رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون291

fati.A fati.A 25 اردیبهشت · fati.A ·

چی میدیدم
یه دخترجوون با موهای بازو ارایش غلیظ چسبیده بود به بازوی ارسلانودر گوشش یه چیزایی میگفت
خشم
حسادت
غم
همگی به سمتم هجوم اوردن
باچشای باریک شده ازخشم نگاشون میکردم که صدای خنده ی بلند ارسلان رفت هوا
دخترهه باعشوه ولبای شتریش زل زده بودبهشوباخنده چیزی رو براش تعریف میکرد
بیشتراز حرف زدن داشت تن کثیفشو به شوهرمن میمالید
خون خونمو میخورد
به زور جلوی خودمو گرفتم تا نرم دختره ی عوضیو خفه نکنم
من اینجا دارم خودمو میکشم اونوقت اقا دارهه بااون زنیکه ی عنتر میلاسه
باحرص بی ارادهه مشتموکوبیدم به رون پای شاهین
که اخ بلندش رفت هوا
شاکی چشاشو بازکرد
_چته پاموترکوندی دیوونه

باهمون خشم غریدم
_حقته،نگاه کن ببین الکی ازکی دفاع میکردیوسنگشو به سینه میزدی
خوب نگاه کن ،ببین رفیق میمونت چجوری بااون عنترخانم لاس میزنه ،اون ناراحته پس من چیم،ارعه دیگه پیش اریکای بدبخت بایه من عسلم نمیشه خوردش، پیش اون زنیکه ببین چجوری نیشش بازشدهه نگا نگا

*شاهین رد نگاهموگرفت
ارسلان همچنان میخندیدو دخترهه در گوشش  حرف میزد
شاهین بادقت نگاشون کرد
درکمال تعجب خندید
_چیه مگه دارن حرف میزنن دیگه

چنان برزخی نگاش کردم که بنده خدا کوپ کرد
_شاهین بخدا میزنم میترکونمتا

بزور خنده اشو خوردوبه حالت تسلیم گفت
_خیلی خب شوخی کردم،میگی چیکارکنم

باحرص توپیدم
_خیرسرت رفیقشی بلندشوجاتو بادخترهه عوض کن

چشاشو برام توکاسه چرخوند
_دیگه چی ،برم بهش بگم بیا جاتوبامن عوض کن اونوقت بگه نمیخوام ،من چی بگم

*درحالی که نگاهم هنوز پی اون دوتابود جواب دادم
_توکاری که گفتموبکن بقیه اش بامن

کلافه پوفی کشیدوباحرص ازصندلیش بلندشد
رفت سمت ارسلانواون دخترهه
صداشونوواضح میشنیدم

شاهین: _سلام عرض شدخانم،میتونم جامو باهاتون عوض کنم

دخترهه اخمی کردوباپررویی تمام گفت
_نخیراقای محترم من جام راحته


ارسلان بودکه اینبارنگاش کرد
_چه مرگته شاهین بروبشین سرجات دیگه حتما باید اینجابشینی

شاهین مصمم گفت
_کارت دارم

همون موقع ،ارسلان سرشو چرخوند سمت من
تابخوام رومو برگردونم
موچ نگاهمو گرفت
ازهمون فاصله پوزخندشو تونستم بببینم

سری ازروی تاسف تکون دادوروشوبرگردوند
روبه شاهین گفت
_میبینی که فعلاداریم حرف میزنم هرکاری داری بزارواسه بعد

شاهین ناچار سری تکون دادو دست از پادرازتر برگشت سمتم
اون لعنتیام باز شروع کردن به پچ پچ کردنوخندیدن
یعنی داشتم اتیش میگرفتم
دلم میخواست خرخره ی دوتاشونوبجوم
شاهین اومدحرفی بزنه که بادستم علامت سکوت دادم
_خودم شنیدم
 

رمان طلسم خون290

fati.A fati.A 25 اردیبهشت · fati.A ·

*****
نگاهموبرای هزارمین بار باحسرت به ارسلان که چندردیف باهام فاصله داشت دوختم

_بسه دیگه دختر خوردیش تمومش کردی بانگات،نترس مال خودته

سرموبه سمت شاهین که به شوخی این حرفو زده بود چرخوندم
_چرا صندلیشو باهات عوض کرد

شاهین تک سرفه ای کرد
_هیععی چی بگم خودت بهترمیدونی،گویا یه دختره ی چش سفید دلشو شکوندهه

