رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون205

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/4 10:06 ·

ساکت به ارسلانی که هنوز تویه قدمیم بود نگاه کردم که اخمی کردوموچ دستمو گرفت
_بیشترازاین تواین خراب شده نمیمونیم

درمقابل نگاه بهت زده ام حرکت کرد
باسرعت زیاد منوپشت سرخودش میکشید
که تموم قدرتموجمع کردمو پاروی دل بی صاحابم گذاشتم
وایستادم که به تبعیت ازمن ایستادو برگشت سمتم
سوالی نگام کردکه  دستشو محکم پس زدم
_من جایی باهات نمیام،برو ارسلان خواهش میکنم برو،دیگه ام برنگرد

*ناباور نگام کرد
انگارشک داشت درست شنیده باشه

_چی..چی گفتی تو

باگریه جیغ زدم
_دارم میگم دوست ندارم نمیخوامت بروو،هیچوقت دیگه نیاسراغم

باسیلی که توسمت چپ صورتم فرود اومد،لال شدم،صورتم ازبه گز گز افتاد،اماسوزش سیلی خیلی کمتراز سوزش قلبم بود،اصلاشوکه نشدم شایدچون منتظراین سیلی بودم،این حقم بود
دستموروگونه ام گذاشتموباچشایی که از گریه دودو میزد نگاش کردم که بانفرت سرتاپاموبرانداز کرد
بالحنی که اصلاشباهتی به قبل نداشتو سردیونفرت ازش موج میزدگفت
_حالم ازت بهم میخورهه ،روی واقعیتو نشون دادی هه البته از دختراون حرومزادهه ازاین بیشترانتظارنمیرفت، گمشوازجلوچشم،عقم میگیرهه ازقیافه ی نحست،یالابرگرد برو به جنده بازیت ادامه بدهه دختره ی دوزاری

باتموم شدن حرفش برگشتوباتموم سرعت سالن رو ترک کرد

همهه هابلندشد
تموم کسایی که تاالان ساکت بودن
شروع به حرف زدن کردن
هرکسی چیزی میگفت
صداهاشون توسرم پخش میشد
_دیدی دختره ی خراب رو چه راحت جفتشوفروخت
_اره بابا حیف ارسلان خان،همه ی دخترا تونخشن 
_چه خوب زدش دلم خنک شد
_بنده خدا دخترهه چرا زدتش
_بیچارهه ارسلان خان دخترهه توجمع سکه ی یه پولش کرد


باقدم های سست شدهه
درحالی که اشکام بی امون ازصورتم میچکیدوسرم بشدت گیج میرفت
جمعیت روکنارمیزدمو به سمت جلوحرکت میکردم
یه نفراومدسمتمودستموبین دستاش گرفت

_افرین کارت حرف نداشت ،خوب چزوندیش

سرموبلندکردمونگاه خسته امو به ماروینی که پشت سرهم حرف میزد دوختم
بی حال دستمو ازدستش بیرون کشیدم

دقایقی بعد بابا من رو نامزد رسمی ماروین اعلام کردوحلقه  ای رو که برام حکم طناب دارو  داشت  رو دستم کردن

 

 

رمان طلسم خون204

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/4 09:57 ·

صدای باباتوجه اموجلب کرد

_خانم ها آقایون اول ازهمه بخاطرحضورتون دراینجا بینهایت متشکرم

مکثی کردوادامه داد
_امشب اینحا جمع شدیم تا درحضور شما قبایل و اعضای رسمی محفل، اعلام کنم که دخترم اریکا رو با داماد اینده ام ماروین محتشم.....


_استپپپپپ ،همونجا استپ کن


باصدای بلند ارسلان،باباساکت شد
نگاه نگرانومشتاقم رو بهش دوختم
باحس نگاهم،نگاهشومستقیم بهم دوخت
چیزی که تونگاهش میدیدم شایدبیشتراز ده تاحس مختلف درونش نهفته بود،چیزی مثل دلتنگی،عشق،غم،اعصبانیت
نگاهش رنگ جدیت گرفت
همه با دهن بازبه مردمن خیرهه بودن
که بابا عصبی غرید
_تواینجاچه غلطی میکنی

صدای خش دار ارسلان قلبم رو برای هزارمین بارلرزوند
_داری زن منو بایه بی ناموس نشون میکنی توقع داری ساکت باشم،اریکا جفت منه همگی اینوخوب میدونین،منم اجازه نمیدم جفتم رو به این کوصکش بدی

