رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون218

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/7 11:12 ·

لبخندتلخی به مهربونیش زدم،شایداگه مادر داشتم الان جای خاتون اون نگرانم میشدوهواموداشت
_مرسی ولی‌..
_عا دیگه ولی چیه دختر،پروانه مادر خانمو یه معاینه کن

پروانه چشمی گفتو بابرداشتن کیفش جلواومد
اول فشارمو بافشارسنج گرفت بعد دستشو رو شکمم گذاشت
_کجات بیشتر درد میکنه

بادستم جاهایی که بیشتردرد میگرفتو نشون دادم که دستشو گذاشت روش
دقایقی چشاشوبستو دستشو تازیردلم پایین اوردکه ازخجالت خنده ام گرفت
_پروانه جان لازمه تااونجاهارو دست بزنی

قبل ازاینکه پروانه چیزی بگه خاتون سریع گفت
_بله که لازمه ،بزارید کارشوبکنه خانم جان

سری تکون دادم که لحظاتی بعد پروانه بالبخندچشاشوبازکرد
منوخاتون سوالی نگاش کردیم که خاتون هول زدهه گفت
_ارعه یانه

پروانه باهمون لبخند پلکی زد،که گیج پرسیدم
_چی ارعه یانه،چیزی شدهه نکنه مشکلی چیزی دارم

پروانه بااطمینان نگام کرد
_نه گلم مشکلی نداری،مامان پرسید مشکلی داری یانه که من خیالشو راحت کردم،نگران نباش عزیزم چیزی نیست،یه مسمومیت غذایی بودهه که رد شدهه،اما بایدبیشترمراقبت کنی تا کامل خوب شی،مثلا استرس نگیری یازیاد کارنکنی،غذاهای بیرونو فست فودونوشابه ام نخوری

سری تکون دادم
_چشم خیالت راحت،ومرسی که برام وقت گذاشتی
_خواهش میکنم عزیزم کاری نکردم که،خب دیگه من  دیگه کم کم برم دیروقته

خاتون تادم در همراهیش کرد،منم برگشتم تواتاقم تایکم درازبکشم

رمان طلسم خون217

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/7 11:09 ·

باپروانه دختر خاتون اشناشده بودم
خیلی دخترخوبی بودوباشوخیاوخنده هاش  یکم حالمو عوض کرده بود
حس خوبی به این مادرو دخترداشتم امانمیدونم چرا چهره ی 
پروانه انقدبرام اشنامیزد،همش به این فکرمیکردم که کجادیدمش اخرم چیزی یادم نیومدوبیخیال شدم
خاتون داشت شام بارمیزاشتو پروانه داشت برای من میوه پوست میگرفت
_ارعه جونم برات بگه دخترهه رفت جلویدونه زد توگوش پسرهه وبلندگفت خیال کردی پسرشاهی نه اقا توسروتهتو بزنن یه پشگلم نیستی،خلاصه تااینوگفت منونسترن ازخنده ترکیدیم پسرهه بنده خدا ازاون موقع دیگه تو دانشگاه جلوچشممون افتابی  نشد که نشد

بالبخندی که مصنوعی بودنش تابلوبود گفتم
_عجب پس دانشگاهم عالمی دارهه واسه خودش

پروانه درحالی که تیکه ای ازسیب به سمتم میگرفت گفت
_منکه زیاد خوشم نمیاد ازدرس خوندن اما خب چه کنیم به اجباربخاطرگرفتن مدرک دکتریمون که شدهه این دوره رو گذروندیم

باتعجب نگاش کردم
_نگو که توبااین سنت دکتری

لبخندبزرگی زدوردیف دندونای سفیدشو به نمایش گذاشت
_پس چی فکرکردی شماالان درجوار متخصص گوراش  هستین خانم،بعدم من بیشتردرسموجهشی خوندم تاتونستم توسن۲۸سالگی فوق تخصص دکترای گوارشو دل روده روبگیرم

