رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون49

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/1 16:50 ·

حرکتی نکردکه اروم لباموروگردنش مالیدم،خیلی نامحسوس درحد یه لمس سطحی
حلقه ی دستاش دورم سفت شدکه لبخندم عمیق شد
پس همچینم بی تاثیرنبودهه
_کونت میخارهه مثل اینکه
باشنیدن صداش درست بیخ گوشم،هینی کشیدم
اخم مصنوعی کردموخودم زدم به اون راه
-چی میگی واسه خودت،منظورت چیه 
_هردمون خوب میدونیم منظورم چیه،تعارف نکن میخارهه رفتیم خونه میخارونمش
*باانزجار رومو ازش گرفتم
اهنگ که تموم شد سریع ازش دورشدم
وبه سمت میزبرگشتم،خبری ازویداوشاهین نبود،یکم که باچشم دنبالشون گشتم متوجه شدم دارن وسط میرقصن
پیشخدمت سینی اب میوه رو سمتم تعارف کرد،بادیدن رنگ وسوسه انگیزش تشنم شد
یکی برداشتمو یه نفس سرکشیدم
گلومومعدم از تلخیش سوخت
_لعنتی این چی بود
_مشروب بود
باصورت جمع شدهه سمت رافئلی که باتفریح تماشام میکرد برگشتم
_کدوم احمقی گفته به همه مشروب تعارف کنن
خنده ای کردوگفت
_باعرض معذرت بنده دستوردادم
خجالت زدهه ببخشیدی گفتم که ریلکس گفت
_راحت باش ناراحت نشدم،بعدم شانس اوردی امشب خون سرو نمیکنیم،اکثرا مشروبوهمراه خون سرو میکنیم
*چهره ام از حرفی که زد توهم رفت ایی،حتی فکرشم چندش بود

هنوز به این چیزا عادت نکرده بودم حتی برام عجیب بود چطورهم غذای ادمیزادمیخورن هم خون حتی باباهم باوجوداینکه خون اشام بودهم غذامیخوردهم خون عجیب بود،توفیلمااینجوری نبود کی فکرشومیکردیه روز به شخصه یه خون اشام یا یه گرگینه ببینم

توهمین فکرابودم که یهویاد ارسلان افتادم،اگه میدیدبااین یارو یه جانشستم صد درصد یه بلایی سر جفتمون میاوورد
نگاهموبااسترس به سمتی که وایستادهه بود دوختم
بادیدن سه چهارتا زن بالباسای بازکنارش
پوزخندی زدم،نفس راحتی کشیدم،آقاانگارحسابی مشغوله.
سعی کردم اهمیت ندم اون عوضی خودش باچندنفرهمزمان می لاسه اونوقت من یه نگاه به یکی میکنم اون چرندیاتوتحویلم میدهه
والابه من میگه جنده درحالی که این لقب برازنده ی خودشه
*باتعارف رافئل جام دیگه ای ازاون نوشیدنی هابرداشتم
اینباراحتمال میدادم ابمیوه باشه
پس یه نفس سرکشیدمش
دهنم از مزه ی گسش جمع شد
باصورت مچاله شدهه شاکی گفتم
_نگو که بازم مشروب بود
بلندخندید
_ای خدا دختر تومعرکه ای ،ادم باتوپیرنمیشه،واقعافکرکردی بازم ابمیوه اس ؟!

