رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون302

fati.A fati.A 27 اردیبهشت · fati.A ·

بابا باافتخار نگاه هردوی اوناکردو بامحبت دست ماریو فشورد
منم لبخندمصنوعی تحویلشون دادموروبه همگی گفتم
_بفرمایید غذا ها سرد شد

همگی تشکری کردنو مشغول شدن
ارسلان برام غذا کشیدو جلوم گذاشت
ممنونی زمزمه کردم
که لبخند اریکا کشی تحویلم دادکه دلم واسه اون چاله گونش ضعف رفت
بی ارادهه خودمو کشیدم جلو ودرست همون قسمت چال گونه اشو بوسیدم
که باعث چشای گردشده وخنده ای ریزش شد
بابا اما تک سرفه ای کردوبااخم نگامون کرد
_دخترم

وای بابا دیده بود
چقد ماپیشش این مدت سوتی داده بودیم
بااین کارامون
باخجالت جواب دادم
_جانم بابا

بابا با چشاش بهم فهموند زیادی ازخودم دراومدم
اما زبونش چیز دیگه ای گفت
_دخترم اون پارچ ابو بی زحمت میدی
_باشه

ارسلان نیشخندی زدو قبل ازاینکه من حرکت کنم ،دست به کارشد
پارچ رو جلوی بابا گذاشتوباتمسخرگفت
_جوشی نشو پدرزن،درکمون کن ما تازهه عروس دومادیم

بابا پوزخندی زدوباحرص جواب داد
_موندم تاکی قرارهه ادامه پیداکنه،فرتو فرت میچسبین بهم

ماری نگاه باباکرد
_عزیزم بزار راحت باشن ماکه غریبه نیستیم

زیرلب گفتم
_یه کلمه هم ازمادرعروس
 

رمان طلسم خون301

fati.A fati.A 27 اردیبهشت · fati.A ·

باتعارف منو شاهین
ماریوبابا پشت میزنشستن
به خواست ارسلان افراد گله امشب جدا ازماغذامیخوردن
فقط شاهین کنارمون قراربودشام بخورهه
باکمک ارسلان پشت میزنشستم
بااینکه چهارساعت تموم داشتیم سکس میکردم
بازم پراز انرژی بودم
اما بیچارهه ارسلان حسابی خسته بود
تازهه یه ساعت پیش لودادیه ماه تموم بیهوش بودمو اون تموم اون یه ماهوشاید کمتراز۷۲ساعت خوابیده بودو دائم مراقب من بودهه
اون لحظه که بهم اینارو گفت
کلی تودلم قربون صدقه اش رفتم
حتی نتونستم جلوی اشکاموبگیرم
ارسلان اما بامحبت فقط بغلم کردوسعی داشت ارومم کنه
ولی کلیم حرصم داد چون هرچقدپرسیدم هیچی نگفت، اخرم نفهمیدم دلیل دروغو مخفی کاریشو

باقرارگرفتن دست ارسلان رو دستم از فکربیرون اومدم
بالبخندنگاش کردم که به ارومی دستمو نوازش کرد
نگاهشو به ماری دوختومخاطب قرارش داد
_امشب ازتون خواستم بمونین اینجا تا ازتو یه تشکرویژه کنم،میسیزماری من واقعا ازت ممنونم بابت نجات جون همسرم،ازحالاتا اخرعمر بهت مدیونم هروقت کمک بخوای میتونی روم حساب بازکنی

ماری لبخند بزرگوخجولی روصورتش نشوند
_خدای من شما چقد تشکرمیکنین،من واقعا کاری نکردم،یه کمک کوچیک بود برای خانواده ی جدیدم،البته اگه ازنظرشما اشکال نداشته باشه وشماهم قبول کنیدخانوادم باشین

ارسلان بااطمینان گفت
_وقتی باهامون اومدی ایران،شدی عضوی ازخانوادمون،پس پرسیدن ندارهه اینجام خونه ی توعه هروقت خواستی میتونی بیایی 

 