باغم سرموپایین انداختم
_شاهین توجای من بودی چیکارمیکردی  بهم حق بدهه بخوام یکمم شده تنهاباشم

شاهین مستقیم نگام کرد
_ببین اریکا نمیخوام چون ارسلان رفیقمه اینوبگم نه،ولی من به اون حق میدم خودتو بزار جاش،این همه بلاسرش اومدبخاطرتو ولی اون بازم بیخیالت نشدوهمیشه دوست داشت،این اخریام که حالش خیلی داغون بود،بزارباهات رو راست باشم تویه روز نه بلکه یه ماه تموم بیهوش بودی،ارسلان تموم این مدت مثل پروانه دورت میچرخید تنهاکسی بود که ۲۴ساعته حواسش بهت بود


پریدم وسط حرفشوبابهت پرسیدم
_من یه ماه بیهوش بودممم ؟!!

شاهین عاقل اندر سفیه نگام کرد
_خانموباش ،واقعا باورت شد تویه روز هم ماری پیداشد هم سریع درمان شدی

_خب راستش نه،من ازاولم شک کرده بودم

_بیخیالش،الان حرف من یه چیز دیگه اس،من دارم میگم من اگه جات بودم بجای اینکه ارسلان رو تنهابزارم میگفتم بیاد تااگه حالمم بدهه کنارم باشه،ناراحت نشو ولی تو واقعا احمقی که اونو ازخودت دورکردی


*نمیدونستم از حماقتم ناراحت باشم یا از یه ماه بیهوشیم شوکه بشم
چرا ازهمون اول بهم نگفتن یه روز نه بلکه یه ماه بیهوش بودم
هیچ جورهه توباورم نمیگنجیداین همه روز بیهوش بودهه باشم
حتمانخواستن ناراحتم کنن

یاشوکه بشم

به هرحال بایداول این مسئله ی قهرو حل میکردم بعد راجب این مسئله میپرسیدم ازشون
 

پوففف 
داشتم دیوونه میشدم
بخاطر بابا که تموم مدت فقط کنار ماری بودو ذره ای به من اهمیت نمیداد،من احمق عشقموازخودم روندمو ناراحتش کردم
حالا مسافتی که اومدنی دراغوشش بودم رو بادیدنش از دور
بایدسرمیکردم
نگاه غمگینمو به شیشه ی گرد هواپیما دوختم
شاهین سرشو به عقب تکیه داده بودوچشاش بسته بود
باباوماریم چندردیف جلوترازما نشسته بودنومشغول بگوبخندبودن

یادمه امروز صبح افراد ماری که ازدیدن تعدادشون حسابی جاخوردم،چقد از رفتن ماری اشک ریختن

اما ماری انگار با وجود بابا دیگه ناراحت بودن یا نبودن بقیه براش اهمیتی نداشت

این وسط فقط ارسلان بودکه تنهاودورازما نشسته بود
نگاه سرکشم بی ارادهه به سمتش کشیده شد
که همون موقع چیزیو دیدم که یه ان به چشام شک کردم
بادیدن صحنه ی مقابلم چشام تااخرین درجه گردشد

 

رمان طلسم خون289

fati.A fati.A 25 اردیبهشت · fati.A ·

*****
یک روز بعد

نگاهم رو به اینه دوختم
یه لباس خواب حریر مشکی تنم بودکه دارو ندارمو به رخ میکشید
صورتم  با دوقلم لوازم ارایشی که باخودم اورده بودم
زیبا شده بود
موهامو بادستم به عقب هدایت کردم
یه روز کامل نه گذاشتم کسی بیاد اتاقم نه خودم بیرون رفتم
فقط دوبار ماری برام غذا اورده بود
با کیسه ی خونی که باتموم میل زیادم ،بهش لب نزدم
غذامیخوردم ولی خون نه
هنوز انقد شجاع نشده بودم که بخوام اینکاروکنم

