رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون38

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/29 14:33 ·

شاهین خندیدوگفت
_هزار بارپرسیدی منم هزاربارگفتم هیچوقت،حالااخم نکن شوهرگیرت نمیادا
*ارسلان دروبازکردو روصندلی شاگردنشست
_کم مزه بریز
به دنباله ی حرفش روبه مادادزد
_منتظردعوت نامه این یا دوس دارین پیاده بیایین
ویدا اشارهه کرد سریع سوارشم
هردو بااضطراب سوارشدیم
همین که نشستیم
شاهین دورزدکه صدای جیغ لاستیکابلندشد، هینی کشیدم که
شاهین ازاینه نگاهی بهم انداخت
_سفت بشین اریکاخانم دست فرمون من یکم چیزهه...
ویدا باخنده حرفشوکامل کرد
_خرکیهه
ارسلان باهمون اخمای درهم گفت
_راهتو برو
انقدجدیوقاطی بودکه هیچکدوممون دیگه جیکمون درنیومد
پوفف معلوم نیست چه مرگشه 
سرمو روشونه ی ویدا گذاشتم 
خودمم از اینکه انقد سریع باویدا خو گرفته بودم درتعجب بودم چون درحالت عادی من باکسی گرم نمیگرفتم
توهمین فکرابودم که شاهین باسرعت ماشینوبه سمت مقصد به حرکت دراورد
********
بادهنی باز اتاقی که دراختیارم گذاشته بودنو دیدمیزدم
درواقع انگاریه سوییت جدابودتااتاق خواب
دستشویی وحموم گوشه ی اتاق بود
یه تخت بزرگ دونفره ی سفید نقره ای
بایه کاناپه بغل پنجره
یه دست مبلم کنارتخت داشت
خلاصه ازاین اتاق بزرگ با ست سفید نقره ایش خیلی خوشم اومد
ولی خب قصرطلام به یه زندانی بدن براش فرقی ندارهه

 

رمان طلسم خون37

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/29 10:59 ·

بی حرف مشغول جمع کردن لباساشدیم 
بارفتن به بیرون کل افراد گله رو دیدم
ارسلان انگارداشت چیزی براشون توضیح میداد
ویدا تک سرفه ای کرد تانظر همه رو جلب کنه
ارسلان منتظرنگاش کردکه ویدا پرسید
-چرا هنوز نرفتین؟چیزی شده؟
ارسلان درحالی که سیگاری از جیبش درمیاوورد
خونسردگفت
_پشه های تیمور این اطراف پرسه میزنن،همه باهم میریم
ویدا اهانی گفتوساک منو تودستش گرفت
کنجکاو بودم این تیمور کیه که هربار انقدبانفرت اسمشوبیان میکنه
*نگاه ارسلان به من دوخته شد
طلبکارنگاش کردمو سرموبه معنای چیه تکون دادم که اخمی کردو پک عمیقی به سیگارش زد
روموازش گرفتم،اگه زیاد نگاش میکردم فکرمیکرد خبریه 
خیلی خوشم میاد ازش گوریل انگوری نکبت
_به چی نگا میکنین ،یالاکونتونوجمع کنین راه بیوافتین 
*باصدای داداون عوضی از جاپریدم
قاطی دارهه بدبخت،همه ی افرادش چشمی گفتنوحرکت کردن

داشتم رفتنشونونگاه میکردم که
بنز مشکی رنگی باسرعت به طرفمون اومد،همزمان جیغ منو ویدا ازبهت وترس بلندشد،درست جلوپامون ترمز کرد
شاهین بود
نفس راحتی کشیدموبااخم به ماشین خیرهه شدم
زهره ام ترکید،کی به این احمق گواهینامه دادهه
شیشه رودادپایینوبلندگفت
_برو بچ ،بپرین بالا
ارسلان که نزدیک ماشین بودوهمینجوریشم ازدنده چپ بلندشده بود
دستشوجلوبردویکی زد توسرشاهین
_کی یادمیگیری مث ادم این لگنوبرونی

