رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون71

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/13 13:22 ·

*ازحرف بی شرمانه اش گونه هام سرخ شدونگاهموازش گرفتم
که تویه حرکت ناگهانی چونه اموگرفتوصورتموبه سمت خودش چرخوند
_باید خوب شی،حالاحالاها باهات کاردارم دخترزبون دراز
*لبخندی بی اراده میخواست رولبام بشینه که جلوشوگرفتم
_بجای این حرفا برو قرصموبگیربخورم تارو دستت نموندم
_قوتی قرصت دست ویداس،ازهمون بگیرم؟
سری تکون دادم که باهمون اخمای درهم گوشیشو از رومیز چنگ زدوازاتاق خارج شد
****
پوکرفیس به ویدا که درحال پرکردن بشقابم بودخیرهه شدم
_ویدا جان ،احیانا برای گاوی چیزی غذا میکشی عزیزم
ویدا اخمی مصنوعی کردوخیلی جدی گفت
_دستورازبالا رسیدهه،باید کل این بشقابوبخوری،بیشترش سبزیجاته‌که دکترت سفارش کرده 
پوفی کشیدمو شروع به بازی باغذام کردم
اصلا اشتهانداشتم
هنوز توچندساعت پیش گیرکردهه بودم
اگه ارسلان یکم دیرترمیومد،کارم تموم بود
لرزی ازفکرش کردم
ویدا که چهارچشمی منومیپاییدبالحن بچه خرکنی گفت
_بخوردخترم بخورعزیزم،بایدقرصاتم بخوری زودباش
چشم غره ای بهش رفتمو بزور مشغول خوردن چرتوپرتای بشقابم 
شدم
*****
سه روز ازاون اتفاق گذشته بودومیشه گفت حالم خیلی بهترشده
بود
ولی همچنان بعضی وقتا قفسه ی سینه ام دردمیگرفت
طبق معمول قرصاموخوردموروتختم درازکشیدم
*****

رمان طلسم خون70

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/13 13:18 ·

_جادو ازبین رفته،توشرایط بدیه هرچه زودتربایدیه کاری کنید
_چی داری میگی یعنی چی جادو ازبین رفته،اونکه مشکلی نداشت
_شوک های زیادی بهش واردشدهه،قلبش دیگه به جادو جواب نمیده بایدطلسم روکامل کنیدتانمردهه،یاتبدیل شه راه دیگه ای ندارهه
صدای بلنداشنایی بحث زنومرد رو خاتمه میده
_همگی بیرونننن
*بی حال چشاموبازکردم
حس میکردم یه وزنه ی صدتونی روسینه ام گذاشتن
گیجومنگ به ارسلانی که تواتاق قدم رو میزد
چشم دوختم،دقیق یادم بود،چه اتفاقایی افتادهه بود
میترسیدم 
جوری که حتی حرفایی که راجب قلبم زدهه بودن برام اهمیتی نداشت
_چقدوقت دارم؟
باشتاب برگشت سمتم
برام جای تعجب داشت صورتش پرازنگرانی بود
یعنی باورکنم نگرانمه
اومدکنارم نشستوصورتموبین دستاش گرفت
_خوبی،جاییت دردنمیکنه؟
*ناخداگاه پوزخندی زدمودستشوبه عقب هل دادم
_نگران منی یاطلسمت؟
باتموم شدن حرفم چنان اخمی کردکه کم مونده بودخودموخیس کنم
ازدرون مثل سگ میترسیدم ازش ولی خب پررو پررو نگاش کردم
که باخشم غرید
_کفرمنودرنیار،خودت خوب میدونی اگه نگران طلسمم بودم تاالان هزاربارگایده بودمت،منتظراجازه از جنابعالی نبودم

رمان طلسم خون69

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/12 11:22 ·

ازفرصت استفاده کردموبانهایت زورم
ضربه ای به وسط پاش زدم
نعره ای زدکه جیغ زدم
_توبابای من نیستی اشغال بروبدرک
ساک لباساموبالا اوردمو محکم روصورتش کوبیدم