رمان طلسم خون300

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

سیلی به سینه ام زدوباشهوتوحرص گفت
_اوفف میکنمت جنده ام،جرت میدم 
_اه بکن ...ایی

*لپای باسنم رومحکم چنگ زدو اینبارخودش شروع به تلمبه زدن کرد
ازلذت زیاد رو ابرا بودم
لعنتی این حجم داغو کلفتش داشت روانیم میکرد
چطور این همه مدت ازش محروم بودم
ارسلان چرخی زدواینبارمن زیرش بودم
پاهاموروشونه هاش گذاشت
اینبار کوصم مثل بادکنک زد بیرون
بادیدنش
حریص ،جونی گفتو کیرشو تاته تو کوصم فرو کرد
اه بلندم تو اتاق پیچید
ضرباتش رو از نوشروع کرد

دوباردیگه ارضاشدم
ارسلانم بعداز دقایق طولانی ارضاشدو ابشو رو چاک کوصم خالی کرد
نفس نفس زنون رو تخت ولو شدم
که دراز کشیدکنارم
سرمو روبازوش گذاشتم

بادستمال هردومون روتمیزکرد
خیلی کیف داده بودبهم

*ارسلان خیرهه به صورتم اروم گفت
_حالاکه نذاشتی بخوابم،میخوام یه چیز جدیدو امتحان کنی

ابروهام بالاپرید
_چی مثلا
_بایدتغذیه کنی

*زیادسخت نبود درک حرفش

منظورش این بود خون بخورم
اخمام رفت توهم
سریع ازبغلش بیرون اومدم که بایه حرکت گرفتتم

تابه خودم بیام بلندم کردو روشکم خودش نشوند
بالجبازی گفتم
_میخوام برم

لبخندکجی زد
_خیلی خب نخور سرتق،بجاش گردنمولیس بزن

چشام باتموم شدن حرفش ستارهه بارون شد
چه خوب که پاپیچ نشد
من عاشق لیس زدنو مکیدن گردنش بودم
باکمی مکث دست از نگاه کردن به اون تیله های ابی،برداشتمو
خم شدم روش
جوری که تقریبا دراز کشیدم روش
سرمو بین گردنش فرو کردم
نفس عمیقی کشیدمو بوی خوش جنگل رو به ریه هام فرستادم
نفسمو توترقوه اش خالی کردم که تکونی خورد
_خارکصه اینجوری نفس بکشی توگردنم که این لامصبوبازبیدارمیکنی

ریز خندیدم
-اومم بزار بیدارشه منکه دوس دارم همش بیدارباشه

خندیدو باحرص گفت
_د اگه حامله نبودی که مراعاتتونمیکردم

خمارنالیدم
_مراعاتمونکن خب

به دنباله ی حرفم لیس عمیقی به شاه رگش زدم
تکونی نخورد
من اما بااشتیاق لیس دیگه ای به اون قسمت زدم
میل عجیبی به گاز گرفتنش داشتم
لبامو ازهم بازکردمو پوست گردنشو تودهنم کشیدم
مک محکمی بهش زدم که اه مردونه اش توگوشم پیچید
اهمیتی ندادم
بانوک زبونم قسمتی از گردنش رو لمس کردم
تابخودم بیام
دندونم تو رگ برجسته اش فرو رفتو خون سرخی ازش بیرون پرید
چیزی به گلوم چنگ زد
گلوم خشک خشک شد
وتموم تنم گر گرفت
بی اونکه بفهمم چیکارمیکنم
زبونو رو خون جاری شده کشیدم
ازطعم بی نظیروشیرینش چشام
بسته شد
اینبار همون قسمت زخمیو به دهن گرفتمو محکموعمیق مکیدم
مثل تشنه ای که بعداز سالها به اب رسیدهه 
سریعو عمیق خونش رومیمکیدم
نمیدونم چقد خوردم
چقد گردنشومک زدم
زمانی به خودم اومدم
که صدای اه مردونه ی ارسلان توگوشم پیچید
_اریکا
مثل کسی که از خواب عمیقی بیدارشدهه از حرکت وایستادم
من داشتم چیکارمیکردم
من من خون خوردم
اونم خون عشقمو
من چیکارکردممم
سرمو ازش فاصله دادم 
نگاه شرمنده و خجالت زده ام رو به چشای خمار ارسلان دوختم
_من..من..نمیدونم..چم..شد..ببخش...بخدا...
_هیش بیا اینجا