رمان طلسم خون48

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/1 16:36 ·

*ارسلان بااخم غلیظی نگام کرد
ویدا یهوازجاش بلندشدوجام شرابشوهمراه چاقوی کوچیکی ازرومیزبرداشت
باتعجب نگاش کردم که چندضربه به جامش زد
همه تقریباساکتومنتظرنگاش کردن
_آقایون خانوماامشب به افتخاراولین پیروزی بزرگمون اینجاجمع شدیم،میخوام ازتون خواهش کنم سالن روبرای رقص آلفامون وجفتش اریکا،خلوت کنید
همه ی رقصنده هاازپیست کنار رفتن
هنوز توشوک حرفای ویدابودم
این خواهربرادر قصد دیوونه کردن منوداشتن بخدا
بابلندشدن ارسلانو گرفتن دستش سمتم
صدای تشویق ودست مهمونابلندشد
_عزیزم افتخارمیدی
خواستم خیتش کنم ولی خب از عواقبش ترسیدم
به ناچاردستمو تودستش گذاشتم
دست کوچیکوظریفم بین دست بزرگش تضاد جالبی داشت
والبته خنده دار
وسط رفتیم،اهنگ ملایمولایتی پخش شد،اولین باربودمیخواستم تانگوبرقصم،نابلدبودم
اونم اینوفهمید،چون خودش دستاموگرفتودورگردنش حلقه کرد
مسخره بودولی تواین حالتمون خجالت میکشیدم 
نگاهموبه سینه اش دوختم که اروم دستاشودور کمرم حلقه کردوشروع به حرکت کرد
ارومومعذب همراهیش میکردم
که خم شد سمت گوشم
نفسشو همونجارهاکرد
تنم ناخواسته گر گرفت
_هوابرت ندارهه اگه مجبورنبودم یه ثانیه ام تحملت نمیکردم
*چقدعوضی بودکه تواین شرایطم سعی داشت حالموبگیرهه
باحرص ازعمدپاشولگدکردم که آخم نگفت
گوریل انگوری نکبت
*شنیده بودم مردا روگردنشون حساسن
لبخندشیطانی رولبام نقش بست
سرموبلندکردموتقریبازیرگلوش،نفسموبیرون دادم
باتکونی که خورد،فهمیدم حدسم درست بودهه
تن تن روگردنش نفس میکشیدم

رمان طلسم خون47

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/1 11:09 ·

بعداز دقایقی ویداو شاهینم اومدنوکنارمون نشستن
نگاهم به پیست رقص بودو حواسم به حرفایی که ویدا راجب مهمونی میزدنبود
_شیطونه میگه بروبزن فکشوبیارپایین،مردتیکه ی پلشت این همه جنده دورشه بازم نگاهش هرز میپرهه
*باتعجب به سمت ارسلان برگشتم منظورش به کی بود
نگاه گیجمودورتادورسالن چرخوندم،رو رافئل مکث کردم
زل زده بودبه منوانگارقصد چشم برداشتنم نداشت
نگاهموکه دید،جام شرابشو برام بلندکرد
ازنگاه هیزش مورمورم،عجب ادمیه این
پس منظورارسلان این عوضی بود
بانشستن دستی روبازوم،ازاون مردتیکه ی هیزنگاهموگرفتم
نگاهموسمت ارسلانی که بازوموتوچنگش گرفته بود دوختم،بادیدن صورت سرخواخمای درهمش جاخوردم ولی کم نیاووردمو
شاکی گفتم
_چته باز، ولم کن
ازلای دندونای کلیدشدش غرید
_ولت کنم که بری لنگاتم براش بازکنی 
باتجزیه تحلیل حرفش دستموبلندکردموخواستم بزنم توصورتش که موچ دستمو محکم گرفتوپرت کرداونور
_ازت متنفرم
پوزخندی زدوگفت
_احساساتمون متقابله عزیزم
*دستشو ازرو بازوم محکم پس زدموباصدای بلندی گفتم
_بارآخرت باشه بهم دست میزنی عوضی
_عوضی منم یاتوی جنده که هربار رنگ عوض میکنی نه به اون اولین برخوردت بااون مردک که دستم باهاش ندادی،نه به الان که کم موندهه بری بگی بیامنوبکن
برخلاف حرصی که از حرفای وقیحانه اش میخوردم 
لبخندحرص دراری زدموگفتم
_چیه غیرتی شدی، بهترهه غیرتتو واسه یکی دیگه خرج کنی این چیزا رومن جواب نمیدهه عموجون
باتموم شدن حرفم چنان برزخی نگام کرد گفتم الان همینجاخفه ام میکنه
_فکرمیکنی واسه توی هرزهه غیرتی شدم،هه سخت دراشتباهی اگه یذرهه منوشناخته باشی بایدفهمیده باشی ازجنده بازی ادمایی مثل توحالم بهم میخورهه اونم درست کنارم وگرنه به هرکی میخوای بدی برو بدهه
*باتموم شدن حرفاش کل وجودم از اعصبانیت اتیش گرفت دهن بازکردم جوابشوبدم که ویدا که تا الان نظارهه گربودباتشرگفت
_بس کنید دیگه آبرومون رفت
شاهینم حرفشوتاییدکردوروبه ارسلان گفت
_خیرسرت رئیس کلی،بایه بچه بحث میکنی
*قبل ازاینکه ارسلان حرفی بزنه باحرص گفتم
_اولابچه خودتی دوما منکه گفتم نمیام به این مهمونی این عوضی توکله اش نرفت