همین که ولم کرد
باتموم توانم شروع به دویدن کردم
باقلبی که مثل گنجشک میزدو نفس های نامنظمم
ازپله ها پایین اومدم
بانهایت سرعت دنبالم میومد
یه لحظه برگشتم تاببینم هنوزم دنبالمه که باچهره ی 
سیاهوببینهایت ترسناکش روبه روشدم
جیغی از ته دل کشیدم
قدم هامو تند کردم

به سمت در عمارت میدویدم
چندقدم بیشترنمونده بودکه پام پیچ خوردومحکم رو زمین فرود اومدم
صدای جیغم توعمارت اکوشد
بانزدیک شدنش بهم،ترسیده بی توجه به درد زیادپام
بلندشدمولنگ لنگون ،خودموبه در رسوندم
با بازکردن در
همزمان ،اون موجود زشتوترسناک بهم رسیدوشونه امو محکم چنگ زدوکشیدتم عقب
جیغم بین دستای کثیفش خفه شد
ازشدت ترس چشام سیاهی میرفت
میشه گفت مرگوبه چشمام دیدم
قطره ی اشکی ازچشمم چکید
ناخداگاه توذهنم ارسلان روصدازدم
اون موجود باتموم سرعت من نیمه جون رو،به سمت
درپشتی عمارت میکشوند
چشام داشت بسته میشدکه غرش بلندخرسی
توسرم پخش شد
رهاشدم
فقط متوجه ازادشدنم ازدست اون هیولاو سقوطم روزمین شدم
ذره ای جون برای بازکردن پلکام نداشتم
به سختی یکم چشاموبازکردم
صداهاتوسرم میپیچید
بادیدن خرس بزرگ سیاه رنگ که درحال دریدن اون موجود ترسناک بود
قطره ی اشکی ازچشمم چکیدوچشام روی هم افتاد
وبعدش سیاهی مطلق.....
*********

رمان طلسم خون68

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/12 11:17 ·

_بابایی
لبخندی زدواغوششوبرام بازکرد
دویدم بغلشومحکم دستامودورش حلقه کردم
_دختربابا،سریع حاضرشوبایدبریم
باتعجب ازش فاصله گرفتم
_چرا انقدیهویی؟! کجاقرارهه بریم؟!اصلا چجوری ازادت کردن؟!
اخمی کردوجدی گفت
_انقدسوال نپرس زودباش وقت نداریم
سری تکون دادموگیج به سمت ساک مسافرتی که ازسری قبل بهم داده بودن داشتمش، رفتم
دوسه دست لباس توساک چپوندم
باتموم خوشحالیم،حس خیلی بدی داشتم
ازیه طرف فکرارسلان ،ازیه طرفم یه حسی میگفت دارم کاراشتباهی انجام میدم
برگشتم سمت بابا تاچیزی بهش بگم که بادیدن
پاش که از شنل بلندش،زده بودبیرون
چشام ازترس گردشد
پانبود،درواقع سم بود مثل سم اسب
قلبم ازترس محکم به سینه ام میکوبید
این..این جونه ور بابام نبود
برگشت طرفمو وقتی دید حرکتی نمیکنم بااخم گفت
_بجنب دیگه، تاصبح وقت نداریم
اومدسمتموبازومومحکم گرفتوبه سمت درکشوند.
نمیخواستم شک کنه که فهمیدم
ساکولحظه ی اخر چنگ زدمودنبالش ازاتاق کشیدهه شدم
لحظه ای وایستادم که اونم وایستاد