رمان طلسم خون36

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/28 18:57 ·

*چندروز ازاون شب که ارسلان موچمو موقع فرارگرفته بودمیگذشت
امروز قراربودازاینجابریم
مثل اینکه قراربودبریم ویلای شخصی ارسلان
داشتم لباسامو توساکی که بهم داده بودن جمع میکردم که دربازشدو ویدا اومدتو
لبخندی زدم
_من تقریبا اماده ام
نگاه کوتاهی بهم انداختوسری برام تکون داد
ازاون شب که فرارکرده بودم باهام قهربود
حقم داشت
جلورفتموخودمو انداختم توبغلش
_قهرنباش دیگه،یه هفته شدولی توهنوز منونبخشیدی
دلخورگفت
_توبااینکه میدونستی بافرارکردنت منو تودردسرمیندازی بازم اینکارو‌کردی ازت انتظارنداشتم اریکا
اروم ازش جداشدموخودمومظلوم کردم
_ببخشید دیگه خودتوبزار جای من این همه بلاسرم اومدگیر یه دیوونه ی زنجیری افتادم که همش به یه روشی اذیتم میکنه بعدم...
*بایاداوری بابابغض بدی توگلوم نشست،باچشای لبالب اشک نگاش کردموادامه دادم
_من حتی نمیدونم چه بلایی سربابام اومدهه 
*ویدا ناراحت دستامو تودستش گرفت
_اروم باش گلم باشه بخشیدمت،حق داشتی شایداگه منم جای توبودم همینکارومیکردم
گریه ام شدت گرفت
_ویدا بابام... بابام کجاست نکنهه...
_هیشش بابات خوبه دیروز بهش سرزدم هنوز توزندانه ولی ارسلان باهاش کاری ندارهه،حتی ازتوبهترهه بهم اعتمادکن خب؟
سری تکون دادمو اشکاموپس زدم
لحن صادقش باعث شدخیالم یکم راحت بشه
مطمعن بودم دروغ نمیگه

رمان طلسم خون35

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/28 12:20 ·

غمگینوترسیده نگاش کردم
الان وقت کم اوردن نیست بلندشولعنتی
گرگ باچشای ابیش خیره نگام کرد
مسخره بودولی تونگاهش خنده روحس کردم
انگارکه ازعمدزیرمشت اریک قرارگرفته بود
اریک به سمتش خیزبرداشت که گرگ باسرعت روش پریدوگلوشوبه دندون گرفت
چشام از وحشت بسته شد
باصدای تشویق وجیغ ودست اون دوتازن چشم بازکردم
خبری از گرگ نبودوارسلان واریک روبه روی هم وایستاده بودن
اریک پوزخندی زدوگفت
_باختوقبول میکنم
ارسلان قدمی به سمتم برداشت که دویدم سمتشودستشوگرفتم
*بی توجه به من روبه اریک دادزد
_سری بعد ببینمت ،بهت رحم نمیکنم
*به دنباله ی حرفش به سمت جلوحرکت کردمنم دنبالش کشیده شدم،باحرفی که اریک زد وایستاد،دستموازتودستش دراورد
_میخوام باهات متحدشم برای جنگ با تیمور
ارسلان پوزخندصدا داری زدوگفت
_پسرتیموربرو به بابای پوفیوست بگواین چیزاقدیمی شدهه توکه سهله صدنفردیگه ام  بیان قسم بخورن حرفات راسته به عنوان سگمم قبولت نمیکنم
*صدای پرازخشمونفرت اریک تو جنگل اکوشد
_میکشمت حتی اگه اخرین روز عمرمم باشه من توی حرومزادهه رومیکشم
*ارسلان دستشوبلندکردوانگشت فاکشورو توهوا گرفت
بی توجه حرکت کرد
دنبالش دویدمودوبارهه دستشوگرفتم
بدون نگاه کردن بهم به راهش ادامه داد
گیج از حرفاشون اروم همراهش قدم برمیداشتم
اون مرد کی بود
اصلاچراباهم دشمن بودن
توهمین فکرابودم که دستمومحکم پرت کرداونور
_انقدخودتوبه من نچسبون
مظلوم نگاش کردم
_میترسم خب
_وقتی فرارمیکردی بایدفکراینجاشم میکردی،الانم راه بازهه جلوتونمیگیرم بفرما ازادی بری
*باتعجب نگاش کردم
چقد این بشربیشعوربود،نمیگفت یه بلایی سرم میاد
نگاهمودور تادورجنگل گردوندم همجاتاریک بودوپرازدرخت
جرئت نداشتم  تنهایی حتی یه قدم دیگه بردارم
بی توجه به من دوبارهه شروع به حرکت کرد
سریع رفتم کنارش که نیم نگاهی باتمسخربهم انداخت
_اگه یکم عاقل باشی بایدمتوجه شده باشی الان فقط تنهاجایی که برات امنه پیش منه
سری تکون دادموحرفی نزدم
درکمال بدبختی حق بااون بود