بابانفس عمیقی کشید
میدیدم چقد سعی میکنه اروم باشه اما نمیتونست
بااسترسونگرانی نگاه اشک الودم بین بابا وارسلان درگردش بودکه بابا بااطمینان گفت
_وقتی اریکا راضیه طبق قانونمون میتونه بامرد دیگه ای ازدواج کنه درسته جفت توبود ولی چون عقد نکردین حق انتخاب دارهه باهرکسی که بخواد میتونه ازدواج کنه

ارسلان به ثانیه نکشید اخم غلیظی کرد
ازصدای بلند نعره اش تنم لرزید
_خفه شو بی ناموس اصلاتوناموس حالیته شرف حالیته اگه حالیت بود زن منو دو دستی تقدیم مرد دیگه ای نمیکردی،قانون،قانون به یه ورمم نیست،قانونو کی تعیین میکنه امثال توی پوفیوسو این مردتیکه ی لاشی تعیین میکنین

*قطره ای اشکی ازچشمم چکید
درد کشیدنوعذابشو تو تک تک کلمه هاش میتونستم حس کنم
قلب لعنتیم دائم وجودشو فریادمیزد
*نگاه خیسونگرانمومستقیم بهش دوختم که درحضور جمع به سمتم پاتندکرد
تابهم رسید سرم روکج کرد
گیجومتعجب یه وری نگاش کردم که موهاموازرو شونه ام کنارزدوباانگشتش تتوی نشونه ام رو لمس کرد

_چشای کورتوبازکن اریا،ببین این دختر جفت منه،مال منه ومن مالمو به هیچ احدوناسی به هیچ مادرقهبه ای نمیدم

صدای دادبابا کلامش روبرید
_جفتت بود،حالا دیگه نیست اون نشونیم که ازش دم میزنی بعداز ازدواجش خود به خود ازبین میرهه

ارسلان ازشدت اعصبانیت نفس نفس میزد
دست لرزونمو رو دستش گذاشتم تا ارومش کنم
نگاه طوفانیوسرخش که بهم افتاد
بالحن ارومی گفت
_اریکا بهشون بگو نمیخوای تن به این ازدواج بدی،زودباش به این دوتابی همچیز ثابت کن این ازدواج کوفتیونمیخوای

نگاه لرزونمو به چشای منتظرش دوختم
همه انگارمنتظربودن تامن حرفی بزنم
اینبارسرچرخوندموبه بابا  وماروینی که ازشدت اعصبانیت سرخ شدهه بودوساکت درحال تماشام بود،نگاه کردم
ماروین باچشاش برام خطونشون میکشید
همینکه اومدم حرف بزنم ماروین بالحن حرصیومثلا مهربونی گفت
_بهش بگو نمیخواییش اریکا،بگوکه چقد همودوس داریم نترس عزیزم من پیشتم

لحظه ی چشاموبستم
فقط من میتونستم تهدید روبسته ی اون جمله رو تشخیص بدم
فقط منی که بینهایت از اینکه نکنه بلایی سر عشقم بیاد
این جمله ی لعنتیو درک کردم
چشامو که بازکردم
اشکام سرازیرشد

رمان طلسم خون203

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/4 09:50 ·

جلواومدوتابه خودم بیام کمرم روچنگ زدودستای کثیفش دورم حلقه شد
_فعلاهیچ قبرستونی نمیری تا نامزدیمون اعلام بشه
_خدالعنتت کنه
_معدب باش عشقم

باانزجار روموازش گرفتم
همینکه رومو برگردوندم نگاهم تونگاه خیره ی مردی که حضورش اینجابرام ازهرچیزی بیشترغیرممکن بود،دوخته شد
بادقت بیشتری نگاش کردم
ازم دوربوداما مطمعن بودم خودشه
قلبم برای لحظه ی نکوبید
خودش بود،ارسلان بود
اومدهه بود
باورم نمیشد
اما واقعااومدهه بود
چطور ممکنه
یعنی باورکنم بخاطرمن اومدهه
یانه بابادعوتش کردهه
*بااومدن بابا کنارمون،نگاه خیره وهیجان زده امو ازش گرفتم
خداکنه جلونیاد ،نمیخواستم بخاطرمن اسیب ببینه
بغض لعنتیموکه درحال خفه کردنم بودرو به سختی قورت دادم
بابا جلواومد
که ماروین بالاخرهه دست کثیفشوعقب کشید

