رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون281

fati.A fati.A 22 اردیبهشت · fati.A ·

~اریـــکـــــا~

این همه برف تواین فصل واقعاجای تعجب داشت
قدم هام محکموسریع بود
دیدمش،خودش بود
جلورفتمو کنارش نشستم
سرموکه بلندکردم گونه اشوببوسم،باگردن خونیو چشای بسته اش روبه روشدم
وحشت زدهه به عقب هلش دادمو ازروزمین بلندشدم
جسم بی جون ارسلان باگردن خونی روی زمین افتاده بود
ناباور دستمو رو دهنم گذاشتم،بی ارادهه قدمی به عقب برداشتم
که همون موقع زیر پام خالی شدو فرو رفتم تو اب سردی که سرتاسربدنمو لرزوند
حتی نمیتونستم چشامو بازکنم
به هرسختی که بودچشاموبازکردمو خودمو بالاکشیدم
موج اب منوباخودش میبرد
نگاه من اما هنوز خیره به جنازه ی مردی بود که رو زمین افتادهه بود
دستمو بلندکردم تاشاخه ی درختی که جلوتر اویزون بودروبگیرم که متوجه خون روی دستم شدم
باتعجب نگاهمو به دورتادورم دوختم
همجاپرازخون بود
ابی درکارنبود
ترسیده جیغ بلندی کشیدم 
****
نفس نفس زنون از خواب پریدم
قلبم بشدت تندمیزد
لعنتی این دیگه چه خوابی بود
ناخداگاه مثل همیشه بعدازبیدارشدن از خواب به ساعت روی دیوارنگاه کردم
ساعت 2ظهر رو نشون میداد

رمان طلسم خون280

fati.A fati.A 21 اردیبهشت · fati.A ·

یادش نمی امد،اخرین سکسش چه زمانی بودهه
اما حالا تموم حس های مردانه اش بیدارشده بود
ماری نیز دست کمی ازاو نداشت
پایین تنه ی خیسش را بر روی عضو بزرگ اریا میکشید
اریا بی تاب اورا دراغوشش بلندکردو بی توجه به نگاه حیرت زده ی اهالی خانه ،اورا به داخل اتاق بردو درب راپشت سرش بست
بازی لب ها تمومی نداشت
اریا بی تاب ،تاب دوبنده ی ماری را تاسرشانه اش پایین کشید
همزمان اورا به دیوار چسباند
حال نوبت ماری بودکه دکمه های پیراهن اریا رابازکند
لباهایشان توقف کردن
اینبار زبون داغو گرم مرد بر روی گردن وقفسه ی سینه اش کشیده شد
ماری داغ تر ازان بود که به یک معاشقه ی ساده راضی شود
_بریم روتخت

اریا بوسه ی سریعی بر روی لبان درشت زن نشاند
_باشه

دقایقی بعد هردو برهنه روی تخت بودن
اریا سینه های بزرگ ماری را چنگ زدو باتموم وجود نوکشان را به دهان کشید
صدای بلند اهو ناله ی هردو تموم اتاق را پرکرده بود
حتی افراد بیرون از اتاق نیز به راحتی صدایشان رامیشنیدن
برای هیچکدوم این موضوع اهمیتی نداشت
اریا نگاهش را بالذت به بهشتو باسن بزرگ معشوقش دوخت
باشهوت نالید
_میتونی برگردی

ماری سوالی نگاهش کرد
اولین بار بود بامردی رابطه داشت وحال منظور اورا نمی فهمید
اریا ازاینکه او تجربه ی سکس را تاکنون نداشته
خوشحال اورا به حالت داگ استایل دراورد
حال باسن بیش از حد بزرگ زن مقابل نگاه گرسنه ی مرد نقش بست
اریابی معطلی پشت زن قرار گرفت
الت بزرگو بی قرارش را به بهشت خیس زن مالیدوبا یک حرکت یهویی عضوش را داخل مهبل زن فرو کرد
صدای جیغ دردناک ماری هم باعث توقفش نشد
حریص التش را داخل واژن گوشت الودو نرم زن،فرو میکرد
باهربار کمر زدنش،کل التش داخل  بهشت خیس زن عقب جلو میشد
جوری که شکم اریا،با لپ های بزرگ باسن ماری اصابت میکردو ملودی شهوتناکش هردوی انهارا غرق درلذت میکرد
_اههه درد داره ولی نمیدونم چرا دوس دارم ادامه بدی