رمان طلسم خون34

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/28 12:16 ·

دلم میخواست هرچه زودتر ازدستش فرارکنم 
اینم شانس گندمن بود مثلا ازدست خودمیمونش فرارکردم،درست جلوروم سبز شد
پوفف
سرموخم کردمویه نگاه به اون طرف انداختم
مرده اون دوتازنا لباس تنشون بود
تعجب کردم،ایناکی وقت کردن لباس بپوشن
ارسلان که نزدیکشون شد
مردباخنده ی مسخره ای نگاش کرد
_بـــــههه،ببین کی اینجاس،ارسلان خان،پارسال دوست امسال اشنا
ارسلان پوزخندی تحویلش داد
_اریک توقلمرو من دقیقا چه غلطی میکنی
مردی که فهمیده بودم اسمش اریکه،باهمون لبخند پتو پهنش
جلورفت زد روشونه اش
_حتما یه دلیلی داشتم که اومدم
ارسلان سرتاپاشو برانداز کردو باتحقیرگفت
_لابد واسه کردن جنده هات اومدی
اریک خنده اش شدت گرفت
_شنیدم برگشتی خواستم ببینمت،این دوتاروهم اوردم توراه خستگیم دربرهه
ارسلان هیشی گفتو بانگاه ترسناکش چشاشوباریک کرد
_اونوقت کارت چی بودکه بخاطرش جون ناچیزتو بخطرانداختی اومدی اینجا؟
اریک درکمال تعجب اشاره ای به سمت من کرد
ترسیدهه پشت درخت قایم شدم
_تواول بگوجفتتو چراقایم میکنی قرارنیس بخورمش که...
*نگاهی به سمتشون انداختم بادیدن اریک که به این سمت میومداونم باسرعت غیرطبیعی
جیغ بلندی کشیدموشروع به فرارکردم
تویه لحظه غرش بلندی توگوشم پیچید
مکثی کردم
وحشت زدهه به سمت عقب برگشتم بادیدن گرگ خاکستری که به سمت اریک حمله ورشد 
جیغم بلندشد
اریک کی بود،بی شک ادم نبود چون یه ادم اینجوری بایه گرگ درگیرنمیشه
سرعت اریک به قدری بالابود که خاکستری بزور بهش ضربه میزد
قلبم بشدت تندمیزد
اون دوتازن برعکس من ترسیدهه ،چنان باذوق اریک روتشویق میکردن که کاملاجاخوردم
نمیدونم چی باعث شدکه برای پیروزی ارسلان دعاکنم
شایدبخاطراینکه ازاون غریبه هابیشترپیشش امنیت داشتم
دل تودلم نبود
بامشتی که اریک بهش زد
روزمین افتاد