نگاهموازاینه گرفتم
بیشترازاین نمیخواستم از ارسلان از مردی که دیوانه وار عاشقشم دوربمونم
فردا پرواز داشتیم
به همین زودی قراربودبرگردیم
نمیخواستم اخرین شبی که اینجاییم رو تنهایی سرکنم
اروم در اتاق رو بازکردم
پاورچین پاورچین به سمت جلو حرکت کردم
به لطف تغییرماهیتم
حالا بویایی خوبی داشتم
بایه نفس عمیق بوی ارسلان رو استشمام کردم
لبخندکوچیکی رولبام نقش بست
دیدمش مثل دیروز جلوی پنجره وایستاده بود
بااین تفاوت که اینباربا حال گرفته ای سیگارمیکشید
حتی تاریکیم باعث نشد حال داغونش رو نبینم
باقدم های بلند وارومی به سمتش رفتم
برنگشت
انقدجلو رفتم که دیگه فاصله ای بینمون نموند
بی قرارو دلتنگ ازپشت دستای سردمو دورش حلقه کردم
تکونی خوردامابرنگشت
_آقا گرگه هنوز نخوابیدهه

حرفی نزد
حس میکردم ازم دلخورهه

_ارسلان..عزیزم برگرد ببینمت
_برو اریکا
صدای خش داروگرفته اش
قلب لعنتیمو به درد اورد
من چیکارکردم بااین مرد
بی ارادهه بغض بدی به گلوم چنگ زد
_یه دیقه برگرد

بامکث برگشت سمتم
دستام از دورش رهاشد
بادیدن اخمای درهمونگاه سردش
ته دلم خالی شد
بابهت نگاش کردم که بالحن سردی گفت
_برو بخواب

انگاردست نامرئی همون موقع  راه نفسمو گرفت
بزورنالیدم

_چی میگی کجابرم

اخماش غلیظ ترازقبل شد
_تاالان مگه خودتو ازم دریغ نمیکردی،خب حالا چی عوض شدهه الانم برگردبروتوهمون خراب شده ای که توش بودی

 

مکثی کردو بالحن ارومتری ادامه داد

_بروبگیربخواب فردا صبح زودراه میوافتیم

به دنباله ی حرفش 
برگشت برهه که دستشو ازپشت گرفتم
عصبی گفتم
_کجابرم،هان کجابرم،چیکارکردم اینجوری باهام حرف میزنی،من فقط میخواستم یکمم شده تنهاباشم همین

دستموبه عقب هل دادوشاکی گفت
_برو تنهاباش مگه کسی جلوتوگرفته

بغضم بی صداشکست
بالجبازی دستشودوبارهه تودستم گرفتم
_من جایی نمیرم،نه تاوقتی که توباهم نیومدی

دستشو ازدستم بیرون کشید
وعصبی دادزد
_خسته شدم میفهمی خسته شدم،بسه اریکا منم ادمم
مردمو زنده شدم تا حالت خوب شد،میدونی چقد نگرانت بودم
داشتم از فکرتوبچه امون دیوونه میشدم،خوب شدی بالاخرهه
منم حالم خوب شدمنم به زندگی برگشتم،ولی لامصب حق من نیس بخاطر بابای پوفیوست ،نادیدم بگیری،حق من نیس بخاطر اون کوصکش،بدون فکرکردن به من بری خودتو حبس کنی تواتاق،میفهمی چی به من گذشت نمیفهمی تو خودخواهی اریکا توهیچوقت غیرخودت به کس دیگه ای فکرنمیکنی

ازصدای بلندش بود یا از حقیقت حرفاش که تلخیش مثل زهرماربود
قلب لعنتیم شکست
اشکام باسرعت بیشتری شروع به باریدن کرد
حق داشت
من تموم این مدت به فکر خودموبچه بودم فقط
دیروزمونو بخاطر بابام که فقط چشمش ماریو میدید
ازهردمون گرفتم
من گندزده بودم
بدم گندزده بودم
ارسلان رفته بود
ولی من هنوز همونجا وایستاده بودم
بعداز یک دیقه دو دیقه یاحتی چندساعت بالاخرهه پاهای خشک شدمو تکون دادمو به اتاق برگشتم
چشمه ی اشکم خشک شده بودوتنهاهق هق ریزم به گوش میرسید
روتخت یه نفره ی اتاق درازکشیدمو جنین وار توخودم جمع شدم
 