اریا بوسه ای به قوس کمرش زد
_چون بدجور حشری شدی
_آه اریا،درسته من فارسی بلدم ولی بعضی ازچیزارومعنیشو نمیدونم،حشری که گفتی الان یعنی چی 
_هیشش بعدا بهت توضیح میدم

ماری ساکت شد
وخود راباردیگر بالذت، به او سپرد
اریا بدجور تحریک شده بودو انگار حالا حالاها قرارنبود تخلیه شود
عضو بزرگش را از واژن داغ زن بیرون کشید
بادیدن خون روی التش ،نیشخندی زد
علاقه ی شدیدی به خوردن بهشت خونیو خیس ماری داشت
اما باسن بزرگ زن بیشتراز هرچیزی هوشو حواسش رابرده بود
باشهوت انگشتش را داخل سوراخ ماری فرو کرد
_آخخخ داری چیکارمیکنی درش بیار

اریا اما بدجور امشب بدجنس شده بود
سر التش را روی سوراخ پشتش تنظیم کردو بایک ضرب کل التش را داخلش فرو کرد
جیغ های پی درپی ماری ادامه داشت 
اما اریا الان فقط دلش فتح این باسن بزرگ را میخواست
_خواهش میکنم...بس کن...اخ درد..دارهه

اسپنکی به باسن زن زد
_هیس...تحمل کن من تااین کون گنده اتو جر ندم،درش نمیارم 
_درد..دارم
_ساکتت

به دنباله ی حرفش حرکاتش را وحشیانه ادامه داد
بعداز دقایقی ارضا شد
ماری نیز باتموم دردو لذتی که چشیده بود
بشدت لرزیدو اروم گرفت

تابه شکم دراز کشیدوخواست نفس راحتی بکشد
اریا رویش دراز کشید
صدای هین بلندش باعث خنده ی مرد شد
_دیگه نمیتونم
_فقط یه دور دیگه

ماری ناچار ساکت شد
نمیخواست این لذت را از هردویشان دریغ کند
مرد الت اماده اش را به باسنش کشید
ماری ترسیده از درد دوباره ی پشتش سرش را درون بالشت فرو کرد
اما اریا التش را لای بهشتش هدایت کرد
باکمی زور عضو بزرگش را داخل واژن تنگو خیس مقابلش فرو کرد
با اشتیاقو حرص باسرعت خود را به بدن زن میکوبید
صدای جیغو ناله های ماری از دستش در رفته بود
زمانی سکسشان به پایان رسیدکه هوا روبه تاریکی میزد
بدی خون اشام بودن هم همین بود،زمانی که تحریک میشدن
به سختی ارام میگرفتند


ماری بی حال از رابطه ی چندساعته، دراغوش گرم اریا فرو رفت
دلخور بود اما حرفی نزد
اریا برایش توضیح داد
_معذرت میخوام،دست خودم نبود،فکرمیکنم از رابطه های ماها خبرداشته باشی وقتی تحریک میشیم کنترل کردن خودمون خیلی سخته

ماری بوسه ی به سینه ی برهنه ی عشقش زد
_میدونم عیب ندارهه،فقط یکم مراعات حالموکن

_چشم خانمم

*****

رمان طلسم خون279

fati.A fati.A 21 اردیبهشت · fati.A ·

لبخندکوچیکی بر روی لبانش نقش بست
ان زمان هردو جوان بودندوخام

_به چی میخندی

اریا باصدای ماری ازعالم فکر بیرون امد
اغوشش را برای زن زیباومهربان مقابلش بازکرد
زن همچون کودکی کوچیک دراغوشش خزید

_یاد اولین باری که دیدمت افتادم

ماری ازیاداوری ان روز خندید
_انگار همین دیروز بود،ازدست مادرم عصبانی بودم فرار کردم ازخونه رفتم کناربرکه نشستم،همون موقع مرد غریبه ایو دیدم که ازدورلنگ لنگون میومدسمت اب،بی خبرازهمجا به کمکش رفتم،فهمیدم مسموم شده
یواشکی بردمش خونه ونجاتش دادم،وقتی بهوش اومد وقتی چشاشو دیدم برای اولین بار دل باختم

مکثی کردو به اریایی که باشیفتگی نگاش میکردخیره شد

_اریامن خیلی عاشقت بودم،حتی وقتی تنهام گذاشتی حتی وقتی گفتی دختری داری که نمیتونی تنهاش بزاری بیایی پیشم ،حتی وقتی مادرپدرم مردنو من حالا میتونستم بیام دنبالت ایران ولی چون ادرسی ازت نداشتم نتونستم بیام، اریا من تموم اون سالها عاشقت بودم،زنده بودم زندگی میکردم به امید دوبارهه دیدنت،حتی دوسال پیش ،به طور غریزی پیش بینی کردم دوبارهه میایی اینجا،نمیدونی هرروز اون دوسال رو چجوری گذروندم،هرروز ناامید ترمیشدم اخرش مطمعن شدم پیش بینیم اشتباه بودهه،ولی انگارنبودهه