رمان طلسم خون33

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/28 12:10 ·

باصدای دادمرد کوپ کردم
_کی اونجاس؟
باچشای گرد شده ازوحشت خواستم قایم بشم که دست بزرگی رو دهنم نشستوباسرعت به عقب کشیده شدم
وحشت زده تقلامیکردم
خدایا این دیگه کی بود
بوی اشنایی زیربینیم پیچیدوناخداگاه اروم شدم
_هیششش منم 
باشنیدن صدای ارسلان زیرگوشم،برخلاف نفرتی که ازش داشتم
اروم گرفتم،مسخرهه بود ولی کل ترسم دود شد رفت هوا
*بابرداشتن دستش نفس عمیقی کشیدم
داشتم خفه میشدم
نمیتونستم تکون بخورم بین اونو درخت گیرافتاده بودم
بااخم نگام کردوپچ زد
_اینجاچه غلطی میکنی نصفه شبی
چشم غره ای بهش رفتم
_بنظرت چیکارمیکنم
*دستشودورکمرم حلقه کردومحکم کمرموفشارداد
اخی ازدهنم خارج شد
لعنتی انقدمحکم فشارداد فکرکنم پوست کمرم کنده شد
_ببند دهنتوتاهمینجا لهت نکردم 
شاکی نگاش کردم
_اگه دست مضخرفتواز روم برداری صدام درنمیاد
*برخلاف چیزی که گفتم فشاردستشو بیشترکردوازلای دندوناش غرید
_میرم اون دیوثومیفرستم برهه ازجات جم بخوری همینجاولت میکنم میرم
ترسیده دستشوگرفتم
_منم میام میترسم
*دستمومحکم پس زد
_بتمرگ سرجات تابیام
*به دنباله ی حرفش ازپشت درخت دراومدو به سمت اوناقدم برداشت

رمان طلسم خون32

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/27 13:48 ·

نیمه های شب بود،به گفته ی ویدا هنوز ارسلانوافرادش برنگشته بودن
ساعت یک شب رو نشون میداد
نگاه مضطربموبه ویدا دوختم رومبل خوابش برده بود
خیلی اروم روپنجه ی پام بلندشدموبه سمت در رفتم
دیگه فهمیده بودم گرگینه ها گوشای تیزو بویایی خوبی دارن پس بایدحواسموبیشترجمع میکردم.
*عذاب وجدان داشتم نسبت به این دختر
این همه باهام خوب بود،اگه فرارمیکردم تودردسرمیوافتاد
چارهه ای نداشتم،اروم دروبازکردم
نگاه اخری به ویدای غرق درخواب انداختم
_ببخش ولی چاره ای ندارم
ازکلبه بیرون اومدم
ازشانس خوبم دوتانگهبانی که جلودربودن درحال چرت زدن بودن
کتونیامو ازجلودربرداشتموباقدم های اروموبی صدا از کنارشون عبورکردم
یکم که ازکلبه دورشدم،کتونیاموپوشیدموشروع به دویدن کردم
الان که اوضاع قلبم خوب بود،بهترمیدویدم
یادچندساعت پیش افتادم وقتی از ویدا خواستم قرصای قلبموبگیرهه بیارهه درکمال خونسردی گفت نیازی بهش ندارم
مثل اینکه اون پیرمرده بهرام برای مدت کوتاهی جادوی جاودانگی روم گذاشته بود
ودلیل اینکه قلبم خوب کارمیکردهمین جادو بود
*باصدای جیغ یه زن ترسیده توجام وایستادم
یکم جلوتر رفتم همجا تاریک بودو مثل چی میترسیدم
ولی خب چاره ای جز ادامه دادن نداشتم
نمیخواستم اسیردست اون ارسلان عوضی باشم
باصدای ناله ی بلند همون دختر‌ ازهپروت دراومدم
یکم که دقت کردم تو تاریکی مردی برهنه رو دیدم که دوتازن درحال مالوندن خودشون بهش بودن
_اوفف اریک امشب چته،جرم بدهه دارم میمیرم بدجور زده بالا
*باچشای گردشدهه نگاشون میکردم،داشتن این وقت شب چه غلطی میکردن
صدای شهوت الودمرد توسرم پیچید
_اگه یکم اروم‌ بگیری یه جوری جرت میدم نتونی راه بری
_آخ باشههه وایستادم اول منوبکن بعد سانازو
*ازشدت ترس نفس نمیتونستم بکشم،اگه منومیدیدن کارم تموم بودبی شک
قدمی به عقب برداشتم که پام رو شاخه ای رفتو
صدای شکستنش بلندشد