رمان طلسم خون67

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/12 11:13 ·

قلبم بی محابا به سینه ام میکوبید
خودموبه زور به تختم رسوندموپریدم روش
خیرهه به سقف باخودم اتفاقای اخیرو مرورمیکردم
اون عوضی ازخودراضی هربارمنو به مسخرهه میگرفت
من احمقم که هربارگولشومیخوردم
بایدجواب کارشومیدادم
بافکری که به سرم زد
لبخند بدجنسی رولبام نقش بست
برات دارم ارسلان خان ههع
****
دوروز بعد
جلوی اینه وایستادموبابرس به جون موهام افتادم
زیرلب به شانس گندم غرمیزدم
دوروزهه ارسلان پیداش نیست که بخوام نقشه امو عملی کنموبچزونمش
امروزم که کل بچه هارفته بودن برای متحدشدن باگله های دیگه که من چیزی ازش نمیدونستم
جز دوتانگهبان جلودرکسی خونه نبود
موهام که صافومرتب شد برس رو کنارگذاشتم
داشتم میرفتم سمت پنجرهه تابازش کنم که
تقه ای به دراتاقم خورد
باابروهای بالارفته
راهموبه سمت درکج کردم
_کیه
جوابی دریافت نکردم،بیخیال شونه ای بالاانداختم که دوبارهه دراتاقم به صدا دراومد
باکمی تعلل دروبازکردم
بادیدن بابا چشام تااخرگردشد
باچشایی لبالب اشکوناباور بهش خیرهه شدم

رمان طلسم خون66

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/11 12:25 ·

*اخماش بازشدوبه جاش نیشخند بزرگی زد
حتی حاضرم قسم بخورم برق شیطنتو توچشاش دیدم
_بوی خونت کل اتاقوپرکردهه،اگه اون سه تاجنده ام نفهمیدن بخاطرمستیشون بود
*لعنتی اصلا یادم نبوداین عوضی بویایی قوی دارهه
بادرک حرفش گونه هام سرخ شد
بدبختی عد باید امروز پریودمیشدم اخه
سرموانداختم پایینوخواستم ازکنارش ردشم که بازوموگرفتوتابه خودم بیام چسبوندتم به دیوار
*شوکه باچشای گردشده نگاش کردم که چسبیده بهم پچ زد
_عاعا،کجابااین عجله،بایدفضولیتوجبران کنی عزیزم
اخمی کردمومشتی به سینه ی سنگیش زدم
_گمشوعقب
نیشخندی زدوسرشو توگردنم فرو کرد
_اومم نمیخوای به جفتت یکم حال بدی
*بدن خیانتکارم باز بایه لمس کوچیک وا داد
خیس شدن بهشتموحس میکردم
حتی باوجود پریودیم
نفس نفس زنون باحرص گفتم
_و..ولم..کن
بابرخورد زبون داغش به ترقوه ام،کل تنم به یکباره داغ شد
_هیشش،لعنتی بوی حشرت دارهه دیوونه ام میکنه
*بی توجه به بدن نیازمندم بااخم هلش دادم که ذره ای عقب نرفت
_وول نخور الکی،چون محاله بتونی ازچنگم دربری
بابیچارگی نالیدم
_ولم..کن..عوضی توعمومی ..چرا نمیفهمی اینو
_دوتاگزینه بیشترنداری،انتخاب باخودته
*منتظر نگاش کردم که بالحن خماروصدای بموخشدارش گفت
_یا میزاری یکم از گردنت خون بگیرم یا
سرشوبلندکردوخمارتوچشای ترسیده ام خیره شد
_یامیزاری شورتتو دربیارمو زبونمولای کپلت فروکنم
*باتموم شدن حرفش،اب بیشتری ازم خارج شد
لعنتی داشت باهام چیکارمیکرد
خواستم بتوپم بهش که هیشی ازبین لباش خارج شدو
لباشوبه گوشم چسبوند
_دوس نداری این حجم از ابوخونتوبخورم،مطمعنم طعم خون واژنت معرکه اس
*تکون سختی خوردم
روناموبی ارادهه بهم چسبوندم تا این حس نیاز لعنتیو سرکوب کنم
تموم فکرموبه جای دیگه پرت کردم تابه حرفاش فکرنکنم
_بروعقب..میخوام برم
*برخلاف حرفی که زدم بیشتربهم چسبید
بابرخورد آلت اماده وسفتش به شکمم،هینی کشیدم
_میبینی واسه تو بیدارشدهه
خسته ازتقلا توجام بی حرکت وایستادم که یهوکنار رفت