اریاخودرا لعنت کرد که چرا زودتر سراغ معشوقش نیامدهه
دستش را روی گونه ی  ماری کشید
اشک هایش را باانگشت پس زد
_منوببخش بابت تموم  این سالها،من زندگیو به کام همه تلخ کردم زندگی کردنواز مهمترین ادمای زندگیم گرفتم،ازتو که عشقم بودی از ارسلان  برادرم  از اریکا دخترم،حتی ازخودم ،من بابی فکریام همچیو نابودکردم،ولی بهت قول میدم تموم گذشته رو جبران کنم

ماری دستاتش را دور صورت عشقش قاب گرفت
_همینکه کنارم باشی برام یه دنیاس دیگه چیزی نمیخوام ازت

به دنباله ی حرفش لب هایش را روی لب های نیم بازهه اریا گذاشت
باعطشودلتنگی ،شروع به بوسیدن مردش کرد
اریا این زن راباتموم زنانگیو عشوه هایش،باجونودل میخواست
دست زیر باسن ماری بردو اورا بلندکردو دراغوشش کشید
اینبار او بود که بوسه را اغاز کرد
باولع لب های شیرین ماری را می بلعید

رمان طلسم خون278

fati.A fati.A 21 اردیبهشت · fati.A ·

******

_چی برا خودت کوصشرمیبافی ،نکنه یادت رفته اریکا توچه وضعیه

آریا باتاسف نگاهی به برادر کله شقش که این روزا اورا تنهاترازهمیشه میدید،انداخت

_ماری باکلی خواهشو التماس همین چند وقته رو هم ازش وقت گرفت،حالا کلا یه هفته از اون موعود موندهه،اگه نریم واسمون دردسرمیشه،همین الانشم کلی جاسوس دورو برمون گذاشتن تا قدم ازقدم برنداریم

ارسلان پوزخندی به رویش زد
_توکه به کیرتم نیس حال زن من،ماری صب تاشب بهت سرویس میده عشقوحالتوتواین چندوقت کردی،قرارهه باخودتم بیاریش ایران،فقط این وسط دهن من ازنگرانی سرویس شده

اریا عصبی به سمتش خیز برداشت ویقه ی لباس ارسلان را درمشتش گرفت
او حق نداشت راجب ماری زنی که سالها مخفیانه عاشقش بودوحال قراربود همسرش شود،این گونه صحبت کند
_خفه شو مردک حق نداری راجب ماری اینطوری حرف بزنی

ارسلان نیشخندی زد
_این همه حرف زدم توفقط گیردادی به اون قسمت حرفم

اریا نفس عمیقی کشید تا خود را کنترل کند
نمیخواست بازهم با ارسلان درگیرشود
_حرمت زن منو نگه نمیداری لاقل حرمت خوبی که درحقت کرده رو نگه دار

ارسلان باخشم دستان اریا را به عقب هل داد
_ولم کن بابا،من با زن توچیکاردارم،درحقم خوبی کردهه دمش گرم جبران میکنم براش،حرف من یه چیز دیگه اس،من نمیتونم ازاینجابرم نه تاوقتی که اریکابهوش نیومدهه

اریا درکش میکرد اما مجبوربودند چاره ای جزاین نبود
_چرا متوجه نیستی لعنتی نمیتونیم بمونیم از یه طرف ادموند(فرمانروای پریا)ازطرف دیگه قانون اجازه ی بیشتر موندنمونو نمیده تاالانم کلی جریمه دادیم واسه موندن تواین خراب شده

ارسلان اما عین خیالش نبود حرفای او
مرغش یک پاداشت
_فکر رفتنو ازسرت بیرون کن

به دنباله ی حرفش بازهم راهی اتاق انتهای خانه شد
خسته کلافه روی مبل ولو شد
دیگرعقلش به جایی قد نمیداد ازیک طرف لجباری ارسلان از طرفی حال دخترش ازطرفی به خطر افتادن جون هرپنج نفرشان،منظور از پنج نفر،ماری هم بود
نمیخواست با ماندنشان برای او هم دردسر درست کند
بعداز سالها برای یک بارم شدهه میخواست طعم خوشبختی رابچشد
ازبس به فکر بزرگ کردنوبه خطرنیافتادن جون اریکابودکه تاکنون تموم فرصت های زندگیش را ازدست داده بود
حتی عشق جوانیش را ماری که ازپدری افریقایی ومادری ایرانی به وجود امده بود