واقعابرام جای تعجب داشت چه دخترزرنگو باهوشی بودمنکه به شخصه ۱۳سال مدرسه رو بزور خوندم چه برسه به گرفتن تخصصو این چرتوپرتا
ازجام بلندشدم
_پروانه جان بسه این همه میوه رو واسه کی پوست گرفتی باخرسی چیزی که طرف نیستی

خنده اشو خورد
_باشه دیگه نمیکنم

_مرسی،خب پروانه خانم من دیگه برم اتاقم قبل ازاینکه بابا بیاد

اومدم به سمت پله ها برم که خاتون هول زدهه ازاشپزخونه بیرون اومد
_عه خانم جان کجامیری

متعجب گفتم
_میرم اتاقم خاتون چطورمگه

لبخندعجولی زد
_نه نه منظورم این نبود،دخترم پروانه میخواد برهه گفتم قبل رفتن شماروهم یه معاینه کنه

سوالی نگاش کردم
_معاینه ام کنه؟!برای چی

اومد سمتمو نشوندم دوبارهه پشت میز
_مگه چندروزهه دل دردو حالت تهوع ندارین ،پروانه دکترگوارشه گفتش که بهتون،بزارید یه معاینه کنه ببینیم خدایی نکردهه چیزیتون نباشه
 

رمان طلسم خون216

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/7 11:02 ·

هینی کشیدوصورتشوچنگ زد
_هعیینن خانم صداتون چیش...

نزاشتم حرفشوکامل کنه دادزدم
_ازصبح کدوم جهنم دره ای بودی هان کدوم قبرسونی بودی،الان نگران شدی ارععهه خیلی نگرانمیی خب میگم برات میگم من خوبمم نه نههه اصلاعالیم توپ توپم ،بببین ازاین بهترنمیشم


جنون وار سیلی به صورت خودم زدم که باعث جیغ بلندخاتون شد
باهمون تن صدا ادامه دادم
_خوبم میبینی خاتون خیلی خوبم

پشت سرهم به صورتم سیلی میزدم که خاتون بلندزد زیرگریه و بزور دستامو گرفتو نگهم داشت
_خدامنولعنت کنه خدامنومرگ بدهه توروبه خدا قسم ات میدم اینجوری نکن

تقلامیکردم تاولم کنه اما حریفش نمیشدم
که کنارم نشستو بزورسرمو دراغوش گرفت
_بمیرم من برات مادر بمیرم چی به روزت اومدهه کاش قلم پام میشکست نمیرفتم بیرون

باصدای بلندی زدم زیرگریه
جوری بغضم شکست که صدام توکل اتاق پیچید
خاتون محکم بغلم کرده بود،مثل بید توبغلش میلرزیدم
نمیدونم چقد گریه کردم چقد لرزیدم که خاتون اروم پرسید
_مادرتامن پیرزنو سکته ندادی بگو چیشده اخه قربونت برم کسی اذیتت کردهه کسی چیزی بهت گفته

باهق هق دستامودورش حلقه کردم
_منو...ب..ب..بزورر ...بوسید
_هعیی کی ،کی جرعت کرد مادربگو خودتوخالی کن
_ظهر...زنگوزدن.‌..من..من فکرکردم...شمایین...دروبازکردم...ماروین بود‌.‌....اون اون اشغال بود...اومدتو...بزوربهم دست زد...بزور بوسیدوبعدازکلی تهدیدولم..کرد..رفت

خاتون اهی ازته دل کشید
_خب مادرمن چی بگم الان ،نمیگم کاراون درست بودهه نه خیلیم اشتباه بودهه،اما خب توخودت انتخاب کردی توچه بخوای چه نخوای ماروین خان فردا رسما شوهرت میشه،حق دست زدنم بهت دارهه ،توبا یه بوسه به این روز افتادی اگه فردا بخوادباهات رابطه....