رمان طلسم خون288

fati.A fati.A 25 اردیبهشت · fati.A ·

*اریکا شوکه نگاهش کرد
چطور انقدسنگین خوابیده بودومتوجه ی چیزی نشده بود
درافکارش گویی چیزی را گم کرده بودکه پیدا نمیکرد
بااین که یه جای حرفای مردش،میلنگید سعی کرد حرف هایش را باورکند
حال که حرفای ارسلان را درک میکردومیفهمید
بیشتراز قبل شوکه شد
او درمان شدهه بود
یعنی...
سوالش را به زبان اورد
بانگاهی که دو دومیزدپرسید
_یعنی من ...من الان ...

ارسلان سری تکان داد
_تودیگه یه خون اشام خاموش نیستی،حالا مثل بابات یه خون اشام بالغی،قدرتی نداری ولی اندازه ی بقیه ی خون اشاما عمرمیکنی،بدنت به محکمی فولادهه فقطم با ضربه ی  هم نوعت یا یه گرگینه اسیب میبینی،ولی اگه چیزایی که ازکیک بوکسودفاع شخصی یادت دادمو یادت باشه،میتونی هم از خودت هم از بچه دفاع کنی

بهت زدهه نگاهش میکرد
باورش نمیشد
نمیتوانست انقد راحت به یک خون خوار تبدیل شده باشد
اما انگار شده بود
انگار واقعا کارازکار گذشته بود
حالا دیگر یک ادم ضعیف با بدنی ناتوان نبود
این برایش پوئن مثبتی به حساب میامد
اماخون خوردن
فکرنمیکرد بااین مسئله راحت کناربیایید
نه تاوقتی که امتحان نکرده بود

*****

~اریـــــکــــــا~

سرمو بین دستام گرفتم
هنوز توشوک بودم
یه روز خوابیدنم مثل این بودکه صدسال خوابیده باشم
چقد اتفاق افتادهه بودو من ازش بی خبربودم
تبدیل به خون اشام شدنم ازیه طرف از طرف دیگه بابا
چندساعت پیش وقتی داشتم تازهه هضم میکردم دیگه مثل سابق ادم عادی نیستم همون موقع باباو زنی زیبا که فهمیدم همون ساحره ماری اندلسونه دست تودست هم اومدن خونه،حتی یادمه چقد تعجب کردم ازاینکه اون یه پیرزن نیستوحتی با بابا درارتباطه

باباهم مثل شاهینوارسلان  بادیدنم حسابی جاخوردولی طولی نکشیدکه جاخوردگی جاشو با خوشحالی عوض کرد،ولی من برعکس اون، ازدیدن اون زن کناربابام نه تنها ناراحت شدم بلکه حسابی شوکه شدم
بابا باحوصله تموم گذشته رو برام تعریف کرد
از عشق پنهونش به اون زن تا رابطه ی الانشون
تویه روز کل دیدم نسبت به بابا عوض شد
باباکه چندین سال تنهابودوباهیچ زنی رابطه نداشت
حالا باماری اندلسون رل بودن
مسخرهه بود
حتی اون زن زیبای لعنتی کلی بادیدنم خوشحال شدوکلی تحویلم گرفت
من اون لحظه فقط برو بر نگاشون کردم
حتی تشکر کوچیکی بابت درمانم ازش نکردم
وفقط ازشون خواستم تواتاق تنهابمونم
حتی نذاشتم ارسلان به اتاق بیاد
به این تنهایی نیاز داشتم
تا بتونم فکرموجمع کنم
تابتونم هضم کنم که بابام دیگه تنها نیستومیخواد ازدواج کنه
باید تنهامیشدم تا با تبدیل شدنم به یه خون خوار چندش
کناربیام
 

رمان طلسم خون287

fati.A fati.A 25 اردیبهشت · fati.A ·

اریکا که موفق به اذیت کردن همسرش شده بود
دستانش را دور گردنش حلقه کرد
_خوبم اقاهه شوخی کردم

ارسلان نفس راحتی کشید
انقداین مدت نگران حالش بودوامیدش را ازدست داده بود
حال بایک شوخی ساده این چنان رنگ میباخت
اخمی کردو جدی گفت
_یه بار دیگه همچین شوخی مضخرفی کنی من میدونموتو