جوری باشهوت این حرفو زد که لال شدم
منو کامل کشیدتوبغلشو بایه چرخ زدن
من زیرتن داغش قرارگرفتمو اون روم
شوکه نگاش کردم که با انگشت لبامولمس کرد
_لباتو بچسبون به لبام

مطیع سرمو بلندکردمو لبامو چسبوندم به لباش که امونم ندادو
درحالی که کمرمو چنگ میزد
لبمو محکم گاز گرفت
جوری خشن لبامو میخورد که نفس نمیتونستم بکشم
به سختی جواب بوسه هاشو میدادم
لیس اخری به لبام زدوخم شد سمت گردنم
زبون داغونرمش از زیر گردنم تا سینه ام کشیده شد
بااین حرکتش شهوت موزیانه توبدنم پیچید
صدای اهم همزمان با کشیده شدن نوک سینه ام تو دهن خیس ارسلان،بلندشد
جوری باولع نوکشو لیس میزدو می مکید که دلم میخواست از لذت جیغ بزنم
خارج شدن شیر از ممه های درشتمو حس میکردم
ارسلان مثل نوزادا سینه هامو به نوبت میخورد
بعداز دقایق طولانی لیسی به شکمم زدو سراغ تپلم رفت
خیره تو چشام باانگشت چاک کوصم رو باز کردوزبونش رو محکم کشید لاش
تنم ازشدت شهوت بشدت لرزید
ارسلان اما انگار قصد بیخیال شدن نداشت
چنان با ولع قسمت صورتی کوصمو زبون میزد که من تنها کاریی که ازم برمیومد
جیغ زدنو ناله کردن بود
زبونش که به سوراخ کوصم نزدیک شد
خودمو بلندکردم
جوری که کوص تپلم به صورت زبرش چسبید
بااشتیاق دست برد زیر رونامومحکم زبونشو فرو کرد توم
_عاااحح فاککک بخور بخورششش

باملچ مولوچ گفت
_اوم چقد اب انداخته اوففف

بعداز دقایقی طولانی بالاخرهه طاقشتش تموم شدوروم خیمه زدو لای پام قرار گرفت
تابه خودم بیام
کیرش رو تا دسته داخلم فرو کردو شروع به تلمبه زدن کرد

 

******

رمان طلسم خون299

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

باصدای خش دارو خوابالود ارسلان ازحرکت وایستادم
اومدم دروغی سرهم کنم که منوبیشتربه خودش چسبوند
یکی ازدستاشو رو سینه ام گذاشتومحکم فشارش داد
_میخارهه

باشهوت نالیدم
_اومم میخوامت

باانگشت نوک سینه امو از رولباس بازی داد
جونم داشت بالامیومد
اهوناله ی ارومم تنهاصدایی بود که به گوش میرسید
اینبار دستشو ازروسینه ام به سمت پایین هدایت کرد
بی طاقت خودم تیشرتمو زدم بالاکه دست داغش رو تپل نرمو لختم نشست
_جونن چه تپل شده این بیشرف

صدای بمش از فرت خوابو شهوت ،خمارشده بود
_دوسش داری
_ارعه ولی شب میکنمش
_اما...
_هیشش

*نزاشت حرفی بزنم
ماهرانه انگشت فاکشو لای چاک کوصم هل دادو شروع به ور رفتن باچوچولم کرد
جواب حرکت تندش
ناله ی بلندم بود
انگشتشو قشنگ با ابم خیسو کردو لیزش داد سمت سوراخم
تابفهمم چیشدهه هلش داد تو وژانم
ازشدت لذت جیغی کشیدمو دستشو محکم چنگ زدم
سرشو چسبوند به صورتمو گونه امو لیس عمیقی زد
_اههه...تن تر لعنتی
_جون حشری کی بودی تو
_تو
_اوفف