باوحشت ازبغلش بیرون اومدموسرموتن تن به چپوراست تکون دادم
_نهه  نههه همچین چیزی نمیشه نه

خونسرد نگام کرد
_چه بخوای چه نخوای میشه توام نمیتونی جلوشوبگیری،الانم انقد خودتواذیت نکن بلندشو لباس بپوش بریم پایین دخترم اومدهه شبم قرارهه برهه،دوس دارهه ببینتت

حق با خاتون بود
من چه بالامیرفتم چه پایین میومدم
فردا قراربود زن ماروین بشم
تموم این چیزارو روزی که به باباجواب مثبتمواعلام کردم به جون خریده بودم
اما نه من هیچوقت فکرشم نمیکردم انقد عذاب بکشمو اینکه بخوادبهم دست بزنه،نه نمیزارم اجازه نمیدم دیگه بهم دست بزنه
همونجور که تصمیم گرفته بودم، فرداشب خودمو خلاص میکردم
بابغضی که درحال خفه کردنم بود،ازجابلندشدم
_خاتون شمابرو منم لباس بپوشم میام
_چشم میرم فقط دخترم دیگه بافکربه فردا یا اتفاقای ایندهه انقد خودتو اذیت نکن،بجاش یه تصمیم درست بگیر


_تصمیممو گرفتم خاتون دیگه ازهیچی نمیترسم
 

رمان طلسم خون215

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/7 10:56 ·

ازحرفای چندشو لحن کثیفش عقم گرفت
دستاموروگوشام گذاشتم تادیگه صدای نحسشونشنوم، بلندجیغ زدم
_گمشوبیرون گمشووو گمشووو

صدای خنده ی بلندش روشنیدم به دنباله اش صدای کوبیده شدن در رو
بارفتنش،بیچارهه وار روزمین فرود اومدم
تنم از سرماوترس هنوز میلرزید
عرق سردی کل تنم روخیس کردهه بود
پشت دستمو محکم رولبم کشیدم
حتی نمیخواستم ثانیه ای به حرفای مضخرفش فکرکنم
باقدم های بی جون خودم رو به حموم رسوندم
حس نجس بودن میکردم
هنوز رد دستاش روکمرموردلبای کثیفشو رو لبام حس میکردم
باعجله لباسامو دراوردمو،رفتم جلودوش اب روبازکردمو زیرش قرار گرفتم
لیفموبرداشتموباگریه افتادم به جون لباموبدنم
انقد محکم لیف رو روبدنمولبام میکشیدم که بدنم به گز گز افتادهه بودولبام خون میومد
بلندجیغ زدم
دست خودم نبود انگار تازهه معنای تصمیم احمقانه امومیفهمیدم
جنون وار،تموم شیشه های ادکلنوشامپو هارو پرت کردم روزمین
انقد اینکارو کردم تا بلاخرهه انرژیم تحلیل رفتو باهق هق رو زمین فرود اومدم

*بی حال حوله اموپوشیدمو باچشایی که بزور بازمیشد روتخت نشستم
دقایق طولانی به نقطه ی نامعلومی خیره بودم که دراتاقم به صدا دراومد
حتی برنگشتم بببینم کیه
صدای خاتون هم باعث نشد نگاش کنم
_سلام خانم جان خوبی،عه رفتین حموم عافیت باشه

چیزی نگفتم که به سمت حموم رفت
_من برم لباساتونوازسبد بردارم ،راستی خانم جان من خیلی دست تنهام فردا کمک لازم داشتم گفتم لاقل یه امشبه دخترم بیاد ور دستم..‌..

تا وارد حموم شد،صداش قطع شد
صدای هین بلندشو شنیدم
باعجله ازحموم بیرون اومدودوید سمتم
_خانم جان،خدامنومرگ بدهه چه اتفاقی افتادهه چرا حموم اون شکلی بود،خانم باشمام

صورتموبرگردوندم سمتش ،صورت نگرانش برام بشدت مسخرهه میومد
 هیچکس نگران من نمیشه مطمعنا خاتونم داشت فیلم بازی میکرد
باصدای خش داری که ازفرت جیغ زدن گرفته بودپرسیدم
_کجابودی
 

رمان طلسم خون214

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/7 10:49 ·

_توشوهرمن نیستی توهیچ نسبتی بامن نداری اشغال ،میفهمی نه تودلم نه توفکرم هیچ جایی نداری الانم میبینی تحملت میکنم فقطوفقط بخاطرمردیه که عاشقشم...

