توسط گرگا جلوی چشم بود
با بازشدن درنگاه ترسیده ام معطوف اون عوضی شد
هرچقدم اون زن گناهکاربودهه حقش نبوداین مرگ وحشتناک
بی توجه به نگاه خیره ام به سمت کمدرفت
تیشرتشودراورد
بادیدن نیم تنه ی لختش باانزجارغریدم
_مثل اینکه من اینجاما
برگشت سمتموباهمون پوزخندی که انگارجزئی ازصورتش بودگفت
_انتظارنداری بخاطرمادمازل برم بیرون،اینجا مال منه ناراحتی بفرمابیرون
جرئت بیرون رفتن نداشتم اونم اینوخوب میدونست پس بی توجه به من شروع به عوض کردن لباساش کرد
باحرص فوشی بهش دادموروموازش گرفتم
*دقایقی بعدمثل عجل ملق بالاسرم وایستادو اشارهه کردبلندشم
بی حرف بلندشدم تاببینم چه غلطی میکنه
_راه بیوافت
_کجا
_میفهمی
*جلوترازمن ازکلبه بیرون زد،پشت سرش روانه شدم
گرگامنتظرنگاش کردن تقریبا پشتش قایم شدهه بودم که دادزد
_شاهین خبرت مگه نگفتم دخترهه رو توبایدبیاری،واسه چی شیفت دادی(شیفت یعنی تغییرادم به گرگ یا برعکس)
گرگ سفیدی جلواومدوبایه غرش بلندشیفت داد
بادیدن بدن برهنه ی مردهین بلندی کشیدم 
_دیوث نمیبینی جفتم اینجاس،خبرت شلوارتنت کن تااون آلتتوقطع نکردم
*ازحرف لقبی که بهم داد،حرصی ازپشت ضربه ای به کمرش زدم که اصلاتوجهی نکردوخیلی جدی روبه گله اش گفت
_همه دنبال من میریم عمارت،شاهین توام این دخترهه روباخودت بیار
ازپشتش دراومدموباحرص گفتم
_من اسم دارم عوضی،بعدم کجاقرارهه منوببرین
*دستی روهوابرام تکون داد انگاریه پشه روازخودش دورمیکنه
خواستم فوشی بهش بدم که ازم فاصله گرفت وبانعره ی بلندی شیفت دادوازدرونش گرگ خاکستری رنگی بیرون اومد،ترسیدهه جیغ بلندی کشیدموبی اراده چندقدم به عقب برداشتم
مکثی کردموخیرهه نگاش کردم،این گرگ خاکستری بینهایت برام اشنابود
بسمتم برگشت،بادیدن چشمای براق آبیش ناباوردستمورودهنم گذاشتم،امکان نداشت،این این همون گرگی بودکه توخوابام میدیدم
گرگ پلکی برام زدانگارواقعاخودش بود،حتی باتموم گرگای گله فرق میکرد،هم جثه اش بزرگتربودهم تنهاگرگی بودچشمایی به این زیبایی داشت
قدمی به سمتش برداشتم،گرگ انگاربین اومدنونیومدن سمتم تردید داشت چون بعدازکلی مکث قدمی سمتم برداشت
بارسیدن بهش چشام پرشد،فکرشم نمیکردم بتونم تو واقعیت ببینمش
دستموبالااوردمورو پوزه اش گذاشتم که خرناس ارومی کشید
باشوق خندیدم
_خودتی خاکستری،خواب نمیبینم؟!
گرگ بازم صدایی ازخودش دراورد،متوجه ی نگاه بهت زده ی کل گرگاوحتی اون مردی که اسمش شاهین بودوکاملاحس میکردم ولی برام مهم نبود،حتی نمیخواستم به این فکرکنم این گرگ همون مردک عوضیه که توهمین یه ساعت که باهاش اشناشده بودم انقدازش متنفربودم که انگاردشمن خونیم بود
برام الان فقط این گرگ زیبامهم بود
گرگ بالاخره ازم فاصله گرفتوغرش بلندی سرداد
کل گله صداهایی ازخودشون دراوردنوتابه خودم بیام همگی شروع به دویدن کردنو ازجلوچشم غیب شدن
به جای خالی خاکستری خیرهه بودم که صدای مردی روازپشت شنیدم
_کم کم بایدحرکت کنیم

رمان طلسم خون17

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/23 14:27 ·

نفس نمیتونستم بکشمومطمئن بودم رنگم به کبودی میزد،دستوپامیزدم برای یکم اکسیژن،چشام داشت بسته میشدکه
ولم کرد، پخش زمین شدم،سرفه های پی درپیم باعث شدقطره اشکی ازگوشه ی چشمم بریزه،هواروباولع به درون ریه هام فرستادم
به اون جلادکه بالاسرتختش بودوبااخم بررسیش میکردچشم دوختم