رمان طلسم خون31

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/27 11:26 ·

بابیرون رفتنش اشکام شروع به باریدن کرد
خدایا تاکی میخوای زجرم بدی چرا دست ازسرم برنمیدارهه
مگه من چیکارش کردم
چرا بایدتقاص کاربابارو من میدادم 
اخ بابا اخ دیگه حتی نمیدونم بهت چی بگم
*با بازشدن یهویی در،ترسیده دستاموروصورتم گذاشتموگوشه ی دیوار خزیدم
_اریکااا چیشدهه؟!
صدای نگران ویدا باعث شد نفس راحتی بکشم
دستاموازروصورتم برداشتم
بابغض نگاش کردم که اومد جلودراغوشم گرفت
_بمیرم الهی،اوفف ازدست ازین ارسلان حالاخوبه گفتم نرو سراغش خودم میارمش
_ویداا چی از جونم میخواد چرا ولم نمیکنه
_هیشش اروم باش گلم درست میشه من کنارتم
هق هقم رو  روسینه اش خالی کردم
بعضی ادمابااینکه نمیشناسنت بااینکه غریبه ان ولی بازم بی قیدوشرط بهت خوبی میکنن
ویدا جزو اون ادمابود،قلب مهربونش رفتارخوبش باعث میشد کمتربترسم
_ویدا ازت ممنونم
اروم منوازخودش جدا کرد
_بابت چی مگه من کاری کردم برات
_همین که کنارمی هواموداری خودش یه دنیاس،ممنونم.
_خواهش میکنم این چه حرفیه

مکثی کردوبالحن شیطونی گفت

_دیگه نبینم بیخودی گریه کنی مثلا جفت آلفامونیایکم قوی باش دختر
دلخورگفتم
_توام این حرفومیزنی
خندیدودستمو تودستش گرفت
_شوخی کردم عزیزم،الانم بلندشوصبونه بخور خواستی بازم استراحت کن
_اون دیوونه که میگفت بایدبریم،جایی قرارهه بریم؟!
_ارسلانوچندنفردیگه ازگله میخوان برن رشت،ارسلان گفت توروهم ببریم ولی من نزاشتم اونجابرای توخیلی خطرناکه
ما اینجا می‌مونیم تابرگردن
_اوکی
 

رمان طلسم خون30

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/27 11:21 ·

خدایاخودت بهم صبربدهه
داشتم توذهنم به ده روش زجراور خفه اش میکردم اون نکبتو
که باصدای ویدا از جاپریدم
_دخترتوهنوزنرفتی تو،بروبخواب دیروقته
سری تکون دادمو بی حرف راهی کلبه شدم
درسته دوساعت خوابیده بودم ولی بازم خوابم میومد
سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم
*****
_شاهین د یالااون کون مبارکوتکون بدهه به یه دردبخور

بااخمای درهم ازخواب بیدارشدم
پوفف نشد تواین دوروز یه بارمن باصدای نحس این ادم بیدارنشم
پتورو روسرم کشیدموسعی کردم بی توجه به سروصدایی که ازبیرون میومدبازم بخوابم
بین خوابوبیداری بودم که پتوازروم برداشته شد
به حالت گریه،ناله کنان لای پلکاموبازکردم، مزاحمی که این کارو کرده 
کسی جز اون ارسلان عوضی نبود
_یالاچیونگامیکنی بجنب وقتی ندارم واسه توحروم کنم
چپ چپ نگاش کردم
_پس حروم نکن شرتوکم کن عوضی
پشتموبهش کردموبازم چشاموبستم بخوابم که باریخته شدن اب یخی روم ،ترسیده جیغ بلندی کشیدمو مثل برق گرفته هاروتخت نشستم
شوکه به اون لعنتی که خونسرد پارچوگذاشت رومیزنگاه
کردم
_تاسه شمارهه بلندنشی ازاین بدترش درانتظارته یک ..دو..
 

*چنان سمتش حمله ورشدم که نتونست سه روکامل کنه
پریدم روش که چون انتظارشونداشت پرت شد روزمین
هاجو واج نگام کرد
که موهاشوچنگ زدمومحکم کشیدم
_توی لعنتی رو من میکشم تو دیگه شورشو دراوردی
 

_ول کن جنده ...اخ کنده شد.....دستتوبردارتا نشکوندمشش
 

*جمله ی اخرشوبقدری محکم گفت که دستام شل شد
ترسیده نگاش کردم که هلم دادعقبوازجاش بلندشد
بااخمای درهم انگشت اشاره اشوتهدیدوار جلوم حرکت داد
 