اومدم حرف دیگه ای بارش کنم که توصدم ثانیه دستش بلندشدوباپشت دست ضربه ی محکمی تودهنم کوبید
صدای جیغ بهت زدم باتودهنی که خوردم خفه شد
ضربه اش به قدری محکم بودکه حس کردم دندونام تودهنم خوردشد
دست لرزونمورولبم کشیدم
بادیدن خون پوزخند تلخی زدموبابغضونفرت بهش خیرهه شدم،لرزون گفتم
_حالم ازت بهم میخورهه تویه اشغال به تمام معنایی

بازوهامومحکم چنگ زدومنوکشیدسمت خودش
تکونی محکمی خوردم تاولم کنه که خم شدروصورتموباحرص اشکاری  دادزد

_تومال منی سهم منی همچیزت ازقلبت گرفته تاچیزی که لای پاته مال منه میشنوییییی ماله منه

ازوقاحتش چشام گردشد
چقد عمضی بودکه بدون ذره ای خجالت همچین زری میزد،اومدم دهن بازکنم جواب کوبنده ای بهش بدم  که تویه حرکت یهویی،دستاشو دورکمرم حلقه کردوتابه خودم بیام لباش باضرب به لبام کوبیده شد
ناباور شوکه وحشت زدهه خشکم زد
نه نهه این این امکان ندارهه این نمیتونه واقعی باشه این بی همچیز نمیتونه اینکارو کرده باشه
باخیس شدن لبام ازشوک بیرون اومدم،وقت جازدن نبود باید یه کاری میکردم
باتموم توان شروع به تقلاکردم
اما زور من کجاوزور این لعنتی کجا
ازبیچارگی اشک میریختم
لبامومحکم چفت کرده بودم تا نتونه بیشترازاین پیشروی کنه
امااون عوضی انگاربراش مهم نبودو بالذت لبای خونیمو میمکید
دقایق طولانی درحال تقلاوگریه بودم که بالاخرهه عقب کشید
باعقب کشیدنش
نفس نفس زنون دستموبلندکردموباتموم زورم کوبیدم تودهن نجسش
چشام از زور گریه تارمیدید
چهره ی لعنتیش باشیطان فرقی نداشت،نیشخندش بزرگترشد


_اینکاروکردم تاحالیت کنم من هرموقع که بخوام هرکاری که بخوام باهات میکنم توام مثل الان هیچ غلطی نمیتونی بکنی،امروز رو بیخیالت میشم،خوش ندارم اریا فکرکنه بدقولم،اما فرداشب امان ازفرداشب،اریکاعشقم حتی تصورشم نمیکنی چه کارایی قرارهه باهات بکنم توخونه ی خودمون مزاحمیم نیست چه شود ،مگه نه
 

رمان طلسم خون213

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/7 10:44 ·

~اریــــکــــا~

باصدای زنگ در، از صفحه ی خاموشTvچشم برداشتم
احتمالا خاتون بود چون بابا این وقت روز نمیومد خونه،ازجام بلندشدم به سمت درب رفتم
بیخیال درو بازکردموبدون نگاه کردن بهش غرزدم

_خاتون کجابودی ازصب یه خبرندادهه صبح خروس خون بلندشدی رفتی اصلا....