تن تن انگشت فاکشو تو سوراخم عقب جلو میکرد
داشتم دیوونه میشدم
باسنم رو ازپشت به الت بادکرده اش فشارمیدادمو اونم بانامردی تموم
انگشتای بزرگشو توم عقب جلو میکرد
تویه لحظه چشام ازلذت زیادسیاهی رفتو باتموم وجود خالی شدم
نفس نفس زنون به سمتش چرخیدم که دستشو از لای پام بیرون کشیدو درمقابل نگاهم تک تک انگشتاشو لیس زد
داغ داغ بودم
هلش دادم روتخت ،ازحالت نیم خیز دراومد
بابی قراری رو شکمش نشستمو خم شدم سمت صورتش
لبامو سریع رو لباش کوبیدم که با خشونت خاصی لپای باسنم رو چنگ زدوعمیق لبامو به دهن گرفت
وحشیانه لبای همو میخوردیم
جوری که شرط میبستم لبای هردمون کبودشده باشه
باشهوت زبونشو تو دهنم هل داد که مثل کیر  براش خوردم
تن تن زبونشو تو دهنم عقب جلو میکردو من با کمال میل براش میخوردم
بهشتم بدجور نبض میزد
انگار نه انگار تازهه ارضا شده بودم
ارسلان باعجله دستشو جلو اوردو تیشرتمو ازتنم کند
من اما  حوصله ی دراوردن شورتشو نداشتم
سریع شورتشو تا زانوهاش پایین کشیدموبه کمک ارسلان رو  آلت سیخ شده اش نشستم
یکم  مالوندش لای تپلمو حسابی که خیسش کرد
کلاهکشوفرو کرد توسوراخم که کامل نشستم روش
از کلفتیو درازیش جیغ بلندی کشیدم
بعداز سه ماه واقعا درد داشت
اما دردش همون ثانیه ی اول ازبین رفتو جاش لذت توپایین تنه ام پیچید
ارسلان سینه هامو محکم چنگ زدو تومشتش گرفت
منم با بی تابی شروع به عقب جلو کردن رو کیرش کردم
تن تن روش سواری میکردمو اهو ناله ام به راه بودکه
ارسلان توهمون حالت نیم خیز شدو لیسی به لبام زد
_دخترم دلش کیر میخواست هوم

_ارعههه دلم میخواست زیرت جربخورم

رمان طلسم خون298

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

*خداروشکر پیگیرنشد

سری تکون دادورفت سمت کمد

بیخیال من، حوله ی دورشو بازکرد،جلوی چشای گرد شده ام شورتشو پوشیدو به سمت تخت رفت
من اما هنوز ماتم بردهه بود وباچشای گرد شدهه زل زده بودم به جای خالیش
لامصب انگار اولین بار بودمیدیدمش
چقد سکسی بود
اوفف

_مگه نمیخواستی دوش بگیری

گیج برگشتم سمتش
_چی

درازکشیدروتختوساعدشو گذاشت رو چشاش
_میگم مگه نمیخواستی بری حموم ،برو زودبیا بخوابیم
_اهان،میرم الان

سریع حوله وتیشرتمو برداشتمو راهی حموم شدم
بابسته شدن در نفس راحتی کشیدم
هوفف خدانکشتت اریکا
انگار اولین بارهه میبینیش
چته انقد داغ کردی
یه جوری هیز بازی درمیاری انگار نه انگار شوهرته و چندباربهش دادی
ضربه ای به پیشونیم زدمو سریع دوش اب رو بازکردم
تقریبا یه ساعتی طول کشیدتا راضی شدم از زیردوش بیرون بیام
باحوله بدنمو خشک کردموتیشرتمو پوشیدم
باپیچیدن حوله ی کوچیکی دورموهای خیسم ازحموم بیرون اومدم
هیجان زدهه اومدم برم سمت تخت که بادیدن ارسلان غرق درخواب بادم خالی شد
هوف چه زود خوابش برد
به خودم تشرزدم
بسه دیگه اریکا شورشو دراوردی مثل دخترای هول شدی
بیچارهه چیکارمیکرد خوب خوابش میومد دیگه
برگشتم سمت میزارایشمو شروع به خشک کردنو شونه زدن موهام کردم
دراخر چندپیس از ادکلن گل یاسم به گردنو موچ دستام زدم
رفتم رو تختوکنار ارسلان دراز کشیدم
دلم بی تاب اون بدن عضله ایو سفیدش بود
سرمو روسینه اش گذاشتم که بین خوابوبیداری متوجهم شدو کامل دراغوشم گرفت
جوری توبغلش بودم که من پشتم بهش بود اون دستاش دور کمرم حلقه شده بودو یه پاش رو انداخته بود روم
لعنتی الان که بدتر بود
کاش نمی رفتم توبغلش اینجوری من بدبخت چجوری میخوابیدم
بدن لختش از یه طرف از طرف دیگه کیر بزرگش چسبیده بود به خط وسط باسنم
تکونی خوردم که وضعم بجای بهترشدن بدترشد
حالا تیشرتمم بالا رفته بود وقشنگ اون عضو بزرگش از روشورت چسبیده بودبه باسن لختم
نفسام کش دارشده بودو قلبم تند میزد
خیس شدن دوباره ی واژنمو به وضوح حس میکردم
دلم  فراترازاینارومیخواست
تکون دیگه ای خوردم تا التش بیشتربه باسنم مالیده بشه
این شدکه وقتی به خودم اومدم
دیدم دارم باسنم رو دایره وار به الت ارسلان میمالم
لبامو گاز گرفتم تا صدام یوقت درنیاد