اول با ماروین دست داد بعد برخلاف میلم جلواومدوپیشونی منوبوسید

_خب الان وقتشه همه منتظرن تازودتر مراسم انجام شه وحلقه دست هم کنید

ماروین لبخندشیطانیشو به رخ کشید
_پس منتظرچی هستی شروع کن اریاخان

باباتک سرفه ای کردوبازدن چندتقه به جام شرابش توجه  همه جلب کرد،همگی ساکت شدن
نگاهای سنگین زنومردای حاضر،بهم دوخته شده بود
اما سرموبلند نکردم ،نمیخواستم بادیدن دوبارهه ی ارسلان بزنم زیرگریه وهمچیوخراب کنم

رمان طلسم خون202

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/4 09:47 ·

دقایق طولانی نگاهم به پیست رقص بودکه زوجا باعشق یا برای سرگرمی توش میرقصیدن
یادش بخیرانگارهمین دیروز بودکه
ویدا منوارسلان رو مجبور کرد،تانگوبرقصیم
لبخندی که بایاداوری اون شب درحال شکل گرفتن رولبام بود
باصدای نحس ماروین،جمع شد
_نمردیم بالاخرهه خانم خندید،چیه بازبه اون پوفیوس فکرمیکنی نیشت بازشدهه

عصبی نگاش کردم
_ارعه به اون فکرمیکنم،فکرکردنم قدغنه

بازوم که اسیردستش شد
هینی کشیدم
اخی ازدهنم خارج شد که عصبی غرید
_ارعه قدغنه حق فکرکردنم بهش نداری،یه ساعت دیگه رسما نشون من میشی اخرهفته ام عقدمیکنیم دلم نمیخواد زنم فکرو ذکرش پیش مرد دیگه ای غیرمن باشه،شیرفهم شد

بازوم داشت زیر فشاردستش له میشد
بابغضی که هرآن ممکن بودبشکنه گفتم
_باشه عوضی باشه فهمیدم،حالادستمو ول کن

نیشخند پلیدی زدو رهام کرد
_خوبه همیشه همینقد حرف گوش کن باش

زیرلب ناسزایی بارش کردمو روموازش گرفتم
ازجام بلندشدم لاقل یکم راه برم که ماروین هم به تقلید ازمن بلندشد
_کجااا
_میخوام راه برم،چیه نکنه اینم باید ازتواجازهه بگیرم

 

رمان طلسم خون201

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/3 11:12 ·

_تی جان قربان،چقد خوشگل شدی خانم جان

پوزخند تلخی زدموبه سمت خاتون برگشتم

_بیشترازخوشگل مضحک شدم
_عه اینجورنگو خانم جان مثل ماه شدی 
_کیا اومدن خاتون
_همه امدن خانم ،منتظرشماین

پوف کلافه ای کشیدمو باهمون قیافه ی عذاگرفته همراه خاتون به سمت پله هارفتم
پایین پله ها ماروین مثلا جنتنمنانه منتظرم بود
خاطره ای توذهنم تدائی شد
خاطره ای که زیادم دورنبود
لحظه ای چهره ی ارسلان رو که کتوشلوارشیکی تنش بودوپایین پله ها منتظرم بود
توسرم نقش بست
کاش اون بود
کاش جای ماروین لعنتی ارسلان بود
اون موقع من شادترینوخوشبخترین زن دنیامیشدم
به قدم هام سرعت بخشیدم
همینکه پایین پله هارسیدم
ماروین دستموتودستش گرفتوتابخوام بفهمم چیشده بوسه ای روی دستم نشوند
ازانزجار صورتم جمع شدوسریع دستمو پس کشیدم
صدای دستوجیغ افراد حاضر درجمع بلندشد
بی اهمیت ازکنارماروین ردشدمو
خودموبه جایگاه مثلا عروس دوماد رسوندموبی توجه به ماروین ،نشستم رومبل

 

 

 

 

رمان طلسم خون200

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/3 11:08 ·

(یک ساعت قبل)