لعنتی منتظربود راضی شم بعدولم کنه؟!!
نمیدونم چرا ازاین کارش ناراحت شدم
انگارکه منتظربودم،حرفی که زدهه رو عملی کنه
دست به سینه نگام کرد
_نمیخوای بری
بادیدن پوزخندمسخره اش
حقیقت مثل پتک به سرم زدهه شد
سریع به سمت در رفتموبدون اینکه نگاش کنم،ازاتاق خارج شدم
با دو خودموبه اتاقم رسوندم
تاواردش شدم
درو پشت سرم قفل کردم

رمان طلسم خون65

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/11 12:19 ·

زن موسرخ مشغول لیسیدن الت بزرگ ارسلان شد
برام جای تعجب داشت باتموم بزرگیش هنوز راست نشده بود
دقایقی براش ساک میزد ولی اون همچنان خونثی به اون دوتازن که همدیگرو دستمالی میکردن نگاه میکرد
_تن لشتونوجمع کنین گمشین بیرون
*باصدای داد ارسلان ازجاپریدم
چش شد یهو
زن موسرخ که انگار سردسته ی اون دوتابود ترسیده گفت
_الفام یکم بهم وقت بدهه،قول میدم ارضات کنم
_خفه شوجنده،بدرد دادنم نمیخورین،سه ساعته داری باهاش ور میری نمیبینی راست نمیشه، دلم نمیخوادسه تا گشادو بگام
یالا هری
*جاخوردم از صدای بلندوپرازخشمش
زن هابدون معطلی ازاتاق بیرون رفتن،حتی لباسم تنشون نکردن
*اروم عقب کشیدم
پوفف حالامن چجوری برم بیرون
فکرنکنم این عوضی خالا حالاها ازاتاق برهه بیرون
_نمایش تمومه،بیابیرون
*باحرفی که بی شک مخاطبش من بودم،هینی کشیدم،باچشای گردشدهو ترسیدهه به درکمدخیره شدم
شاید داشت یه دستی میزد
تکون نخوردم که یهودرکمد بازشدوچهره ی اخم الودوقامت بلند ارسلان جلوروم ظاهرشد،عجیب بودتواین زمان کم شلوارشوپوشیده بود.
لبخند دندون نمایی زدموخودمو زدم به اون راه
_عه تواینجا چیکارمیکنی
یه تای ابروشوبالاانداختوباتمسخرنگام کرد
_مثل اینکه اینجااتاقمه
سعی کردم ترسموپس بزنم
ازکمدپریدم بیرون
_عه دیدی چیشد اتاقواشتباه اومدم،نیس که خونت بزرگه ادم گم میشه
درکمدوبستو خیره نگام کرد
_گیرم اتاقواشتباه اومدی،میشه لطف کنی توضیح بدی دقیقا توکمدم چه غلطی میکردی
*اخمی کردموطلبکارگفتم
_اصلا توازکجافهمیدی من اینجام

رمان طلسم خون64

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/11 12:14 ·

صدای قدم هاشونومیشنیدم
انگاربیشترازدونفربودن
کنجکاو لای کمدو یکم بازکردم
بادیدن سه تازن برهنه که روبه روی تخت وایستاده بودن
هینی کشیدم
نگاهم معطوف اون ارسلان عوضی شد که بیخیال درازکشیده بودو
باخونسردی درحال تماشای اون سه تازن بود
نمیخواستم این صحنه ی چندشوببینم ولی یه حسی وادارم میکرد
نگاهموازشون نگیرم
دقایقی بعد یکی از زن هاکه موهای سرخی داشت،جلورفتوشروع به بازکردن کمربندارسلان کرد
چشام از وقاحتش گرد شد
شلوارولباس زیرشو کشیدپایین،که سریع چشاموبستم
لعنتی داشتن چه غلطی میکردن
باصدای آه دخترهه
حرصی چشاموبازکردم ونگاشون کردم
بادیدن آلت غیرطبیعی ارسلان چشام گردشد
لعنتی آلتش مثل هیولابود، خیلی بزرگوکلفت بود
حتی توفیلمای پورنم همچین چیزی ندیده بودم
آب دهنموباصداقورت دادم،زن موسرخ شروع به ور رفتن با اون هیولاشد
دوتازن دیگه ام، درحال بوسیدن هم بودن
لعنتی اون عوضی باوجود داشتن جفت،جنده های گله رومیکرد؟!
یه ان به خودم توپیدم
نکنه حسودیت شدهه اریکا انقد احمق نباش
فکرای احمقانه ام نکن