_اروم بگیر دیگه چقد وول میخوری
 

رمان طلسم خون297

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

به دقیقه نکشید،هردو جلومون ظاهرشدن
بادیدن من دوتایی باخوشحالی به سمتم اومدن

تابه خودم بیام محکم بغلم کردنوخوش اومد گفتن
اخترخانم زودتر رفت تا دستورات ارسلان رو انجام بدهه 
پری ولی موندکنارم
باذوق سرتاپاموبراندازکرد
_دخترتو چقد خوشگل شدی،بزنم به تخته رنگو روت بازشدهه

لبخندی به روش زدم
_میدونم خبر داری تبدیل شدم

دستمو تودستش گرفت
_برای منو اهالی این خونه تو همون اریکای خودمونی چه خون اشام  باشی چه ادم فرقی ندارهه،ماهمه جورهه دوست داریم،خوشحالم خوب شدی،نمیدونی چقدنگرانت بودیم،چقد دعاکردیم،انگاربالاخرهه خداصدامونو شنید 

دستموجلوبردمولپ تپلشو محکم کشیدم 
_مرسی پری خانم،منم همتونو دوس دارم مثل خانوادم

*ارسلان که حرفاش بااخترخانم تموم شد
روبه پری گفت
_پریا مهمونامونو ببر باخودت اتاقشونو نشون بدهه

باباو ماری که از بدو ورود رومبل لم داده بودن
با رفتن پری سمتشون
ازجاشون بلندشدن
پری به سمت پله هارفت تا اتاق مهمان رو بهشون نشون بدهه
حامدم چمدوناشونو حمل کرد

حالا منو ارسلان تنهابودیم
ارسلان دست انداخت دورشونه اموگفت
_بریم بخوابیم که مردم از خستگی
_باشه


*رفتیم تواتاق مشترکمون ،ارسلان اول رفت حموم تاهم صورتشو انکارد کنه هم دوش بگیرهه
منم تواین فاصله شروع کردم به انتخاب لباس
یه دست لباس پوشیده برای شب گذاشتم کنار
یه تیشرت گشادم گذاشتم بعدحموم تنم کنم
والاحوصله ی لباس زیرپوشیدن نداشتم
بعداز چهل دیقه بیکاری بالاخرهه
ارسلان تمیزو مرتب حوله پیچ بیرون اومد
انقد خسته بودکه اصلا متوجه من نشد
فقط رفت جلو اینه و مشغول حالت دادن موهاش شد
نگاه هیزم دائم رو بالاتنه ی برهنه اشوتتوهای بدنش درگردش بود
حوله ی دورش کوچیک بودو مردونگیش از حوله اش بیرون زده بود
بادیدنش اب دهنمو باصدا قورت دادم
لامصب کی میتونه این همه مدت دوری از اون حجم کلفت رو تحمل کنم