اریکاکه حسابی ازحال خوبش،شیطنتش گول کرده بود
اروم وباناز پرسید
-مثلا چیکارم میکنی

مرد که منظورش را فهمیده بود،بابدجنسی نیشخندی زد
_جوری میکنمت نتونی ازجات جم بخوری
_اخ کیه که بدش بیاد

ارسلان حریص سرخم کردتا لبان سرخ اریکا راشکارکند که صدای شاهین مانعش شد

_ارسلان...اریکاااانیس...همین الان ازاتاقش ...


شاهین بادیدن اریکا دراغوش ارسلان
یکه خورد
باچشای گردشده ازتعجب ،حرفش را ادامه نداد
نگاه خیره ی اریکارا که دید
سریع خود را جمعو جورکرد
نمیخواست سوتی دهد
به یاد داشت که همین دیروز ماری به هرچهارنفرشان هشدار داده بود
اگر اریکا بهوش امد،چیزی ازاتفاقات بروز ندهند
چرا که ماری حافظه ی دخترک را پاک کرده بود
دقیق از زمانی که از فرودگاه بیرون امدن تا بیهوش شدنش
را ازیادش برده بود
حال فقط میخواستند از درمان شدنش به او خبردهند
به خواسته ی ارسلان این راز تااخرعمربین چهارنفرشان محفوظ میماند

اریکا که دید شاهین سکوت کرده و حرفش را ادامه نمیدهد
گیج ترازقبل نگاهش بین ارسلان وشاهین میچرخید
که ارسلان زودتر ازانکه اوبیشتر ازقبل شک کند موضوع را جمع کرد

_عزیزم توخواب بودی،ماهم رفتیم برای پس فردا بلیط بگیریم،شاهینوفرستادم دنبالت بهت سربزنه ببینه بیدارشدی یانه

اریکاسری تکان دادوگفت
_اها
مکثی کردو گفت
_راستی  تونستین اون ساحرهه رو پیدا کنین

شاهین انهاراتنهاگذاشت تاارسلان دروغ هایی که برایش اماده کرده بود را ردیف کند

_ارعه دیروزاومدیم جنگل،اونجا دیدیمش اونم مارو اورد خونش،وقتی خواب بودی درمانتو شروع کرد
 

رمان طلسم خون286

fati.A fati.A 25 اردیبهشت · fati.A ·

~دانای کل~

نگاه ناباورش بالمس صورت اریکا
بالاخرهه باور کردکه نه خواب است نه رویا
بلکه واقعا عروسک کوچکش جلو رویش بود
بیداروسرحال
حتی زیباترو شاداب تراز گذشته
لبانش به لبخندی عمیقوجذاب بازشدوامان به دخترکش ندادو اورا سفت دراغوش کشید
بادلتنگی باشوق با حالی غیرقابل توصیف اورا سخت به خود میفشورد
اریکا باخنده برروی کتفش زد

-هوی لهم کردی

ارسلان از خنده ی او به وجد امد
چقد دلتنگ این خنده های کودکانه بود
اروم اریکارا ازخود جداکرد
خیره درصورت زیبایش گفت
_توکی بیدارشدی موش کوچولو

اریکا موهایش را به عقب هدایت کرد
_یک ساعتی میشه،بیدارشدم دیدم کسی نیس،واقعا براتون متاسفم هم برای توهم برای باباوشاهین،چطور دلتون اومد من مریض بیچارهه رو توخونه تنهابزارین برین بیرون

ارسلان از لحن مثلا دلخوراریکا،دلش ضعف رفت
لپ اورا باشیطنت کشید

_توکه ازمنم سالم تری توله

اریکا باعشوه ایشی گفت
_نخیرم خیلیم مریضم مثل اینکه یادت رفته حالمو

ارسلان گویی دروغ شاخ دارش راباور کرد
بانگرانی پرسید
_چطور نکنه بازم حالت تهوع داری،بیاجلوببینمت
 