حتی دورگه بودن او ذره ای برایش اهمیتی نداشت
فکرش به چندین سال پیش پرکشید
روزی که با ماری اشناشد
به یادهمان روزی افتاد که برای مأموریتی ازطرف محفل به افریقا فرستاده شد
وقتی تنهایی به دل جنگل زد
زمانی که توسط یکی ازهمان مارهای لعنتی مسموم شده بودوچیزی نمانده بود بمیرد، ان دخترهمانندیک فرشته  ازاسمان فرود امدونجاتش داد

رمان طلسم خون277

fati.A fati.A 21 اردیبهشت · fati.A ·

به اریکا اشاره کردو ادامه داد
_این دخترو میبینی ،همین دختر بخاطر توبه این روز افتادهه،تونمیدونی اون لحظه چی به روز مااومد وقتی تورو تواون حال دیدیم،من به شخصه شاهد زجه زدن اریکابودم،اگه فکرمیکنی با غذا نخوردن یا با تغذیه نکردن بهوش میاد،پس سخت دراشتباهی توفقط داری خودتو نابودمیکنی

ارسلان درسکوت فقط شنونده بود
شاهین عصبی ادامه داد
_بخداقسم بجون خودت که برام ازهمه تواین دنیا عزیز تری بخوای اینجوری ادامه بدی دیگه اسمتم نمیارم فهمیدی

_شاهین نرین تواعصاب نداشته ی من باز شروع نکن  

_چیو شروع نکنم،مرد حسابی اگه دوروز دیگه اریکا بهوش بیاد توبازحالت بدشه ،میدونی چی به روزش میاد،هوم دوس داری باز بیوافته روتخت

*ارسلان  حرفی نزد
باخودش که رودوایسی نداشت
حق با شاهین بود
اگر اریکا بهوش میامدو اورا باحال خراب میدید
احتمالا بازبه همین حالو روز میوافتاد
چراکه علت اصلی حال الانش بخاطر شوک عصبی بودکه خود باعثش بود

ماری نیز به او هشدار داده بود برای بهبودی کامل بایدخوب تغذیه کند تا سم ازبدنش پاک شود

بافکربه همه ی این ها

کلافه وبی میل سینی غذا را برداشتوشروع به خوردن محتویات داخلش کرد
اصلا برایش مهم نبود چه غذایی میخوردیا چه چیزی مینوشد
فقط لقمه هارا تن تن داخل دهانش میگذاشت
بعداز دقایقی سینی خالی را روی میز برگرداندوبااخم گفت
_خیالت راحت شد

شاهین بطری خون را اینبار به سمتش گرفت
_باید اینم بخوری

ارسلان اخم وحشتناکی کرد
خواست برسرشاهین بیچارهه فریاد بزندکه شاهین به حالت تسلیم دستانش رابالابرد
_خیلی خب نزن،من رفتم اگه تونستی دل بکنی ازاتاق، یه سربیا پایین اریا میخواد باهات حرف بزنه

ارسلان بی حرف سری تکون داد
شاهین ازعمد بطری را روی عسلی گذاشتوبابرداشتن سینی خالی اتاق را ترک کرد

******

رمان طلسم خون276

fati.A fati.A 21 اردیبهشت · fati.A ·

باقدم های بلند خود رابه تخت رساند
کنارجسم کوچکوظریف همسرش نشست
دست بی جان او را در دست گرفت
چقد بیچارهه بودکه تنهاکاری که ازش برمیامد
انتظاربودوبس
ماری تمام تلاشش رابرای بهبود اریکا کرده بود
حال باید منتظر میماندن تا ببینند جادو رویش اثرمیگذارد یانه
حرف های ماری برایش تداعی شد
_تموم تلاشمو کردم واقعا دیگه کاری ازم برنمیاد،بخوام رک بگم بهتون ،باید صبرکنیم تاببینیم جادو روش کی اثر میزارهه حالا  ممکنه چندروز یاحتی چندماه طول بکشه تابهوش بیاد، احتمالم دارهه تابدنیا اومدن بچه توکما بمونه،به میزان تلاش خود اریکا بستگی دارهه،فقط هر چندروز یک بار باید خون بنوشه،چون سرم به تنهایی کمکی به حالش نمیکنه