_فاک،گندزدی به تختم لعنتی

بین حال خرابم لبخندبدجنسی رولبام نقش بستوباچندش گفتم
_وقتی یادم اومد..یه خرس چندش..لیسم زدهه..دست خودم نبودبافکربه رابطه...بایه حیوون کثیف... بالااوردم ..شرمنده

درکمال تعجب پوزخندصدا داری زدوگفت
_مونده تارابطه ی واقعی بایه حیوونوتجزبه کنی جفت عزیزم

اخمام ازوقاحتش رفت توهموبانفرت گفتم
_من جفت یاهیچ کوفت دیگه ی تونیستم عوضی

_ههع،خواهیم دید...
به دنباله ی حرفش در چوبیوبازکردوزدبیرون
دقایقی ازرفتن اون مردک نفرت انگیزمیگذشتومن همچنان ازپنجره به اون پیرزن موابی خیره بودم
خواستم ازکنارپنجرهه دورشم که اون عوضی باچندنفرازافرادش به سمت پیرزن اومدن
کنجکاونگاشون کردم
پیرزن بادیدن ارسلان،تن تن شروع به حرف زدن کرد
_ارباب ،بگذرازمن پیرزن خریت کردم نفهمی کردم توبگذر

بالگدی که خوردتوشکم زن هینی کشیدم قدمی عقب رفتم که ارسلان دادزد
_ببند دهنتوزنیکه ی خراب،اولا من ارباب هیچ خری نیستم

ضربه ی دیگه ای باپابه صورتش زد که زن خون بالااوورد
مکثی کردوادامه داد

_خاتون واقعافکرکردی باالتماس یاچاپلوسی ازجونت میگذرم پس خیلی خرفتی که همچین فکری کردی

زن دوبارهه شروع به التماس کرد
_اقامن گول خوردم خودتم خوب میدونی،اصلامنواگه بکشی کی میخوادطلسمتوازبین ببرهه...میدونم طلسمت کامل ازبین نرفته بوشوسنگینیشوحس میکنم... دختری که طلسمتوشکسته هنوزباکره اسوبرای تکمیل مراسم من بایدحتما...باشم
*ازهمین فاصله ام پوزخندرومخ اون عوضیومیتونستم ببینم
_نوچ نوچ نوچ...این ترفندات دیگه قدیمی شده،توکه انقداحمق نبودی خاتون..توانقدمشغول چاپلوسی واسه اون ارباب حرومزاده ات بودی که کلامنودست کم گرفتی
_من هرچیم بگم شماحرف منوباورنمیکنید اون بهم قول داداگه اینکاروکنم...منوبه جهان میرسونه

_میدونی جهان این همه سال برای من کارمیکرد،حتی به لطف اون الان اینجام
*زن باشنیدن حرفای ارسلان انگارجون دوبارهه گرفت،چون یهوگریه بلندی سردادوباشعف گفت
_ارسلان خواهش میکنم تورو روح خانم بزرگ قسم ات میدم بزارقبل مرگم یه بارببینمش
ارسلان فوش رکیکی دادوبه اون گرگای غول پیکرش اشارهه کرد
که همگی کنار رفتنوپیرمردی ازپشتشون بیرون اومد
بادیدنش سریع شناختمش همون پیرمردلعنتی بودکه بااون دست سنگینش زده بودزیرگوشم
پیرمردکه اسمش جهان بودجلورفتودرمقابل نگاه ناباوروپرازشوق پیرزن،یدونه خوابوندزیرگوشش
یعنی این پیری انگارکارش همین بود،میتونستم درداون پیرزن بدبختودرک کنم چون قبلاطعم سیلیشوچشیده بودم
پیرزن غمگین نگاش کردواسمشوزمزمه کردکه جهان بانفرت دادزد
_خفه شوزن محض رضای خدافقط خفه شو،چطور روت میشه بعداون همه همخوابگی بامردای محفلت،بازم اسم منوبیاری
پیرزن به گریه افتادکه جهان خنحری ازتوجیبش دراوردوقبل ازاینکه کسی جلوشوبخوادلگیرهه بایه حرکت فروکردتوقلب زن
وحشت زده جیغی کشیدم،نگاه چندنفربه سمت کلبه کشیده شدکه سریع دستمورودهنم گذاشتم
نگاه بی رحموتاریک ارسلانوازاین جام میتونستم ببینم
خون سیاه ازقلب زن فوارهه میزد
باصدای منحوس اون عوضی موبه تنم سیخ شد
_جنازه اشومحوکنین
اشارهه به گرگایی که احاطه اش کرده بودن کرد،تویه لحظه کل گله به سمت جنازه ی پیرزن حمله ورشدنوشروع به تیکه پارهه کردنش کردن
باوحشت چشاموبستم ازپنجرهه کنار رفتم 
صداهایی که می شنیدم وحشتموبیشتروبیشترمیکرد
صداهایی مثل پاره شدن گوشت و شکستن استخون.
صدای غرش بلندگرگا با صدای جیغ بلندم یکی شد....