_ عشقم واقعاکه خوش امدنمیگی به شوهرت


باشنیدن صدای ماروین،ترسیده هینی کشیدمو برگشتم سمت در
ماروین درحالی که درو میبست باخنده ی مضخرفش زل زدهه بودبهم
ترسیده ازحضور یهوییش قدمی به عقب برداشتم
_تو...تواینجا..چه غلطی..میکنی

بی حرف سرتاپاموبانگاه هیزش براندازکردوبه سمتم قدم برداشت
ازترس زبونم بنداومده بود
تنهاکاری که ازم برمیومد عقب عقب رفتن بود
انقدجلو اومدومن عقب رفتم تاجایی که پشتم به دیواربرخوردکرد
باچشای گشادشدهه ازترس مثل شکاری که گیرشکارچیش افتادهه باشه نگاش میکردم که چسبیده بهم وایستاد
دستشوجلو اوردتا موهاموعقب بزنه که سریع سرموعقب کشیدم
نیشخند ترسناکی زد
_عاعا نداشتیما،فردا قرارهه زن رسمیوقانونیم بشی،اون موقعم میخوای فرارکنی ازم ازمن ازشوهرت

ازلفظ شوهر صورتم جمع شدوبااخم زدم تخت سینه اش

رمان طلسم خون212

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/6 11:15 ·

ارسلان ناباور لبخندزد لبخندی عمیق که کمترکسی ان را دیدهه بود
اریکاازاو بارداربود،توباورش نمیگنجید،مگرمیشد،بایاداوری رابطه های انگشت شمارشان به فکر فرو رفت،هیچوقت جلوگیری نکرده بود پس امکانش بود،لبخندش اوج گرفت
چه خبری ازاین بهترمیتوانست ،حالش راخوب کند
باخودعهد بست هرطورشدهه عروسی فرداشب راباخاک یکسان کند
این قول را زمانی به خود دادکه خبرپدر شدنش را شنید

_خاتون یه ثانیه ام ازش چشم برنمیداری فهمیدی،ممکنه بخواد بچه رو بندازهه،بعدم اگه هنوز نمیدونه چیزی بهش نگو،سمانه رو باهات میفرستم بیاد هم کمک دستت میشه هم مطمعن میشم که بچه ای درکارهس یانه

_چشم آقا مثل چشام ازش مراقبت میکنم

ارسلان سری تکان دادوسمانه را صدازد
باامدن سمانه،ارسلان انهارا به همدیگرمعرفی کرد
خاتون بادرک نقشه سری تکان دادو روبه ارسلان بااطمینان گفت
_خیالتون راحت سمانه خانم رو به عنوان دخترم میبرم باخودم کسی شک نمیکنه مطمعن باشید

*ارسلان سری تکان دادو گفت
_قبل ازاومدن اریا سمانه باید کارش تموم شدهه باشه

*روبه سمانه ادامه داد
_زود چک کن حامله اس یانه تابلو بازیم درنیار،بعدتموم شدن کارت به یه بهونه بزن به چاک،اریا ازده متریتم رد شه بوتو حس میکنه وبگامیریم

(گرگینه ها وخون اشاما بوی همدیگرو سریع تشخیص میدن)

سمانه چشم بلندبالایی به آلفایش گفتوبعداز دقایقی همراه نازنین خاتون، ازعمارت خارج شدند
به فکر فرو رفت
باید حتما از گفته های خاتون مطمعن میشد وکی ازسمانه بهتر که باقدرتی که داشت میتوانست بالمس شکم زن متوجه جنین داخل شکمش شود
سمانه یکی از طبیب های گله بودکه درکارش، قدرتودقت بالایی به خرج میداد
نفسی گرفت
باکشیدن نقشه ای بی نقص درذهنش،نیشخند بزرگی بر روی صورتش نقش بست

رمان طلسم خون211

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/6 11:11 ·

برگشت سمت پیمانی وحامدی که باصدای ارسلان ،به داخل عمارت امده بودن
بلندترازقبل فریادزد
_د شما لندهورا به چه دردمیخورین،مفت خوری،واسه چی حواستون بهش نبود

*خاتون  که بشدت از ارسلان میترسیدوبدجورازش حساب میبرد ،میان کلامش پرید
_آقابخدا واجب بود وگرنه نمیومدم اینجا،اصلاخودتون گفتین هرخبری که به دردتون بخورهه رو سریع بهتون برسونم

_زنیکه چی داری بلغور میکنی واسه خودت،اریای کوصکش یه درصد بو ببرهه واسه من جاسوسی میکنی سرتومیبرهه هیچ دیگه هیچ خریو به خونش راه نمیدهه اینومیخوای تو