*نفسش را آه مانند بیرون داد
سرم تموم شده ی اریکا را تعویض کرد
یادحرف هایشان افتاد
وقتی به دخترکش قول داد، بعدازرسیدن به جای مطمعنی  برایش سرم تقویتی بزند،او چقد شوکه شده بود
و افسوس که او نمیتوانست سرم زدن ارسلان را بببیند

طبق معمول کیسه ی خون را بازکردوکمی از ان رابه سختی داخل دهان اریکا ریخت
لبخند کوچیکی ازدیدن این صحنه بر روی لبانش نقش بست
اولین بار که به او خون داد را خوب یادش بود
وقتی داخل هواپیمابودن  ،دست خود را زخم کردو ازخونش، داخل قوتی رانی ریخت،وچقد لحظه خوردن ان خون بامخلوط رانی از دیدن چهره ی اریکا لذت برد
_خوب شواریکا،منو ارس بهت احتیاج داریم،خسته شدم ازدیدن چشای بسته ات،حق نداری کم بیاری،حق نداری منوارسو تنهابزاری
تو زن ارسلانی،باید قوی ترازاین حرفاباشی

بغضش را فرو خورد

_لامصب تو بری من به چه امیدی زندگی کنم،فکر کردی فقط خودت عاشقی هوم دخترسرتق

*باصدای در ساکت شد
باهمان صدای بم شده از فرت غم گفت
_بیاتو

شاهین باسینی حاوی غذا داخل شد
نگاه مغمومش را به برادرش دوخت
_ارسلان...کافیه خسته شدی،بیا یه چیزی بخور

ارسلان تیز نگاش کرد
_مگه نگفتم چیزی نمیخوام،کربودی نشنیدی

سینی را روی عسلی کنار تخت گذاشتوروی صندلی نزدیک به تخت نشست
جدی نگاه مرد عبوس روبه رویش کرد
_منوببین ارسلان باکی داری لج میکنی بامن بااریکا یا با سلامتیت

 

رمان طلسم خون275

fati.A fati.A 21 اردیبهشت · fati.A ·

~دانای کل~

 

پاکت سیگارش را از روی میزچنگ زدوکنارپنجرهه ایستاد
باقلبی اتش گرفته سیگارش را روشن کردو پک عمیقی از ان گرفت
نگاهش ازپنجره به بیرون دوخته شد،هیاهوی افراد ماری تمومی نداشت
غافل از دنیا خوش بودن،حتی گاهی صدای خنده های آریاو ماری را ازدور میشنید
وچقد برایش تلخومضحک بوداین خنده ها
وقتی دخترکش باسرنوشت نامعلومش درکما به سرمیبرد،انها بیخیال به زندگیشان پرداخته بودند
پوزخندش به تلخی قهوه ها ی بی شکرش، تلخ بود
تنها خودمیدانست در دلش چه میگذرد
حال که اریا بعداز سالها عشق‌ جوانی خودرا پیداکرده بود
وماری به ارزویش رسیده بود،دیگرغمی نداشتن
دراین بین،فقط او وشاهین بودند که از وضعیت اریکا رنج میبردند
وقتی یادش می امد،بخاطر خودش اریکا به این روز افتادهه بود، دلش میخواست ازصفحه ی روزگارمحو شود
کام دیگری از سیگارش گرفت
تنها همدم حال خرابش همین سیگاربودوبس
دخترک  انقد دوسش داشت که حتی صبرنکرده بودتا بببیند برای 
همسرش اتفاقی افتاده یانه،ان لحظه انقد ترسیده بود ارسلان را از دست دهد،ازشدت غم وشوک حال روی تخت، فارغ از دنیا به خواب عمیقی فرو رفته بود
مثل همیشه که بیشتر ازچند دقیقه تحمل دیدن فضای بیرون رانداشت
پنجره را با خشم بست
انگار این چند روز به این کار عادت کرده بود

رمان طلسم خون274

fati.A fati.A 19 اردیبهشت · fati.A ·

همراهش به سمت ویلای بزرگوچوبیش رفتیم
داخل شدیم
 ماری همراه افرادش ارسلان رو به اتاقی بردن
خواستم دنبالشون برم که بابا بازومو ازپشت گرفت
_بزار ماری درمانش کنه،موقع ی کار خوشش نمیاد کسی دورو ورش باشه

بادلی اشوب نالیدم

_بابا اگه خوب نشه اگه چیزیش شه..اگه بمیرهه...من...