دل شکسته

fati.A fati.A 22 اردیبهشت · fati.A ·

بچه ها

داغونم بدجور داغونم

جوری که قلبم دردمیکنه

ازهمتون معذرت میخوام

جونم دارهه بالامیاد

اصلا خوب نیستم

توزندگیم انقد درد داشتم که خیلی راحت همه رو ازسرگذروندم

ولی یه زمانایی واقعا کم میارم

جوری که فقط میتونم باگریه اروم شم

تنهاکسایی که الان فقط برام باارزشن شمایین

اینوازته دل میگم تنهاکسایی بودین که

حس کردم واقعاکنارمین

دوروز نیستم

بقران داغونم 

وگرنه مینوشتم

ازهمتون معذرت میخوام بخاطر دردای خودموزندگی گوهم انقد شمارو منتظر میزارم همیشه

چیزی از زندگی

جز اینکه

خیلی غیرقابل پیش بینیه

خیلی بی انصافه

خیلی بی رحمه

نفهمیدم

خداحافظتون😢😢😢💔💔

رمان طلسم خون285

fati.A fati.A 22 اردیبهشت · fati.A ·

خیلی ذوق داشتم
تازودتر این خبرخوبو به ارسلانو بابابدم
یعنی چه واکنشی نشون میدادن
زیرلب اهنگ میخوندموبدنموباریتم تکون میدادم
میزو باهمون انرژی وصف نشدنی جمع کردم

صدای بازشدن در هال منوازعالم فکربیرون کشید
صدای ارسلان رو ازهمین فاصله شنیدم

_غلط کردهه مردتیکه خر واسه من تعیین تکلیف میکنه

_بابا چرا لج میکنی،حرف اریا رو قبول نداری نداشته باش ،حرف منوکه قبول داری،دارم میگم بهترین جت شخصیو اجارهه کردم هیچ مشکلی پیش نمیاد

_هزارتا جت شخصیم جلوی در ردیف کنی،من قدم از قدم برنمیدارم نه خودم میام نه میزارم زنموببرین،حالا ادموند یا هرکوصکش پدری که هس میخواد بیرونم کنه،بکنه ببینیم زور کدوممون بیشترهه

_پس فردا باید راه بیوافتیم ،من هشدار اخرو بهت دادم ،تنهات نمیزارم ولی جون جدت یه تصمیم عاقلانه بگیر

_سرم گرفتی؟

_پوفف باکی دارم حرف میزنم،ارع گرفتم،میبرمش تواتاق تاخودت بیایی

*ارسلان ساکت شد
گیج شده بودم ازحرفاشون
راجب چی حرف میزدن
هیچ درکوفهمی از حرفاشون نداشتم
ولی اینومیدونستم ارسلان بدجور عصبیو کلافه اس
احتمال میدادم بخاطر
وضعیت من باشه
اون هنوز نمیدونه من خود به خود درمان شدم
حالا معجزهه شده یاهرچی
من حس میکردم کاملا خوب شدم
به قدم هام سرعت بخشیدمو ازاشپزخونه بیرون اومدم
دیدمش
پشتش به من بودو از پنجرهه بیرونو نگاه میکرد
چقد دلتنگش بودم
خودمودرک نمیکردم،من کم کم ازدیروز ندیدمش 
چرا انقد دلتنگش شده بودم
چرا حس میکردم صدساله ندیدمش
نفس عمیقی کشیدموعطر تنشو که ازهمین فاصله  به وضوح بوی خوششو حس میکردم رو به مشامم کشیدم
دوسه قدم مونده بهش مکث کردم
تکونی خورد
میدونستم همیشه حضورموحس میکنه
حتی اگه بی صدای بی صدام بیام
اون بومو حس میکنه
خوشحال بودم شاهین رفته بودو میتونستم باهاش تنهاباشم

ارسلان به سرعت به طرفم چرخید
بادیدن صورت  اصلاح نکرده و چشای گود افتاده اش
هینی کشیدم
چش شده بود
چرا انقد داغون بود قیافه اش
انگاربیشترازیک ماه بود،حموم نرفته

چشای خوشگلش باتعجبو شگفتی به صورتم خیره شده بودو پلکم نمیزد
انگار واقعا خشکش زده بود
چراانقد ازدیدنم تعجب کرده بود
وقتی حرکتی ازش ندیدم
دستمو به شوخی جلوی صورتش تکون دادم
_عشقم،ارسلاننن