رمان طلسم خون46

fati.A fati.A fati.A · 1403/12/1 11:03 ·

باورودمون بیشترنگاها به سمتمون چرخید
معذب بودم ولی کم نیاووردمو دورو برو دید زدم
عمارت خیلی بزرگومجللی بود
اینجورکه پیدابوداینجابرای کسی به اسم رافئل بود
چون جلوی در یه تابلوی کوچیک به این اسم دیدم
توهمین فکربودم که مردی همسنوسال ارسلان باکت شلوارشیکی اومدسمتمون
لبخندبزرگی زدوگفت
_ببین کی اینجاست ارسلان خان،خیلی خوش اومدی پسر
ارسلان دستمورهاکردومردونه باهاش دست داد
_دمت گرم امشب سنگ تموم گذاشتی 
مردهه خنده ای کردوضربه ای به شونه ی ارسلان زد
_توام کم نزاشتی،شاهین گفت یه ماهه تموم باتیموردرگیربودی،کمترکاری که میتونستم برات کنم،برگزاری جشن پیروزیت بود
*مردنگاهی به من انداختودستشوجلواورد
_افتخاراشنایی باکیودارم؟
لبخندمصنوعی تحویلش دادموبدون گرفتن دستش گفتم
_اریکاهستم
*ضایع شدولی کم نیوورد،لبه ی کتشوصاف کردوگفت
_ازاشنایی با بانوی زیبایی مثل شماخوشبختم،بنده هم رافئلم رفیق فاب ارسلان
_خوشبختم
ارسلان اومدکنارم که برای رهایی ازنگاه خیره ی رفائل ،دستمودوربازوش حلقه کردم
همراه ارسلان به سمت میزی رفتیمونشستیم روصندلی
همینکه نشستیم دستمو ازدوربازوش برداشتم
تنهاواکنشش همون پوزخندرومخش بود

رمان طلسم خون45

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/30 15:39 ·

خلاصه ویداهم حاضرشد
اومد برهه که پرسیدم
_من الان برای چی به این جشن میام
خونسرد گفت
_چون جفت آلفامونی،همه ی قبیله ها امشب میان حتی دوعضواصلی محفل اژدها،همه کنجکاون جفت ارسلانوببین
*اخمی کردم،چقد وقیح بودکه بدون درنظرگرفتن ،ارتباط خونیمون میخواست منوبه عنوان جفتش  به همه معرفی کنه
ویدا زودترازمن رفت
نفس عمیقی کشیدمواروم از پله هاپایین اومدم
صدای پاشنه ی کفشم تو خونه میپیچید
به پذیرایی رسیدم کسی جز ارسلان نکبت نبود
بی تفاوت نگاش کردم
_کجابایدبریم
سرتاپاموبانگاه خالی ازحسش برانداز کرد
_بیاجلو
سعی کردم یه بارم شدهه حرف گوش کن باشم
پس قدم بلندی به سمتش برداشتم
بارسیدن بهش،دستشو جلواورد
نگاهی به دستش انداختموپوزخندصدا داری زدم
_چرافکرکردی قرارهه دستتو بگیرم
خنده ی حرص دراری کردوبااخم دستمومحکم گرفتو خودش دور بازوش حلقه کرد
_چون جفت منی
_انقد جفت جفت نکن توهیچ کوفت من نیستی منم حیوون نیستم برعکس جنابعالی ادمم
نیشخندی زد
_نظرت چیه یکم دیرتربریم تامن عملی بهت ثابت کنم جفتمی،هوم منکه بدم نمیاد
باحرص فوشی زیرلب بهش دادم
_لازم نکردهه 
_تعارف نکنیاهروقت خواستی بگو
چشم غره ای بهش رفتم که خنده ی بلندی کردوبه سمت در رفت
ازویلاخارج شدیم
بادیدن اخرین مدل آستون مارتین،دهنم بازموند
وای من عاشق این برندماشین بودم
بابهت به ارسلان که ریلکس رفت نشست پشت فرمون
نگاه کردم
هنوز مات نگاش میکردم که بوقی زدوشیشه روکشیدپایین
_مادمازل منتظردعوت نامه ای
باتمسخرصداش اخمام رفت توهموازبهت دراومدم
درشاگردو بازکردمونشستم
بانشستنم ماشین ازجاش کنده شد
چنان باسرعت میرفت،فقط تونستم صندلیودودستی بچسبم
_یکم اروم بری میمیری بدبخت
_اگه قراربودباسرعت ۸۰برم،۴۰۵میخریدم نه اینو
*لعنتی حتی زمزمه امم میشنوه
اینباربلندگفتم 
_الان منوقانع کردی یا پز ماشین جدیدتو دادی
*باهمون پوزخند رومخش گفت
_توفک کن هردوش