بغضم باصدای بلندی شکستو ادامه ی حرفمونتونستم ادامه بدم
بابا سرمو توبغلش کشید
_هیشش خوب میشه نگران نباش

بعداز دقایقی طولانی گریه کردن،اشکام بنداومد اماهنوز هق هقم ادامه داشت
اگه طوریش میشد اگه بلایی سرش میومد
من بی شک میمردم
من زندگی بدون اونو نمیخواستم
من بدون اون هیچ بودم
ادم بااکسیژن زنده اس
منم باارسلان
اگه از ادم نفسشوبگیرن میمیرهه
منم بدون نفسم میمردم
قطره ی اشک سمجی ازچشمم بیرون چکیدکه باپشت دستم پسش زدم
شاهین که وضعیتمودید اومدکنارمو نشوندم رومبل
اومدم حرفی بزنم که بادیدن صورت سرخو خیس از اشکش لال شدم
بادیدن چشای غمگینش،بی ارادهه دوبارهه زدم زیرگریه
خودمو جلو کشیدمو دستامو دور گردنش حلقه کردم
محکم بغلش کردم
طاقت نداشتم تواین حال بببینمش 
میخواستم بازم بهم بگه ارسلان قویه بگه اون برای منوبچه امونم که شدهه میجنگه اما شاهین درسکوت ،شونه هاش میلرزیدو صدای هق هق مردونشو درست کنارگوشم میشنیدم
باملایمت کمرشو نوازش کردم
_خوب میشه...ارسلانم خوب میشه شاهین...گریه نکن...حق نداری گریه کنی...حق نداری کم بیاری

_اریکا من من اولین بارنیس اینجوری میبینمش ولی اولین بارهه حس میکنم قرارهه تنهامون بزارهه،اریکا اون برهه ماچیکارکنیم

گریم اوج گرفت
هلش دادم عقب ،باگریه جیغ زدم
_اون نمیرهه میشنوی اون نمیرهه حق ندارهه برهه..حق ندارهه تنهام بزارهه

بابا با چشایی سرخ شدهه وصدای گرفته گفت
_دخترم نفس بابا اینجوری فقط به خودتو بچه اسیب میزنی،من مطمعنم حالش خوب میشه،مطمعنم تنهات نمیزارهه اون قوی تر ازاین حرفاس

بیچارهه وار نالیدم
_بابااا....
_جانم عزیزم جان باباتموم میشه خب تموم میشه اروم باش

*همون موقع صدای بلند ماری توخونه پیچید
_اریا زودباش خودتوبرسون اینجا

بابا یا خدای بلندی گفتو به سمت پله ها دوید
چه اتفاقی افتادهه بود
نههه نهههه
سرمو به چپو راست تکون میدادم
اون حالش خوب بود
صدا زدن ماری،هیچ ربطی به عشق من نداشت
نداشتتت
باپاهای سست شدهه
ازجام بلندشدم ،به سمت پله هاقدم برداشتم ،نرسیده به پله هاچشام سیاهی رفت
دستموبزور بند دیوارکردم تانیوافتم
شاهین بااون حال خرابش بادیدنم تواون حال به سمتم پاتندکرد
_اریکااا وایسا کجامیری بااین حالت

صدای خش دارو داغون شاهینم باعث توقفم نشد

قدم دیگه ای به سمت جلوبرداشتم
که زیر پام یهوخالی شدوروزمین فرود اومدم
دیگه چیزی نفهمیدم

****
 

 

رمان طلسم خون273

fati.A fati.A 19 اردیبهشت · fati.A ·

بابا با اخمای درهم گفت
_ول کن این حرفارو وقت واسه درو کردن گذشته زیادهه،الان ازت میخوام رونجات دخترو داداشم تمرکز کنی

ماری پوزخندی به روش زد
_حتی ازم خواهشم نمیکنی کمکت کنم داری بهم دستور میدی مثل همیشه،یاداوری کنم من زیر دستت نیستم جناب آریاادیب ،واقعا برای خودم متاسفم که عاشقت....

حرفشوخوردواینبار با خشم دادزد
_برید ازاینجا من هیچ کمکی بهتون نمیکنم

*بابا اومد حرفی بزنه که باصدای فریاد دردناک ارسلان ساکت شد ،نگاهم به انی به سمتش کشیده شد
بادیدنش رو زمین باچشای بسته
جیغی ازته دل کشیدموباقلبی که از ترسونگرانی تودهنم میزد
به سمتش خیز برداشتم
تابهش رسیدم ناباوروبهت زدهه سرشو توبغلم گرفتم
_ارس...ارسلان...بازکنن..چشاتو...نفسم...ارسلاننن...

میشنوی صدامو...توروخدا بازکن چشاتو...