هنوزماتش برده بود
بالکنت لب زد
_اری...اریکا

به صورت بهت زده اش خندیدم
_ارعه خودمم،چرا انقد جاخوردی،روح دیدی مگه

_ت..تو

جلورفتمو دستامو دور صورتش قاب کردم
_منم خود خودمم زنت عشقت نفست عمرت

به دنباله ی حرفم بلندخندیدم
تاشاید ازاین حالت گیجی دربیاد
اما انگار نه انگار
فقط زل زدهه بود به صورتم
بعداز دقایق طولانی منتظرموندن بالاخرهه دستشو بلندکردو گونه امو لمس کرد
لمسش یه جوری بود
مثل وقتی که ادم یه اتفاق خوب یا بد رو تجربه میکنه میخواد مطمعن بشه خوابه یابیدار
لمسش دقیقا همین حسو بهم القامیکرد

رمان طلسم خون284

fati.A fati.A 22 اردیبهشت · fati.A ·

کسی خونه نبودچرا
نکنه منوبااین حالم تنها گذاشتن رفتن دنبال اون ساحرهه بگردن
وجدانم نهیب زد
یکی توحالت بدهه یکی خواجه حافظ شیرازی
والا تورو ولت کنن از دیوار راست بالامیری
معجزه بود یا خواب
نمیخواستم تموم شه
بادقتو کنجکاوی به دورو اطرافم نگاه میکردم
درحالی که همجاسرک میکشیدم راهمو به سمت اشپزخونه ای که کاملا تو دیدرسم بود،کج کردم
مالش معده ام اجازه ی فضولی بیشتری بهم نداد

****
دریخچال بزرگ رو بازکردم
چقد خوردنی اینجابود
دهنم اب افتاد
سریع بطری اب پرتقالوهمراه نوتلاو سبدمیوه روبیرون اوردم
همه رو گذاشتم رو میز
اینبار بسته ی فیله ی مرغ رو برداشتمو
بایکم جستجو و بازکردن کابینتا مایتابه و روغن رو پیداکردم

دقایقی بعد میز پراز خوردنی جلوم بود
استرس داشتم که نکنه باز حالم بدشه یابالابیارم
الکی الکی این همه چیزم حاضرکردم
دلو زدم به دریاو یه تیکه از مرغارو سس زدمو به سمت دهنم بردم
بوش که خیلی خوب بود
باکمی تعلل لقمه رو داخل دهنم گذاشتم
با چشیدن طعمش چشام از لذت بسته شد
باورم نمیشد
حالم بدنشد
اینبار تن تنو پشت سرهم برای خودم لقمه میگرفتم
یه بار به شیشه ی نوتلا ناخونک میزدم یه بار اب پرتقال میخوردم
یه بارمرغ
بعداز دقایق طولانی
باشکم پر
عقب کشیدم
ذوقو شوق غذا خوردنم ازیه طرف از طرف دیگه جنبو جوش جنین کوچیکم
باعث شده بود،ازخوشی گریه کنم
دست خودم نبود
باورش برام سخت بود
من پنج ماه تموم حالت تهوع داشتموکمتر چیزی میتونستم بخورم
این چندهفته ی اخرم که تقریبا هیچی نخورده بودم
اما حالا این همه غذا رو تنهایی خوردم
ویه بارم حالم بدنشد

***

رمان طلسم خون283

fati.A fati.A 22 اردیبهشت · fati.A ·

نگاهمو به اینه دوختم،خیلی وقت بود ازدیدن صورت خودم فرارمیکردم
دلوزدم به دریاو زل زدم به صورتم داخل اینه
باورم نمیشد
این من بود
منکه منکه صورتم لاغرو رنگ پریده بود
حتی زیرچشامم گودافتاده بود

اه چرت نگو اریکا معلومه خودتی،باناباوری صورتمولمس کردم
شوکه خندیدم
خدای من امکان نداشت،صورتم دوبارهه توپرو گرد شده بود
دیگه خبری از اون رنگوروی زردوصورت استخونی دیروز نبود
بادقت اینباربه بدنم که یه نیم تنه و یه شلوار راحتی تنم بود نگاه کردم
بدنمم مثل صورتم
مثل سابق شده بود
حتی تپل تروسرحال ترازقبل
خدایا خواب میدیدم
یا واقعا این همه تغییرخوب تویه روز اتفاق افتاده بود
دستموباشیطنتولبخند به سینه هام کشیدم
سایزشون دوبرابرشده بود،جادو شده بودم یا خواب میدیدم
والا اینا نمیتونست واقعی باشه
ذوق زدهه خندم اوج گرفت
مطمعنم ارسلانوبابا  بادیدنم شوکه میشن