رمان طلسم خون44

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/30 15:31 ·

ویدا باالتماس گفت
_اریکابخدا خسته ام کردی،مهلام کاردارهه جای دیگه بشین تورومیکاپ کنه برهه
ابرویی بالاانداختموجوری که بیشترحرص بخورهه بانیش بازگفتم
_نوچ،ازمن ابی برات گرم نمیشه پس بفرستش برهه من جایی نمیام

_اینجا چخبرهه
*باشنیدن صدای ارسلان هرسه ترسیده به سمتش برگشتیم
بااخمای درهم جلواومدوروبه ویداگفت
_چرا هنوز هیچکدوم حاضرنیستید
ویدا خواست حرفی بزنه که پیش دستی کردم
_من تواین جشن مضخرفتون شرکت نمیکنم
*پوزخندی زدودست به سینه تکیه دادبه دیوار
_مشکلی نیس اصولا تودیرخرفهم میشی،خودم خرفهمت میکنم عزیزم
خواستم جواب کوبنده ای بهش بدم که بلند دادزد
_همگی بیروننن
زهره ام ترکید،روانیه بخدا
ویداو مهلا سریع از اتاق خارج شدن
سرموپایین انداختم دنبال اون دوتا اروم از بغلش خواستم ردشم برم که بازوموسفت چسبید
_عاعاعا،تو نه باتوکاردارم عزیزم
_من عزیز تو نیستم
*بازومومحکم تر فشارداد
_آخ
بی توجه به سمت میزارایش رفتو منومحکم رو صندلی نشوند
_یامث آدم میتمرگی اینجاحاضرمیشی یانه به روش خودم حاضرت میکنم،انتخاب باخودته عزیزززززمممم
*ازاین ادم زورگو بشدت بیزاربودم،بااخمای درهم نگاش کردم
_لعنت بهت
_نگفتی کدوم
به ناچارباحرص گفتم
_بگوبیان خودتم گمشو
پوزخندش شدت گرفتوباتمسخرنگام کرد
_حیف امشب شب خاصیه برام وگرنه دندوناتو تو دهنت خورد میکردم
*خواستم حرفی بزنم که ازاتاق زد بیرون
دقایقی بعد مهلا درحال آرایش کردنم بود
***
بادیدن خودم تواینه دهنم بازموند،چقدخوب شده بودم
اکثرا ارایش نمیکردم یا ارایش ملایم میکردم
بااین میکاپ غلیظ ولباس شب قرمزیقه دلبری حسابی تغییرکرده بودم

 