~اریـــــکــا~

نگاه بی فروغم رو به اینه دوختم
شاید هرکس دیگه ای جای من بودالان ازخوشحالی بال درمیاورد،مردی مثل ماروین پولداروخوشتیپوقدرتمند ارزوی هردخترمجردی بود
اماارزوی من نبود،من حتی ازخودم عقم میگرفت، ازاینکه قرار بود به عنوان همسراینده ی کثافتی به اسم ماروین محتشم بشم بدترین حس دنیارو داشتم،مثل ادمایی که همچیشونوازدست دادنوفقط الکی نفس میکشن
من مثل اون ادمانبودم من خودم جزویی ازاون ادما بودم
من همچیموازدست داده بودم،ارسلانم رو عشقم رو زندگیوخوشبختیم رو
وحتی پدرم رو پدری که این مدت برام غریبه تراز مردم این شهرشده بود
من حالافقط خودموداشتم
یه زن۱۹ساله ی تنها که خیلی راحت به حراج گذاشته شد
قطره ی اشکی که رو گونه ام نشست رو با نوک انگشتم گرفتم
حق من این نبود
خدایا حق من لعنتی این نبود
من ارسلانم رومیخواستم
عقلم نهیب زد
بس کن خودتوجمعوجور کن تواینکارو بخاطرجونو موقعیت ارسلان میکنی
واقعنم همینطور بود
اگه پای جونش درمیون نبوداگه ترس از دست دادنشونداشتم صدسال سیاه دست به همچین کاری نمیزدم
حتی تفم توصورت ماروین نمینداختم

باردیگه به دختر درون اینه چشم دوختم
ارایشو لباس شبی که تنم بود بهم دهن کجی میکرد
این زیبایی برام بشدت مسخرهه میومد
برای کی حاضرم کردن
واسه چی
واسه مهمونا یا برای مرد عوضی که قراربود نامزدم شه
وگرنه ارسلان که قرارنبودمنوببینه
پس این ارایشو لباسومیخواستم چیکار
باحرص اشکار ،دامن لباس رومحکم چنگ زدم
باتموم قدرت فشارش دادم
 

 

رمان طلسم خون199

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/3 11:03 ·

_همینجاوایساتامن بیام
_ولت کنم تابری بااین حالت گندبزنی به...

ارسلان عصبی غرید
_لال باش شاهین دوباربه روت خندیدم ادای اقابلاسرواسه من درنیار همینجا بتمرگ تابرگردم
_ولی...

نماند تا حرفای صدمن یه غاز شاهین را گوش کند
بااعصابی داغون به سمت عمارت منحوس آریا رفت
هرقدم که نزدیک ترمیشد
صدای بلند موزیک گوشش را آزارمیداد
جلوی درب داخل، حمید سد راهش شد
_متاسفم ارباب دستور دادهه جلوی ورودتونوبگیرم،شمادعوت نیستین

ارسلان باصدایی که بشدت قصد کنترل کردنش راداشت غرید
_به تخمم که دعوت نیستم،مث ادم بکش کنار تانفله ات نکردم

_متاسفم نمیتونم

اینبارباچنان خشمی به سمتش یورش بردویقه ی لباسش راچسبید که حمید بیچارهه کوپ کرد
_یا الان میری کنار شتر دیدی ندیدی یاتوهمین باغچه جنازتو چال میکنم

تهدیدش بوی عمل میداد
حمید هیچ شانسی درمقابل زوروقدرت اونداشت
بلااجبار سری تکان دادکه ارسلان بشدت به عقب هلش دادو وارد عمارت شد
حالش ازاین جشن کذایی بهم میخورد اما نمیتوانست اجازه دهد عروسک کوچکش زنی که جفتش بود به راحتی سهم کفتارپیری همچون ماروین شود
داخل شد
جمعیت انقدر زیاد بودکه برای رد شدن باید همه را پس میزد
زنومردهایی که مشغول گفتمانورقصیدن بودن، همه بانفوذ قدرتمندبودند
وقتی به وسط های سالن رسید

نگاهش راچرخاندتادخترکش رابین جمعیت پیداکند
بادیدن دخترکوچکوظریفی که لباس بلندوابی رنگی تنش بودوموهایش به زیبایی شب دور تنش میرقصید،ماتش برد
دلش ازدیدن اریکایی که امشب ستاره ی مجلس بودوقصد جانش راکردهه بود،لرزید
قدمی جلوبرداشت که همان موقع ماروین کناراریکاقرارگرفتودستان لعنتیش دور کمرباریک دخترک حلقه شد
چیزی مانند اتش تنش راسوزاند بی شک این همان اتش غیرتی بود که یک عمر راجبش شنیده بوداماهیچوقت قبل ازاریکا تجربه اش نکردهه بود
مشتش ناخواسته جمع شد
چقد مشتاق بود این مشت را روی فک ماروین بکوبد
قدمی جلوبرداشت
اریا را دید که کنار ان دو قرارگرفت
به قدم هایش سرعت بخشید