باتکونی که عضوش خورد

چیزی تو دلم تکون خوردوموج گرمایی تو پایین تنم پیچید
بی ارادهه دستمو داخل شلوارم بردمو بهشتمو محکم چنگ زدم
چقد دلم میخواست الان بااون کلفتش جرم بدهه
بااین فکر بهشت خیسم خیس ترشد
ارسلان اما اصلا متوجه ی حال خرابو نگاه هیزم نبود
کارش تموم شد
همینکه ازاینه فاصله گرفت
سریع دستمو ازشلوارم بیرون کشیدم
نگاهش که بهم افتاد
هول زدهه دستمو پشتم قایم کردم
 باچشای باریک شده رصدم کرد
_چیکار داشتی میکردی

_اومم هی..هیچی
 

رمان طلسم خون296

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

******

ماشین جلوی عمارت توقف کرد
بی حرف ازماشین پیاده شدم
شاهین چمدونارو ازصندوق عقب تاکسی بیرون کشید
ارسلان اما دستشو دورم حلقه کردوبه سمت جلو هدایتم کرد
بی ارادهه نگاهم سمت بابا که از اون یکی تاکسی پیاده شده بود
کشیده شد
ارسلان رد نگاهموگرفت
نفس عمیقی کشیدوبی حرف دستموگرفت
راهشوبه به سمت باباکج کرد
تعجب کردم
قراربودرسیدیم هرکی برهه پی زندگی خودش
تااینجام که بابا همراهمون اومده بود
برام جای تعجب داشت
بارسیدن بهشون وایستاد
روبه باباگفت
_درسته دل خوشی ازت ندارم ولی خوبی که درحق زنوبچم کردیو فراموش نمیکنم

بابا باخنده ضربه ای به شونه اش زد
_کاری نکردم بعدم اریکا قبل ازاینکه زن توباشه دخترمنه،بچه ایم که ازش حرف میزنی نوه ی منه،پس من فقط وظیفه اموانجام دادم

_به هرحال گفتم درجریان باشی 

مکثی کردو ادامه داد

_شبوبمونین اینجا

بابا لبخندی به روی هردومون زد
_دمت گرم ،ولی بریم خونه بهترهه

*ارسلان بی توجه به حرفی که بابازد

خم شدوچندتقه به شیشه ی ماشین زد
که ماری سریع شیشه روپایین کشید
بالبخند منتظرنگامون کردکه ارسلان 
گفت
_اگه خسته نیستی خوشحال میشم شاموپیشمون بمونی

*درسته هنوز دلم با ماری صاف نشده بود ولی زشت بود تعارف نکنم
تک سرفه ای کردم،درادامه ی حرف ارسلان گفتم
_لطفا بیایین ،فرصت نشد هموبشناسیم لاقل یه شب کنارهم شام بخوریم

ماری لبخند مهربونی به روم زدوازماشین پیاده شد
بازوی بابارو گرفت
_منکه باکمال میل این دعوتوقبول میکنم،نظر توچیه عزیزم

بابا به روش لبخندزد
_منم حرفی ندارم

ارسلان سری تکون داد
_بفرمایین تو

همگی داخل شدیم
حامدوپیمان سریع به استقبالمون اومدن
هردو بادیدن بابا وماری کنارمون جاخوردن
ولی باخوش رویی خوش امد گفتن
چمدون هارو به دستشون سپردیمو وارد عمارت شدیم
شاهین رفت اشپزخونه تا تدارک شامو ببینه
همون موقع ارسلان باصدای بلندی صدازد
_اخترخانم،پریا
 

رمان طلسم خون،295

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

*سمیرا تن تن سرشو به چپو راست تکون داد
انگار واقعا ترسیده بود
به سختی لب بازکرد
_من نمیدونستم..زن داری...من
_فهمیدی حرفامویا نه جوردیگه ای حالیت کنم

*سمیرا با بغضی که هرآن امکان داشت بشکنه گفت
_فهمیدم

_خوبه ،حالامیتونی نعش اتو ازجلو چشم گم کن هرزه ی دوهزاری

تا ارسلان ولش کرد
دخترهه دوپا داشت دوپای دیگه قرض گرفت به سمت
شاهین که باحیرت مارو نگاه میکرد دویدوکنارش روصندلی نشست
بابا وماریم تموم مدت بیخیال تماشامون میکردن
دقایقی بعد مهماندار درتلاش برای برقراری سکوتو همهمه ی مردم بود
کنارارسلان رو صندلی جا گرفتم
مهماندار تاکید کرد
کمربندامونوبببندیم
بعدازبستن کمربندم،سرمو روشونه ی ارسلان گذاشتم
اونم بی معطلی دستشو دور شونه ام انداخت
_واسه اذیت کردنت روش خوبیو انتخاب نکردم