رمان طلسم خون43

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/30 12:03 ·

*حرصی خندیدم
_نه جونم چه ربطی دارهه،من همینجوری پرسیدم بعدم اون عموی منه همه ی اینا یه نمایشه خودت که بهترمیدونی
خنده اش جمع شدوباناراحتی گفت
_متاسفانه حق باتوعه،،خب من دیگه برم،یخو تاوقتی خوابت بگیرهه رو پات بزاربمونه تاورمش بخوابه
لبخندی زدموسری تکون دادم که بایه شب بخیرکوتاه از اتاق رفت بیرون
من موندموفکرای هرشبموپای چلاقم....
*****
یه ماه از مستقرشدنمون تو ویلای ارسلان میگذشت
تواین یه ماه جنگ سختی بین ارسلانوتیموری که نمیشناختمش شروع شده بود
تنهاپوئن مثبتی که این جنگ داشت این بودکه مجبورنبودم دیگه اون ارسلان عوضیوببینم چون بدجور درگیربود
به گفته ی افراد گله، ارسلان با قبیله های زیادی متحدشده بودوبرای جنگ باتیمور تنهانبود
تنهادغدغه ام بابا بود،تواین چندوقت فقط یه باردیدمش اونم از پشت گوشی ازدوربینی که توزندانش کارگذاشته بودن
حتی ازتوفیلمم ضعفشوحس میکردم
میدونستم لج کردهه زیادغذانمیخورهه
پوفف
باصدای شاهین ازفکردراومدم
باتعجب نگاش کردم
_چیزی گفتی؟
ضربه ای به پیشونیش زدوباتاسف گفت
_پع من چهارساعته واسه کی فکموخسته میکنم 
_شرمنده توفکربودم یه باردیگه میگی
بی حوصله گفت
_جان جدت گوش کن حوصله ندارم یه باردیگه توضیح بدم،ارسلانوبقیه ی بچه هابرگشتن شب به افتخاراولین پیروزیمون میخواییم جشن بگیریم،ویدارفت ارایشگرو خبرکنه اومدلطفا مثل یه دخترخوب حاضرشو
عاقل اندرسفیه نگاش کردم که باتاسف سرشوتکون دادو ازاتاق بیرون رفت
شک نداشتم اون عوضی خواسته واسه جشن اماده ام کنن هه کورخوندی،عمرا اگه بیام 
*****

رمان طلسم خون42

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/30 12:00 ·

ارسلان بی حرف بلندشدورفت
بارفتنش غموخجالت هردوهم به سمتم هجوم اوردن
_ویدا..من..من متاسفم
لبخندی زدو یخ رو روپای ورم کردم گذاشت
_اریکا تو همیشه انقد عجولی چرا یکم صبرنکردی تاببینی منظور ارسلان باکیه
پوفی کشیدم
_داشتی میومدی سمت من،اونم دقیقا زمانی که من میخواستم بشینم اون حرفوزد،خودت بودی چی فکرمیکردی
_کنارتو سارا نشسته بود،داشتم میرفتم سمتش که تودادزدی بشینم،منم چون جفت آلفامونی برات احترام قائل شدمونشستم که شماهادعواتون شد
_شرمنده منظوری نداشتم
_میدونم وگرنه الان اینجانبودم
*ویدا یخو روپام حرکت میدادکه باکنجکاوی پرسیدم
_سارا مگه عضوگله نیست چرا ارسلان اونجوری بهش گفت
شونه ای بالاانداختوریلکس گفت
_چون بدون دعوت آلفاش میخواسته باهاش معاشقه کنه
باچشای گردشده نگاش کردم
_چییی؟!!!
خندیدو گفت
_مایه قانون داریم اونم اینه که توگله،آلفامون طالب رابطه باهرزنی باشه اون زن بایدخودشو تقدیم آلفاکنه،ولی اگه یه زن اونم باوجود جفت داشتن برای رابطه با رئیس گله مخفیانه وبدون رضایت آلفا بخواد باهاش سکس کنه مجازات سختی میشه،سارا جفت نداشت ولی بدون خواست ارسلان خودشو تقدیمش کرد،ارسلانم قاطی کردوطبق قانونمون تنبیهش کرد
*عجب اینادیگه کین،چه قانون مسخره ای
بی فکرپرسیدم
_حتی اگه رئیستون جفتم داشته باشه بازم میتونه بابقیه زنابخوابه؟
باخنده ی بلند ویدا تازه فهمیدم چی گفتم
خاک توسرت اریکاقشنگ سوژه کردی خودتو
ویدابالبخندپهنی چشمکی حواله ام کرد
_بازم میتونه یعنی دل بخواییه ولی تواگه بخوای میتونی جلوی ارسلانوبگیری