*******
 

رمان طلسم خون198

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/2 16:52 ·

باقدم های بلندبه سمت خروجی حرکت کردکه وسط راه شاهین جلویش را سد کرد
ارسلان باچشمان به خون نشسته نگاش کرد
_شاهین بزن به چاک تاهمینجا جنازتو ننداختم

شاهین اما سمج ترازاین حرفابود
_بس کن ارسلان،به خودت بیا تواین یه ماه دهن مارو سرویس کردی ،د وقتی طاقت دوریشو نداشتی واسه چی گذاشتی برهه

_خودش رفت میفهمی خودش رفت خودلعنتیش ،چی میگفتم چیکارمیکردم میوافتادم به پاش من امیرارسلان ادیب ،واسه خاطریه دختر التماس میکردم!!

_یه جورحرف نزن انگار من نبودم نشنیدم صداتو،لامصب وقتی اون کوصشرا رو راجبش زدی انتظارداشتی بمونه ور دلت،والاهرکس دیگه ای جای اون دختر زبون بسته بودکه اصلا نمیومد سراغت ولی اومد هممون میدونیم واسه چیو واسه کی اومد

_گیرم من یه زری زدم اون چرا باور کرد مگه بازبون بی زبونی نمیگی دوسم داشت چرا رفت،چرا یه ماه نشدهه با اون حرومزادهه...

ادامه ی حرفش راخوردوعصبی ترازقبل شاهین را هل داد
_گمشو کنار من  اگه سر اون کفتارپیرو ازتنش جدا نکنم ،اسمم ارسلان نیست

شاهین مصمم ترازقبل جلویش ایستاد

_شاهیییننننننن باتوام


شاهین نیزماننداو فریادزد
_نمیرمممم،نمیزارم خودتو، گله رو بگا بدی...

بافرود امدن مشت سنگین ارسلان بر صورتش ساکت شد
شاید راهش همین بود
اینبار او بود که صورت ارسلان را نشانه گرفت
دقایق طولانی هردو باخشم به جون هم افتادهه بودندوکسی قادر به جدا کردنشان نبود
لحظه ای گرگ خاکستری رنگش تا دم بیرون امدن ازتنش ،امد
اما ارسلان اورا عقب فرستاد
بعدازدقایقی هردو عقب کشیدن
صورت های خونیشان خبر از حال اسفناکشان میداد

******
_یاامشب تواون مهمونی شرکت میکنی یا برای همیشه اریکارو ازدست میدی

ارسلان بطری ودکا را سرکشیدوحرفی نزد
اینباردستش رابرای خون تازه ی ببری که مقابلش بود دراز کرد که شاهین عصبی جام را ازدستش قاپید
_بسه دیگه مردگنده خودتوخفه کردی تنت بوگند این اشغالاروگرفته

ارسلان خمارخندید
_حرصصصص نخوررر شیرتت خشک میشههه هههخخخ
_باکی دارم حرف میزنم 
_اه سرموخوردییی

دستش را بر روی سر دردناکش گذاشت
_گل بگیرن دهنتوووشاهینن سرموترکوندی
_سرت واسه حرفای من نه واسه خوردن این کوفتیادردمیکنه

 دستی درهوا به معنای برو بابا برایش تکان دادوبی حرف باقدم های سست شدهه از فرت مستی راهی اتاقش شد
اتاقی که دوبار دخترک کوچکش را خفت کردهه بود
عصبی از اینکه اولو اخرفکرهایش به اریکا ختم میشد
به سمت حمام قدم برداشت
اب را بازکرد
باهمان لباس ها زیردوش قرارگرفت
حتی باوجود اب یخی که بر سرو تنش فرود می امد
بازهم سرش داغ بود
 

رمان طلسم خون197

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/2 16:47 ·

~دانای کل~

بطری گراپا که این روزا زیاد ازان مینوشید را ازروی میز چنگ زد
وبه طرف شاهین پرتاپ کرد،شاهین به موقع جای خالی دادوگرنه ان بطری مشروب لعنتی روی سرش فرود میامد
_شاهین بنال ببینم چه خبرشدهه  چهارساعته حرفومی پیچونی

شاهین که یک ماه بودازحال اسفناک برادرش آگاه بود
باتاسف سرش راتکان داد،تصمیم گرفت تعلل راکناربگذارد،بالاخرهه که میفهمید
_اریاخان امشب به افتخارنامزدی اریکاوماروین جشن بزرگی ترتیب دادهه کل قبایلم دعوت کردهه