تموم نگاها به سمت مادوخته شده بود
بابا بادیدن ماتواون وضعیت زانوزد کنارم
شاهین اما شوکه زل زدهه بود بهمونو تکون نمیخورد
انگارباورش نمیشد،ارسلان بلایی سرش اومدهه باشه
نگاه اشک الودمو به بابا دوختم
_بابا توروخدا...کمکم کن...بابا اگه..‌اگه بلایی سرش بیاد...من میمیرم....توروخداکمکش کن

بابا ارسلان رو بزور ازدستم گرفتو تقریلا توبغلش کشید
سرشو بلندکردونگاهشو به ماری که بیخیال نگامون میکرد دوخت
_ماری لطفاکمکمون کن خواهش میکنم ازت ،نزار ازدستش بدیم

ماری همچنان باپوزخند خونسرد نگامون میکرد که بی معطلی چهاردستوپا به سمتش 
رفتمو پاشو تودستم گرفتم
باگریه نالیدم
_توروخدا..توروجون عزیزت....نجاتش بدهه...التماست میکنم...هرکاری بگی میکنم خواهش میکنم نجاتش بدهه

خم شدسمتموبه ارومی بازوموگرفت
_بلندشو دخترجون...


محکم ترپاشو گرفتمو با گریه وصورت سرخ شدهه سرمو به چپو راست تکون دادم
_تا نجاتش ندی،تکون نمیخورم

_خیلی خب بلندشو تاپشیمون نشدم

نور امید تودلم روشن شد
یعنی کمکمون میکرد
سریع بدون فکر کردن ازرو زمین بلندشدم که ماری چیزی به زبون دیگه ای به افرادش گفتو به ارسلان اشارهه کرد
چندنفراز افرادش به سمت ارسلانم رفتنو اونو از بغل بابا بیرون کشیدنوبلندش کردن

ماری باجدیت نگامون کردوگفت
_دنبالم بیایین
 

رمان طلسم خون272

fati.A fati.A 19 اردیبهشت · fati.A ·

نگاه آبیوبی رمقش رو بهم دوخت که نگران گفتم
_حالت خوب نیس، بایدیه کاری کنیم اینجوری دووم نمیاری

صدای خش دارو عصبیش توگوشم پیچید
_هیشش شو اریکا،ساکت باش که بدجور گند زدی به اعصابم
-مگه من چیکار کردم

بااخم غرید
_مگه بهت نگفتم همونجا بتمرگ سرجات، واسه چی راه افتادی اومدی اینجا
_چه انتظاری داشتی ازم،میخواستی بااین حال خرابت ولت کنم
_الان مگه کاری ازپیش بردی هوم اریکان الان جز اینکه جون خودتو بچه رو به خطر انداختی،چیکارکردی

بابغض نالیدم
_کاری ازم برنمیاد ولی میتونم که کنارت باشم،بعدم جون من همینجوریش درخطرهست ،نکنه یادت رفته واسه چی اینجاییم

*باصدای داد مرد سرخ پوستی که نگاهش مستقیم به مابود
هردو ساکت شدیم
سوالی به بابا نگاه کردم که بااخم گفت
_میگه ساکت باشین،حق ندارین حرف بزنین تارئیسشون بیاد

ارسلان روبه باباگفت
_رئیسشون کدوم خریه دیگه

بابا خونسرد گفت
_ماری اندلسون

شوکه نگاش کردم

_چیی 

 بابا توضیح داد
_خونه ی ماری همین نزدیکیاس اینام محافظاشن،منویادشون نمیاد ولی من تک تکشونو یادمه

باتموم شدن حرف بابا نفس راحتی کشیدم
یعنی اگه اون ساحره میومد،خلاص میشدیم
همون موقع صدای بلند زنی بین درختا پیچید
تموم ادمای دورمون پراکنده شدن
بادیدن نگاه خیره ی زنی که باعث پراکنده شدن اوناشده بود
شوکه شدم
این زن دقیقا به زیبایی یه فرشته بود
شایدم از فرشته ها قشنگ تر
باحیرت نگاش میکردیم که درکمال تعجب بالبخند به بابا نگاه کرد
_همونطور که پیش بینی کرده بودم،زودتر ازاینامنتظرت بودم جناب ادیب