_نه ارباب

_هیشش ببند،سری بعت قبل از هماهنگی باهام بیایی اینجا قبل ازاریا خودم دخلتو میارم،حالا بنال ببینم چه خبرمهمی برام داری

زن ترسیده اب دهانش رافرو داد،میترسید اشتباه کرده باشدواین همه خطر را الکی به جون خریده باشد،وقتی نگاه سرخومنتظر ارسلان را دید تردید راکنارگذاشتو اهسته گفت

_آقاجان این دختر،این دخترحامله اس اقا

ارسلان ابرویی بالاانداختوبیخیال پرسید
_کدوم دختر ؟
_اریکارومیگم اقا

ارسلان حرف زن راشنیداماقادر به درکوفهم ان جمله نبود
نگاه تیزش رابه زن دوختوهشدارامیزگفت
_ببین خاتون خالی بسته باشی یا یه چیزی رو هواپرونده باشی ....

نازنین خاتون هول زدهه میان کلامش پرید
_اقا بخدا دروغ نمیگم،من کنیزشمام ازوقتی جون پسرمونجات دادین من ازاون روز تااخر دنیا بهت مدیونم چرا بایدبهتون دروغ بگم

عصبی بلندغرید
_ول کن این کوصشرارو یه باردیگه بگو چی گفتی چیشد،اصلا ازکجافهمیدی حامله اس
_آقاجان گلاب به روتون چندروزهه همش بالامیاورد،من خودم  مامام ازصدکیلومتری تشخیص میدم که کی حامله اس چندماهه اشه بچه اش دخترهه یاپسر،دیگه اینوکه خودمم معاینه کردم،نبضش دوتامیزد رنگوروشم بزنم به تخته واشده،تازگیام غذا زیاد میخورهه
 

رمان طلسم خون210

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/6 11:08 ·

~دانای کل~

بااعصابی داغون راهی خانه شد،این چندوقت حالوحوصله ی خودش رانداشت چه برسد به کارهای دیگر
مثل هر روز سری به گله زدهه بودوکارهایش راسروسامان دادهه بودوحالا فقط دلش میخواست زودتر به خانه برگردد
نیروی عجیبی اورا به سمت خانه میکشید
گویی اتفاقی افتادهه که این چنین بی تاب بود
حال خود رادرک نمیکرد ازوقتی اریکارفته بودچیزی  در درونش تکان خورده بود،عجیب بوداما احساس تهی بودن میکرد
انگار همچیزش را ازدست داده بود
پوزخند تلخی به افکارش زد
_مردشور ریختتوببرن ارسلان یکی ندونه فکرمیکنه عاشق این دختره بودی اینجوری بهم ریختی،تواومدهه بودی نابودکنی له کنی بری اما ولی انگاری برعکس شد کیرخوردی بدجورم خوردی

خسته شده بود ازجنگیدن بین دلوعقلش، باخودش که رودروایسی نداشت اون دل باخته بود بدجور هم دل باخته بودوقرارنبود حالا حالاها کم بیاورد،میخواست برای بدست اوردن ان دختر یکدنده ولجباز تلاش کند،هرچند دخترک زبون درازش اب پاکی را روی دستش ریخته بود
بارسیدن به عمارت ،حامد در را برایش بازکرد
همینکه داخل شد،شاهین جلویش سبزشد،وقتی دید شاهین قصد کنار رفتن از جلوی راه را ندارد عصبی غرید
_بکش کنار مث عجل ملق وایستادی جلوم

شاهین باکمی استرس گفت
_میرم عقب فقط بازقاطی نکن،جلوجلوبگم بااون بنده خدا بد حرف نزنی
_شاهیننن نرو رواعصابم بنال ببینم چیشدهه
_خاتون اومدهه دیدنت اما حرف مهمی....