درست شنیده بود

امکان نداشت

اسم اریکاو ماروین کنارم

چه تضاد مضخرفی

مسخرهه بوداماحس میکردضربان قلبش متوقف شده وچیزی راه نفس کشیدن را سدکردهه
شوکه خندید
_شاهین صدبارگفتم اسم اون مردتیکه ی کونیو حتی موقع شوخیای مضخرفتم نیار

_ارسلان شوخی نکردم،امشب رسما نامزد میکنن باورنداری میتونی بری ببینی

جوری فریادزد که کل گله بی شک صدایش راشنیدن،فریادش انچنان دردناک بودکه دل سنگ رانیزاب میکرد
_د لاشی وقتی میگم شوخیه بگو ارهه چرا میزنی زیرش،توداری راجب اریکا،زن من ،حرف میزنی،کجای دنیا زن یکی دیگه رو برای یه پوفیوس دیگه نشون میکنن

شاهین بغض کرده بود
تمام این یک ماه شاهد دردکشیدن ارسلان بود
مردی که تمام این مدت شب راباخوردن مشروبات آمیخته به خون ،صبح کردهه بود
جلورفت
ارسلان به وضوح ازخشم میلرزید
دستش رابرای دلداری جلو بردکه همزمان
ارسلان بانعره ی بلندی تمام محتویات میزرا پخش زمین کرد
_میکشم اون بی ناموس رو،میکشمش کوصکش پدرو
 

رمان طلسم خون196

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/2 09:56 ·

بی حرف رومبل نشستم که پاروپا انداختومستقیم نگام کرد
_ازوقتی اومدی اینجا کاری به کارت نداشتم،بهت زمان دادم تا اون هوس مضخرف بچگانه ازسرت بپرهه،الانم وقتت تمومه این هفته میخوام نامزدیتو باماروین اعلام کنم

*یه آن به گوشام شک کردم
چی گفت الان بابا
شوخی میکرد لابد
باچشایی که هرلحظه گردوگردتر میشدبهش چشم دوختم
حتی زبونم نمیچرخید حرف بزنم
بسختی دهن بازکردم
_شماالان..شما الان چی گفتی؟!

جدی ترازقبل گفت
_گفتم میخوام نامزدیتو با ماروین اعلام کنم

لبام به خنده بازشد
تک خنده ای کردم
خنده ام تبدیل به قهقه ی بلندی شد که بی شک من رو شبیه به دیوونه ها نشون میداد

به خودم اشارهه کردم
_من؟!
_نامزدکنم
_باکی؟

اخمی کرد
_ماروین،باید باماروین نامزدکنی،تاصبم بپرسی جواب من تغییرنمیکنه

چنان خشمی وجودمو دربرگرفت،چنان اعصابم بهم ریخت که اصلا برام مهم نبودکی جلومه
دست بردمو میزگردو شیشه ای رو چپه کردم
صدای جیغم بین صدای بلند خوردشدنوشکستن میزشیشه ای گم شد
بابا ناباور به میز خوردشدهه چشم دوخت که جیغ زدم
_بسه بابا،میفهمی بسه دست ازسرمن بردار،اگه نمیخوای بمونم کنارت میرم میشنوی میرم برای همیشه فقط دست ازاین کارات بردار


به سمت مخالفش پاتندکردم برم که دستمو محکم ازپشت کشید
_حق انتخاب باخودته یا باماروین نامزد میکنی یا ماروین باتموم قدرتوافرادش ارسلان رو ازبین میبرهه

دستمو رها کرد
اما من هرلحظه شوکه ترازقبل میشدم
توجام خشکم زدهه بودو توان قدم برداشتن نداشتم
همچی پشت سرهم داشت اتفاق میوافتاد
یعنی من باید بین جون مردی که عاشقشم وازدواج بامردی که بشدت ازش بیزارم یکیوانتخاب میکردم
چراا چرا انقد دنیا بامن بد تامیکرد
چرا من مجبور به انتخاب همچین چیز مضخرفی بودم
حقیقتوجدیت کلام بابا جای هیچ شکی برام باقی نمیزاشت
وقتی بابا حرفی میزدکه ازش مطمعن بود
بابی حالی روزمین فرود اومدم
لعنت به روزی که پاموگذاشتم گیلان
ازاون روز فقط بدبختی بودکه اومدسراغم
ساعت هاخیرهه به نقطه ی نامعلومی اشک میریختم
مگه من چقد جون داشتم
چقد توان داشتم این همه چیزو هضم کنم