رمان طلسم خون63

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:32 ·

_یعنی چی،بابامیشه واضح حرف بزنی
*حرفی نزدکه باکلی سوال توذهنم از سلولش بیرون اومدم
درطول راه یه کلمه ام باویدا حرف نزدم
اونم چیزی نپرسید
مطمعن بودم تموم حرفامونوشنیدهه
ولی برام مهم نبود،الان فقط گیجوغمگین بودم
***
وقتی رسیدیم هواتاریک شده بود
ویدا نگهبانارو فرستاد دنبال نخودسیاه وبه منی که پشت درخت قایم شده بودم اشارهه کردبرم تو
خیلی اروموبی سروصدا واردعمارت شدم ویدام دنبالم اومد
دوقدم برنداشته بودم که ویدا ترسیدهه گفت
_اریکابدو قایم شو،ارسلان توبرگشته،ببینتت لومیریم
ترسیده پچ زدم
_چی؟!کی برگشت؟
_بدو دیگه دارهه نزدیک میشه ،توحیاطه،صدای پاشومیشنوم
*باتموم شدن حرفش ،باسرعت به سمت اولین اتاقی که دیدم دویدمو واردش شدم
بااسترس دورتادور اتاق تاریکوبراندازکردم
اینجا دیگه اتاق کیه 
چسبیده به دیوار منتظربودم 
یکم بگذرهه بعدبرم اتاقم که صدای خنده ی زنی روشنیدم
_آلفام امشب میخوام زیرت جربخورم
_ببند دهنتو الان بقیه روبیدارمیکنی
_چشـــــممممم میبـــنــدممم
*شوکه به درخیرهه شدم
گندش بزنن انگارداشتن میومدن اینجا
سریع درکمدوبازکردموپریدم توش
همینکه درکمدوبستم
دراتاق باصدابازشد

رمان طلسم خون62

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:29 ·

*بابامکثی کردکه کنجکاو نگاش کردم
نگاهموکه دید اهی ازته دل کشیدوادامه داد
_تیمور که خبرازدواج ترلانوبهرامومیشنوهه دیوونه میشه وچون قدرتونفوذ بالایی داشته سعی میکنه قبایل محفل رو راضی کنه تا مادرم رو اعدام کنن
این قضیه ده سال طول میکشه،من اون موقع هشت سالم بودوارسلانم تازه بدنیا اومدهه بود
درست شادترین لحظات عمرمون بودکه اعضای محفل میانومادرم رو باخودش میبرن
بابام هرکاری کردتاجلوشونوبگیرهه اماچون قدرتی نداشت
مادرم رواعدام میکنن
*باتموم شدن حرف بابا هینی کشیدموغمگین بهش خیره شدم
صدای خشدارش قلبموتیکه پارهه میکرد
_بعدازمرگ مادرم،بابامم طاقت نمیارهه وبه جنگ باتیمورمیرعه
ولی چون نیروی خیلی کمی داشته شکست میخورهه
تیمورم باتموم بدجنسی اونو میکشه وداخل برکه میندازهه
*فکرم به سمت اون برکه ی نفرین شدهه کشیدهه شد
همونی که بی بی گفت یه نفرو ناعادلانه کشتنوداخلش انداختن
*قطره ی اشکی ازچشمم چکید
باغم دستاشو تو دستم گرفتم
_باباچرا انتقام مرگشونوازتیمورنگرفتی چرا برادرتو رهاکردی چرا انقد درحقش ظلم کردی،خواهش میکنم یه چیزی بگو،بخداخسته شدم باورم نمیشه توانقدظالم باشی بابا،بگوکه دلیل قانع کننده برای کارت داشتی
*بابا لبخندتلخی زدوگفت
_همینقد کافیه بعدا دلیل کارمومیفهمی
_اما...
_برو اریکابرو دخترم،تازمانی که میام دنبالت کنارارسلان بمون اونجابرات امنه