باصدای قارو قور شکمم بالاخرهه دست از دیدزدن خودم برداشتمو ازدسشویی بیرون اومدم
حس خوبی داشتم
درسته گرسنه ام بودولی انگار یه انرژی زیادی توخودم حس میکردم
جوری که دلم میخواست هرطورشدهه تخلیش کنم
موهاموبادست مرتب کردم
نمیدونم چرا چیزی یادم نمیومد ازبعداز فرودگارو
ولی احتمال میدادم، وقتی فرود اومدیم تو ماشینی چیزی خوابم بردهه وبیدارم نکردن،این خونه روهم برای موندنمون اجارهه کردن
دراتاقوکه بازکردموبیرون اومدم

درکمال تعجب باخونه ی سوتو کور مواجه شدم

رمان طلسم خون282

fati.A fati.A 22 اردیبهشت · fati.A ·

گیج شونه ای بالاانداختم 
لابد ارسلان نذاشته بیدارم کنن
اومدم توجام غلتی بزنم که با دیدن اتاقو تختی که روش بودم
هنگ کردم
شوکه توجام نیم خیزشدم
تاجایی که یادمه اتاق من چوبی نبودوتختم دونفرهه بود
اینجا چخبربود
باحرکت چیزی توشکمم ،بیشتراز قبل شوکه شدم
لبخندشیرینوبزرگی رولبام نشست
اولین بار بود بچه ام اینجوری به شکمم ضربه میزد
نگاه دقیقی به شکمم انداختم
خدای من چی میدیم شکمم یکم جلو اومده بود،تویه روز همچین تغییرشیرینی غیرممکن بود.
دقایقی به مغذم فشاراوردم تا بخاطربیارم من چرااینجام

که یه لحظه تصویری مثل برقوباد ازذهنم گذشت،اه اریکا احمق معلومه که خونه نیستی ولی خب ماکی رسیدیم کی اومدیم تواین خونه که من خبردارنشدم
اخرین چیزی که یادم بود ،سوار شدنمون توهواپیمابودوقراربودبرای درمانم بریم افریقا به دیدن ساحره ی پیری به اسم ماری
گندش بزنن چرا بعد اونو یادم نمیومد
انگار یادم بود اتفاقاتی افتادهه ولی اون اتفاقه رو یادم نمیومد
واین بدجور اعصابموخوردمیکرد
طبق تجربه های اخیرم
احتمالاخیلی خوابیدموشب قبل ازخستگی  بیهوش شدم
چون چندبار این فراموشی بعدخواب سراغم اومده بود،دیگه برام نرمال بودوسعی کردم دیگه انقد باخودم کلنجارنرم

ازجام بلندشدم که همون موقع پام به پلاستیک بزرگی خورد
کنجکاو خم شدم سمتشواروم گره اشو باز کردم
بادیدن کلی سرم استفاده شده و کیسه های خون خالی 
جاخوردم
اینادیگه چی بودن
کی این همه سرم رومصرف کرده بود
اصلااین کیسه های خون مال کی بود
نکنه اینجا بیمارستانی چیزی بودمن خبرنداشتم

یه لحظه جرقه ای توذهنم روشن شد
باباوارسلان
احتمالا این همه خونو اون دونفر خوردن،مگه نه اینکه اونا درهرحال باید تغذیه کنن
چقدم زیادخوردن،اییی
به حالت چندش در پلاستیک رو بستم.

بایکم گشتن ،متوجه سرویس بهداشتی ته اتاق شدم

دروبازکردموبه سمت روشویی رفتم
بی معطلی ابوبازکردمومشتموپرکردم ازش
چندبار پشت سرهم اب رو روصورتم پاچیدم
دستمالی برداشتمو جلواینه شروع به خشک کردن صورتم کردم