_دفعه ی اخرت باشه خب،سری بعدازاین گوهابخوری نه تنهادستتوخوردمیکنم بلکه قیدانتقامومیزنموسرتومیبرم با پست میفرستم برا بابات

رمان طلسم خون29

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/26 14:19 ·

ویدا باهمون خنده گفت
_سوالم بیخود بود دوروزهه هیچی نخوردی دختر
 

ازجاش بلندشدوباصدای بلندی کسیوصدازد
_پیمان پیمان
*مردی باسرعت اومدسمتش
_بله خانم چیزی نیازدارین
ویداسری تکون داد
_قراربود کباب برهه اماده کنید برای شام اگه حاضرهه برامون بیار
_حاضرهه الان میارم
*بادیدن سینی پرازمخلفات غذا اب دهنم راه افتاد
کباب بودونون با دوغوسبزی، کنارشم یه مرغ کامل سخاری
_بخور گلم حتما خیلی گرسنه....
هنوز جمله اش تموم نشده بودکه مثل قحطی زده هاحمله کردم به غذا
چنان تن تن میخوردم چندبارلقمه گیرکرد توگلوم که با دوغ پایین دادمش
ویدا ساکت بود باکنجکاوی درحالی که دهنم پر بود نگاش کردم
بادهنی بازنگام میکرد
_چیع..نگاه..میکنی..غذاتو..بخوردیگه
لبخندشیرینی زد
_توبخور من فعلامیل ندارم
شونه ای بالاانداختمو همه رو فرستادم تو..
گشنه ام خودتونید

خیره به اسمون شب تکیه دادم به درخت
دیدن ستاره هاحالموخوب میکرد
تواین لحظه نه میخواستم به بابااریا که الان معلوم نیست حالش درچه حاله فکرکنم نه به اینده ی نامعلومم که بشدت ازش هراس داشتم
_محونشی
گیج به سمت صدابرگشتم بادیدنش اخمام ناخداگاه توهم رفت
این بشرکارو زندگی نداشت
_کارو زندگی نداری تو،ولت میکنن میچسبی به من
کنارم نشست وبافاصله ی چندسانتی صورتم بالحن خاصی گفت
_کارو زندگی من اینجاست،پیش تو
*باتموم شدن جمله اش قلبم چنان تندزدترسیدم صداش به گوشش برسه، باچشای گردشده نگاش کردم که یهوبلندزد زیرخند
_چی فکر کردی پیش خودت دختره ی دو زاری،فکرشم نکن توتایپ من نیستی عزیزم
اخمی کردم،مسخره ام کرده بود؟!
من چقد احمقم چقدساده ام

_فکرمیکنی کی هستی عوضی یه نگاه تواینه بندازی بدنیس
هههعععع،ببین دارم میخندم شوخی کردیم خندیدم ولی  واقعامسخره بود من صدسال سیاه به همچین چیزی فکرم نمیکنم،هزارتادلیلم براش دارم
لبخندمسخره اش ازلباش پرکشیدو بااخم غرید
_دلیل؟
حالت فکرکردن به خودم گرفتمو باتحقیر سرتاپاشوبرانداز کردم
_نه قیافه داری نه اخلاق داری نه حرف زدن بلدی
بعدم همه ی ایناروهم نادیده بگیرم دراخر توعموی منی
چه بخوای چه نخوای برادرزاده اتم
نیشخندی زدوگفت
_اونی که بایدبپسنده پسندیده نیازی به نظرتوی هرزه ندارم
*بهت زده نگاش کردم، از این همه وقاحتش جاخوردم
دهن بازکردم برینم بهش که جفت پاپرید وسط حرفم
_عمونگی بهترهه ازاین لفظ عموزیادخوشم نمیاد
دوس داشتی میتونی عزیزموعشقمونفسم خطابم کنی
اوکی بیبی؟
هنوز ناباور نگاش میکردم که ابرویی بالاانداختو بلندشد
برگشت برهه که باتموم نفرتم جیغ زدم
_تویه آشغال به تمام معنایی
دستی توهوا برام به معنای برو بابا تکون دادوبی توجه به 

حرصی که میخوردم راشوکشیدرفت

این ادم واقعا بیشعورترین ادم روی زمین بود