گیج نگاش کردم که به اون دختره ی عوضی اشارهه کرد
اخمی کردم
_دفعه ی بعد بخوای اینجوری اذیتم کنی میکشمت

بی صداخندیدوسرموبه سینه اش فشورد
_حسودکی بودی تو
_اخرین بار که حسودی کردم،گیر اون ماروین لعنتی افتادم،پس سعی نکن بااین روش اذیتم کنی

بالحن بدی گفت
_کیرم تواولو اخرش ،حرومزادهه رو
_فهمیدی اصلا چی گفتم

بی حرف سرشو تکیه داد به صندلیش
لبامو باحرص جلودادم
_چیزی ازت کم میشه بگی فهمی....

بابوس سریعی که به لبام زد
لال شدم
ناباور نگاش کردم
هنور چشاش بسته بودو تکیه دادبود به صندلی
ازسرعت زیادش جاخوردم
اومدم حرفی بزنم که باشیطنتی که ازش سراغ نداشتم گفت
_اینم جواب دخترزبون درازم

بااعتراض مشتی به بازوش زدم
_ من زبون دراز نیستم

حرفی نزدکه پوف بلندی کشیدمو سرموتکیه دادم به شونه اش

رمان طلسم خون294

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

باهمون خشم،باتمسخر گفت
_اونوقت چطوری میخوای جلوموبگیری

_اینجوری

_چطور...

روپنجه ی پام بلندشدم
تابه خودش بیاد لبامو گذاشتم رولبای نیمه بازش،حرفش با کوبیده شدن لبام رولباش
قطع شد
صدای
اووووو وسوت کشیدن افراد حاضرتوهواپیماهم باعث نشد
ذره ای عقب بکشم
حرکتی نکردکه
دستامو دور گردنش حلقه کردمولباشو کشیدم تودهنم
تکون سختی خورد
تابخوام بفهمم چیشدهه
کمرمومحکم چنگ زدولبامو باعطش به کام گرفت
جوری وحشیانه لبای همومیخوردیم که انگار صدساله اینکارو نکردیم
بی قرار دست لای موهاش فروکردمولب پایینیشو باولع مک زدم
ارسلان اما لب بالاییمو محکم مکید
باهل دادن زبونش تودهنم بهم امون نداد حرکتی کنم
بعداز مکث کوتاهی
زبونشو باعطش لیس زدم

صدای جیغ وفوش سمیرا
مارو بالاخرهه ازعالم بی خبری بیرون کشید
_لاشی تا دودیقه پیش داشتی بامن لاس میزدی حالا زبونتودومترکردی تودهن اون زنیکه ی  جنده ،اشغال چندتا چندتا

اروم ازارسلان فاصله گرفتم
نگاه خماروسرخشو بهم دوخت
خم شدوپیشونیموبوسید
لبخندی ازته دل زدم
اروم منوکشید عقبوباقدم های بلند به سمت اون دخترهه رفت
انقدی سریع که حتی نتونستم مانعش شم
همهمه ها یهو خاموش شد
ازحالت صورتش ترسیدم
بدجور ترسناک شده بود
این نگاهشو خیلی کم دیده بودم
دخترهه با ترس قدمی به عقب برداشت که
ارسلان بی هوا بازوشوچنگ زدو نزاشت قدم ازقدم بردارهه
از صدای بموخش دارس، تهدید چکه میکرد
_ببین جنده خانم دفعه بعد دهن گشادتو بازکنی زر مفت راجب من یا زنم تحویل بدی،اونوقت بااون روی من که فک کنم هیچ علاقه ای به دیدنش نداشته باشی،مواجه میشی،فکرنکنم دلت بخواد بدونی اون موقع چه بلایی سرت میارم 
 