رمان طلسم خون41

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/29 19:44 ·

هنوز قدم اولو برنداشته بودکه باصدای نحس ارسلان، بلاتکلیف وایستاد
_خودم میبرمش شمابرید شامتونوبخورید
شاهین نمیدونم چش بود که انقد نترس شده بود
_بدمش بهت که دوبارهه یه بلای دیگه سرش بیاری،نمیخوادخودم میبرمش
ویدا بااسترس نگامون میکرد
ازعمد سرمو رو سینه ی شاهین گذاشتم تابفهمه دوس ندارم بغلم کنه
ارسلان اروم غرید
_شاهین روی سگ منوبالانیار،یالا بدش به من تا یه بلایی سرجفتتون نیاوردم
پوزخندی زدموباکنایه گفتم
_والاماکه جز روی سگت روی دیگه ای ازت ندیدیم 
ویدا وشاهین هردو زدن زیرخنده که با اخم وحشتناک ارسلان روبه روشدن
شاهین منوبه سمت اون عوضی گرفت
ترسیده چشاموبستم که تواغوش گرمومضخرفش قرارگرفتم
شروع به حرکت کرد
هنوز چشام بسته بود جرئت نداشتم نگاش کنم
_تا دودیقه پیش که زبونت خوب کارمیکرد،چیشدیهولال مونی گرفتی
چشاموبازکردم،ازش مث سگ میترسیدم ولی نمیدونم چرا این زبونم کم نمیاورد
_ همه ی ادما از سگای ولگردمیترسن،نرماله
*فشاری به کمرم دادوبی حرف به سمت اتاقم رفت
تاداخل شدیم پرتم کرد روتخت
ازدرد پام جیغی زدم
ترسیده خم شدم یه نگاه به پام انداختم
بادیدن ورمو کبودیش دهنم بازموند
هق هقم بلندشد،بانفرت روبه اون عوضی که خونسردنگام میکرد دادزدم
_لعنت بهت..بببین چه بلایی سرپام اوردی،خدا ازت نگذرهه
*پوزخندی زدو اومدسمت تخت
سعی کردم ریلکس باشم من کاری نکردم که ازش بترسم
نگاش نکردم که کنارم روتخت نشست
دستشو اوردسمت پام که ترسیده عقب رفتم
_پاتوبیارجلوتااون یکی پاتم لنگه ی این یکی نکردم
*باتردید پامو به سمتش گرفتم که دستشو زیرموچ پام گذاشت
ازشدت درد لبامومحکم گاز گرفتم تاصدام درنیاد
یکم نگاش کردو گوشیش ازتوجیبش دراوردو یه دستی شماره ای رو گرفت
_ویدا سریع چندتاقالب یخ برداربیاربالا
روموبه سمت مخالفش برگردوندم
انگشتش موزیانه رو پوست پام حرکت میکرد
جوری لمسم میکرد که موهای تنم همه سیخ شده بودن
_اگه دودیقه زبونتو تو کونت نگه میداشتی،میفهمیدی باتوی هرزه نبودم
شاکی به سمتش برگشتموباحرص گفتم
_برو بابا  بابچه طرفی بامن نبودی باکی بودی،زهرتو ریختی حالا گورتوگم کن
*فشاری به پام دادکه از درد اخی از دهنم خارج شد
_اخربخاطراین زبونت بگامیری
مکثی کردو ادامه داد
_قبل اومدن تو ویدا اون سارای جنده رو اورد سرمیز،همه میدونستن مخاطب من ساراس غیرتوی اسکل
باتعجب نگاش کردم
_پس چرا این بلاروسرم اوردی
اخمی کردوخیلی جدی گفت
_چون صداتوبرا خواهرم بلندکردی
حس بدی بهم دست داد،حس کسیو داشتم که عجولانه یه اشتباه بزرگ واحمقانه مرتکب شده بود
ولی خب دیگه کاریه که شدهه چه میشه کرد
سرموپایین انداختموپاموعقب کشیدم که محکم پامو ثابت نگه داشت
_چی فکرکردی باخودت،انقداحمقم که بخوام جلوی بقیه گاف بدم توحکم جفت منوداری برای تظاهرم شدهه باشه جلوی گله ام خوردت نمیکنم،اگه اینکاروکنم به ضرر خودمه
بااخم نگاش کردم
_خوردم نکردی رسما از روم باتریلی رد شدی
بااومدن ویدا هردو ساکت شدیم
ویدا سمت مخالف ارسلان نشستوروبهش گفت
_توبرو من هستم