بابا ازرو زمین بلندشدو نگاه کلافه اشوبه زن زیبا دوخت
_اصلاعوض نشدی ماری

چشام ازاین گرد ترنمیشد
این زن ماری بود
مگه نگفتن اون یه پیرزنه ساحره اس
این زن زیباو جوون که بیشترشبیه پریای دریایی بودتا شبیه به جادوگر
ماری پوزخندی زدودرادامه ی حرف باباخونسرد گفت
_هنوزم همونقد زیبام،میدونم،واینکه باید بگم توام اصلا عوض نشدی،دقیقا مثل گذشته نترسی ،خب بگوببینم چی باعث شده بیایی اینجا بااینکه میدونی اومدنت خالی ازخطرنیست

بابانیم نگاهی به ماسه تا که باتعجب نگاش میکردیم انداختودرجوابش گفت

_بیخیال ماری خودت بهترمیدونی واسه چی اینجام

ماری نوچ نوچی کردو نگاهشو اینباربه من دوخت
_دخترت اینه

باباسری تکون دادکه ماری سرتاپاموبرانداز کرد
_پس بخاطر این دخترهه ولم کردی،دختر شیرینیه اما هنوزم ازش متنفرم

گیج نگاهم بین هردوشون درگردش بود.
راجب چی حرف میزد
من اولین باربود میبینمش،چرا ازم متنفربود
 

رمان طلسم خون271

fati.A fati.A 19 اردیبهشت · fati.A ·

شاهین هم مثل من نگاهش دائم به سمتی بود که صداها ازطرفش میومد
واقعادیگه نمیتونستم صبرکنم تاببینم کی برمیگردن
باکمک درخت از رو زمین سرد بلندشدم
شاهین بابلندشدن من،مثل فشنگ ازجاش پریدو جلوم ایستاد
_کجاااا ؟!
_بروکنارشاهین
_نمیتونم بزارم بری
_نمیتونم دست رو دست بزارم  دستی دستی خودشونو به کشتن بدن ،برو کنار

شاهین اما قدم از قدم برنداشت
عصبی دادزدم
_برو کنار تا یه بلایی سرخودم نیاوردم

به حالت تسلیم دستاشو بالابرد
-خیلی خب اروم باش،باهم میریم

بااخمای درهم سری تکون دادموهمراهش به سمتی که بابا اینارفته بودن،قدم برداشتم
بارسیدن به اونطرف درختا،باتعداد زیادی مردو زن سرخ پوست مواجه شدیم
همگی باخشم با نیزه های بزرگ تودستشون دایرهه وار دور شخصی وایستادهه بودن
بانگرانی چشم چرخوندم تا بلکه ارسلان یا بابا روببینم اما خبری ازشون نبود
بی معطلی دویدم سمت اون ادمای عجیب غریب که دست کمی از ادم خوارها نداشتن،صدازدنای شاهینم باعث نشد وایسم
-اریکا وایسا کجامیری دختر وایسا

پشت سرم باسرعت میومد
بانزدیک شدن بهشون،بادیدن ادمایی که اون عوضیا محاصره اشون کرده بودن،هین بلندی کشیدم
باشنیدن صدام، تموم نگاها به سمت منوشاهین چرخید
نگاه من اما پی مردی بودکه صورتش ازشدت درد به کبودی میزدو یکی ازدستاش زخم عمیقی روش بودوخون ریزی داشت
حس کردم قلبم نزد

نفسم به شمارهه افتاد

چه بلایی سرش اومدهه بود

میدونستم اینجوری میشه وقتی بااون حال خرابش رفت اصلاچرا زخمش خوب نمیشد مگه نه اینکه بدنش زخمای عمیق ترازاین روخودبه خود درمان میکرد

یاد سم اون مار لعنتی افتادم،حتما بدجور روش تاثیرگذاشته بود
وگرنه جراهتش بایدتاالان خوب میشد
نگاهم به سمت باباچرخید،اونم  کنار ارسلان،رو زانوهاش نشسته بود
ارسلان که ازهمون اول متوجهم شده بود،نگاه گلایه مندشوبااخم  ازم گرفت ولی بابا همچنان نگام میکرد
زنی قدبلندوباچهره ی خشن به سمتم اومد،تابه خودم بیام بازوم اسیردستش شد
همزمان مردی ،بازوی شاهین رو چنگ زدو دقایقی بعد منوشاهینم کنار باباوارسلان بی حال ،نشسته بودیم
دقایق طولانی بابا سعی داشت چیزی بهشون بفهمونه ودائم باهاشون حرف میزد
اما اونا باخشم جوابشو میدادنو حتی امون نمیدادن بابا حرف بزنه
بی توجه به اونا یا وضعیتی که توش گیر افتاده بودیم
سرمو چرخوندم سمت ارسلانی که تنش به وضوح میلرزید
_ارسلان...