ارسلان اجازه ی کامل شدن جمله اش راندادوبااعصبانیت شاهین راکنارزدو داخل شد
بادیدن خاتون که رومبل درخودش جمع شدهه بود دادزد
_مگه اینجاخونه ی باباته هردیقه اینجاپلاسی
_اماآقا...
_اماوکوفت بهت نگفتم تو ملع عام نیااینجا
 

رمان طلسم خون209

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/5 10:16 ·

تموم روز تواتاقم بودم،تنهاموقعه ی صبحونه وناهاراونم چون باباخونه نبود ازاتاقم بیرون میومدم
حالم بهترشدهه بود
دیگه سرگیجه نداشتم اما هنوزم یوقتا حالت تهوع بهم دست میداد
باصدازدنای خاتون بالاخرهه ازاتاق بیرون اومدموراه اشپزخونه رو درپیش گرفتم

_اومدی تی بلا می سَر،بیا برات ماهی کپور سرخ کردم اقا گفت خیلی دوس دارین

سری تکون دادم
_دستت دردنکنه خاتون خیلی وقته نخوردم
-نوش جانت عزیزکم

بااشتیاق کمی برنج کشیدموتیکه ای ازماهی رو برداشتم
بالذت قاشق رو سمت دهنم بردم که بوی زمختوبدماهی حالمو بدکرد
صورتم از بوی بدش جمع شد
_خاتون این ماهی چراانقد بومیدهه نکنه فاسدشو خریدی

خاتون بانگرانی نگام کرد
-نه بخدا خانم جان خودم رفتم بازار تازه اشو خریدم

مکثی کردوتیکه ی دیگه ازماهی توبشقابم گذاشت
_منم ازهمین قسمتش خوردم بخورین این یکی دیگه بو نمیدهه مطمعنم

بی حرف قاشقم رو ازغذاپرکردمو سریع داخل دهنم گذاشتم
بوی بدش،باعث شد لقمه تودهنم سنگ بشه 
اه چرا این مزه رو میداد
برای اینکه خاتون ناراحت نشه بزور قورتش دادمو قاشق بعدیو پرکردم 
همینکه نزدیک دهنم اوردموبوش تودماغم پیچید
بی ارادهه حالم بهم خورد
سریع قاشق رو رومیز پرت کردمو دویدم سمت دسشویی
درو بسته نبسته خودمو به روشویی رسوندمو
هرچی خوردهه نخوردهه رو بالااوردم

_خانم جان خانم چیشد،خدامنومرگ بدهه چیشدخانم جان


نمیتونستم جواب خاتون رو بدم،پشت سرهم عق میزدم،انقدعق زدم تابلاخرهه اروم شدم
ابی به صورتم زدمو بارنگوروی زرد شدهه از دسشویی بیرون اومدم

خاتون بادیدنم بانگرانی اومدسمتم
_خوبین،چیشدیهو 
_خوبم خاتون خوبم شلوغش نکن

دستموگرفتودرحالی که به سمت کاناپه میکشوندتم گفت
_چیچیو خوبی،مادر رنگ به رو نداری،بیابشین ببینم

ازلحن خودمونی خاتون لبخندبی جونی رولبام نشست
بی حرف نشستم که دستشورو پیشونیم گذاشت
بعددستمو تودستش گرفتوانگشتشو رومچ دستم فشارداد
چشاشوبستو دقایقی توهمون حالت موند
گیج نگاش کردم
داشت دقیقا چیکارمیکرد
_چیکارمیکنی خاتون

خاتون لبخندعجیبی زد که ازچشمم دورنموند
_چیزی نیست،فقط نبضتونوگرفتم،خداروشکرمشکلی ندارین

باتعجب نگاش کردم
_مگه شمادکترین خاتون

هل زدهه گفت
_نه خانم جان دیگه چی،فقط ازرونبض ضربان قلبتونو شمردم،اینوازمادرخدابیامرزم یادگرفتم

سری تکون دادمو ازجام بلندشدم
درحالی که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
_خاتون من میرم بخوابم دلم یکم دردمیکنه
_چشم شمابرید منم براتون یه چای نبات بیارم بخورین بعد بخوابین
_دستت دردنکنه پس من رفتم

*****