رمان طلسم خون40

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/29 19:41 ·

_لطفاپاتوبردار...اصلانخواستم...شامت...بخورهه..توسرت
*فشارپاش بیشترشدکه حس کردم استخونم شکست
_چیزی گفتی عزیزم
باخشمودردبریده بریده گفتم
_خواهش... میکنم...
_چی،بلندتر نشنیدم
بلندگفتم
_خواهش..میکنمم...پاتوبردار
بابرداشتن پاش نفس حبس شده امو رها کردم
پام بی شک له شده بود
نگاه نگران بقیه رو  روصورت سرخو اشک الودم حس میکردم
بابیچارگی میزو چنگ زدمو اروم بلندشدم
پامونمیتونستم از دردزیادش یه ذره ام تکون بدم
روپای سالمم وایستادمو لنگ لنگون به سمت پله هارفتم
ویداو شاهین به طرفم دویدن
شاهین بازوموگرفت
_وایسا خودم میبرمت اینجوری نمیتونی
خواستم حرفی بزنم که ویدا اروم گفت
-دیوونه شدی ارسلان میکشتت خودم بغلش میکنم
شاهین باحرص گفت
_وقتی این بلاروسرش میاوورد مهم نبود واسش، الانم واسش مهم نباشه
دست انداخت دور کمرمو تویه حرکت بلندم کرد،ازحرکت یهویش هینی کشیدموتیشرتشوچنگ زدم
اروم گفتم
-من خوبم ممنون، میشه بزاریم زمین خودم میرم
_لازم نکرده خودم میبرمت

رمان طلسم خون39

fati.A fati.A fati.A · 1403/11/29 14:37 ·

به هرحال چه قفس اهنی چه قفس طلایی،هردوش قفسه
اهی کشیدموخودموپرت کردم روتخت
نمیدونم چقد خوابیدم ولی باصدازدن ویدا برای شام بیدارشدم
درکمال تعجب گفت قرارهه منم کنارشون شام بخورم
تواین چندروز تنهایی غذامیخوردموالان واقعاخوشحال بودم ازاین موضوع
دستوروموشستمویه تیشرتوشلوارلی پوشیدم
به جزمنوویدا ده تازن بیشتر تواین خونه نبودن اونام درقید حجاب نبودنواکثرا لباسای بازمیپوشیدن
پس ضایع بود بخوام خودموپیششون بقچه پیچ کنم
باویدا به سمت سالن غذاخوری رفتیم
اینجا از عمارت بابا قشنگ تربود
بارسیدن به میز بزرگوطویل دهنم بازموند
چقد زیادبودن اصلاجایی برای نشستن نبود
ویدا اشارهه کرد برم کنارارسلان روصندلی خالی بشینم
بااینکه اصلا خوشم نمیومدازش ولی خب چاره ای نداشتم
_ویدا کی گفته این دخترهه میتونه بشینه پشت این میز ببرش اشپزخونه غذاشو بنداز جلوش بیا
*هنوز کامل نشسته بودم که باحرفی که ارسلان زد،توهمون حالت موندم
این عوضی الان منظورش به من بود..
بانفرتوخشم نگاش کردم
همگی نگاهشون به ارسلان بود
حس خیلی بدی بهم دست داد، حس ناچیزبودن تحقیر،خشم نفرت
ویدا قدمی به سمتم برداشت
که دادزدم
_بشین سرجات
ویدا بی حرف عقب رفتو انتهای میزنشست
نگاه به خون نشسته ی اون عوضی روم زوم بود
ولی اعتنایی نکردموباحرص اشکاریی بی توجه به همه که دست ازغذاخوردن کشیده بودن
برای خودم برنجوقیمه کشیدم
اولین قاشقوکه داخل دهنم گذاشتم
یه چیزی محکم رو پام فرود اومد
اخی گفتمو قاشق ازدستم افتاد
فشاراون چیزهرلحظه روپام بیشتروبیشترمیشد
سرموکه بلندکردم متوجه نیشخنداون اشغال شدم
پس کارخودش بود
ازعمد پاشو رو پام گذاشته بود
بادردنالیدم
-پای لعنتیتو..بردار
خم شد سمتموتوگوشم زمزمه کرد
_وقتی گوه اضافه میخوری،عواقبشم باید بپذیری عزیزممم
*عزیزم رو با مسخرگی تمام بیان کرد.
واقعادیگه پام داشت داغون میشد
اشک توچشام جمع شد
باعجزنگاش کردم