رمان طلسم خون293

fati.A fati.A 26 اردیبهشت · fati.A ·

دخترهه همچنان جیغ میزد

_ولم کن...آییی...کمکککک

چندنفربه سمتمون دویدنو دخترهه رو از دستم گرفتن
دست خودم نبودولی نیروی عجیبی منوبه کشتنش دعوت میکرد
تاخواستم دوبارهه خیز بردارم سمتش
دستای اشنایی دورم حلقه شدوسفت نگهم داشت
_وایسا اریکا اروم باش

بی توجه به صدای جدی ارسلان
دادزدم
_ولم کن...میگم ولم کن 

بعداز دقایق طولانی تقلا کردن
بالاخرهه اروم گرفتم
زنومردای غریبه که همگی مسافربودن سعی داشتن دخترهه رو اروم کنن

بزوراز بغل ارسلان بیرون اومدم
دخترهه خیرهه بهم بااعصبانیت گفت
_بزار پام برسه فرودگاه،پدرتو درمیارم دختره ی سلیطه ازت شکایت میکنم

باخشم نگاش میکردم
انگار اون پارچه ی قرمز رنگی بودکه هی تکونش میدادنومن همون گاو وحشی بودم که دلم میخواست بزنم اون دختره ی جنده رو بترکونم
ارسلان منو بزورجای خودش نشوند
_بشین همنجاتابرگردم

سریع موچ دستشو گرفتم
_کجااا

اخم بدی کرد
_میرم راضیش کنم شکایت نکنه ازمون دنبال کیرخرنیستم

عصبی گفتم
_لازم نکردهه بری باهاش حرف بزنی

جدی وپراخم غرید
_میرم،کی میخواد جلوموبگیرهه ،تو!!!؟

ازجام بلندشدموجلوش وایستادم
_ارعه من

رمان طلسم خون292

fati.A fati.A 25 اردیبهشت · fati.A ·

شاهین باسرزنش نگام کرد
_خودت دیدی کاری ازم برنمیاد،حالامیگی چیکارکنیم

پوزخندی زدموازجام بلندشدم
_تو قرارنیس کاری کنی،من قرارهه حالشو بگیرم

شاهین سریع موچ دستمو گرفت
_جون جدت بشین سرجات ابروی منوبردی بس ات نبود،حالا نوبت خودته

دستشو پس زدموبا نگاه برزخی به سمت ارسلانواون عفریته خانم پاتندکردم
کنارصندلیشون که رسیدم
هردو خونسرد
به چشم یه مزاحم نگام کردن
قبل ازارسلان دخترهه طلبکارپرسید
_امرتون

پوزخندی به قیافه ی زشتش زدم
_ازکنارشوهرمن بلندشو مثل یه دخترخوب برو بشین رواون صندلی،یالاعزیزم

دخترهه رد نگاهمودنبال کردوبه صندلیم کنارشاهین رسید
انگار که صدساله ارسلان رو میشناسه
بی توجه به من بالحن ناراحتی گفت
_عزیزم این دخترهه چی میگه تو زن داری مگه

ارسلان نیم نگاهی بهم انداخت
_سمیرا جون من اصلا این خانمونمیشناسم

دختره ی عنتر که فهمیدم اسمش سمیراس،درمقابل نگاه بهت زده ی من ازبازوی ارسلان چسبیدو تا بفهمم چی شده گونه اشو بوسید

_اخ اگه یکم دیرترمیگفتی همینجا پس میوافتادم


چشام از بی حیاییش گرد
شد

اون جنده الان شوهرمنوبوسید

یامن اشتباه دیدم


نفهمیدم یهوچی شد
فقط زمانی به خودم اومدم که حمله کرده بودم سمت دختره رو درحال کشیدن موهاش بودم
بایه حرکت از صندلی بلندش
کردموکشیدمش عقب
ارسلان شوکه نگام میکرد
انگار انتظار نداشت اینکارو کرده باشم
تموم نگاها به سمتمون چرخید
دخترهه شروع به جیغوداد کرد
_کمک اخخخ روانی کندی موهامو،کمک ولم کن عوضی

دادزدم
_میکشمتتت عفریته شوهرمنوبوس میکنی ارعه زندت نمیزارم