رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون278

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/21 10:45 ·

******

_چی برا خودت کوصشرمیبافی ،نکنه یادت رفته اریکا توچه وضعیه

آریا باتاسف نگاهی به برادر کله شقش که این روزا اورا تنهاترازهمیشه میدید،انداخت

_ماری باکلی خواهشو التماس همین چند وقته رو هم ازش وقت گرفت،حالا کلا یه هفته از اون موعود موندهه،اگه نریم واسمون دردسرمیشه،همین الانشم کلی جاسوس دورو برمون گذاشتن تا قدم ازقدم برنداریم

ارسلان پوزخندی به رویش زد
_توکه به کیرتم نیس حال زن من،ماری صب تاشب بهت سرویس میده عشقوحالتوتواین چندوقت کردی،قرارهه باخودتم بیاریش ایران،فقط این وسط دهن من ازنگرانی سرویس شده

اریا عصبی به سمتش خیز برداشت ویقه ی لباس ارسلان را درمشتش گرفت
او حق نداشت راجب ماری زنی که سالها مخفیانه عاشقش بودوحال قراربود همسرش شود،این گونه صحبت کند
_خفه شو مردک حق نداری راجب ماری اینطوری حرف بزنی

ارسلان نیشخندی زد
_این همه حرف زدم توفقط گیردادی به اون قسمت حرفم

اریا نفس عمیقی کشید تا خود را کنترل کند
نمیخواست بازهم با ارسلان درگیرشود
_حرمت زن منو نگه نمیداری لاقل حرمت خوبی که درحقت کرده رو نگه دار

ارسلان باخشم دستان اریا را به عقب هل داد
_ولم کن بابا،من با زن توچیکاردارم،درحقم خوبی کردهه دمش گرم جبران میکنم براش،حرف من یه چیز دیگه اس،من نمیتونم ازاینجابرم نه تاوقتی که اریکابهوش نیومدهه

اریا درکش میکرد اما مجبوربودند چاره ای جزاین نبود
_چرا متوجه نیستی لعنتی نمیتونیم بمونیم از یه طرف ادموند(فرمانروای پریا)ازطرف دیگه قانون اجازه ی بیشتر موندنمونو نمیده تاالانم کلی جریمه دادیم واسه موندن تواین خراب شده

ارسلان اما عین خیالش نبود حرفای او
مرغش یک پاداشت
_فکر رفتنو ازسرت بیرون کن

به دنباله ی حرفش بازهم راهی اتاق انتهای خانه شد
خسته کلافه روی مبل ولو شد
دیگرعقلش به جایی قد نمیداد ازیک طرف لجباری ارسلان از طرفی حال دخترش ازطرفی به خطر افتادن جون هرپنج نفرشان،منظور از پنج نفر،ماری هم بود
نمیخواست با ماندنشان برای او هم دردسر درست کند
بعداز سالها برای یک بارم شدهه میخواست طعم خوشبختی رابچشد
ازبس به فکر بزرگ کردنوبه خطرنیافتادن جون اریکابودکه تاکنون تموم فرصت های زندگیش را ازدست داده بود
حتی عشق جوانیش را ماری که ازپدری افریقایی ومادری ایرانی به وجود امده بود

حتی دورگه بودن او ذره ای برایش اهمیتی نداشت
فکرش به چندین سال پیش پرکشید
روزی که با ماری اشناشد
به یادهمان روزی افتاد که برای مأموریتی ازطرف محفل به افریقا فرستاده شد
وقتی تنهایی به دل جنگل زد
زمانی که توسط یکی ازهمان مارهای لعنتی مسموم شده بودوچیزی نمانده بود بمیرد، ان دخترهمانندیک فرشته  ازاسمان فرود امدونجاتش داد

رمان طلسم خون277

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/21 10:40 ·

به اریکا اشاره کردو ادامه داد
_این دخترو میبینی ،همین دختر بخاطر توبه این روز افتادهه،تونمیدونی اون لحظه چی به روز مااومد وقتی تورو تواون حال دیدیم،من به شخصه شاهد زجه زدن اریکابودم،اگه فکرمیکنی با غذا نخوردن یا با تغذیه نکردن بهوش میاد،پس سخت دراشتباهی توفقط داری خودتو نابودمیکنی

ارسلان درسکوت فقط شنونده بود
شاهین عصبی ادامه داد
_بخداقسم بجون خودت که برام ازهمه تواین دنیا عزیز تری بخوای اینجوری ادامه بدی دیگه اسمتم نمیارم فهمیدی

_شاهین نرین تواعصاب نداشته ی من باز شروع نکن  

_چیو شروع نکنم،مرد حسابی اگه دوروز دیگه اریکا بهوش بیاد توبازحالت بدشه ،میدونی چی به روزش میاد،هوم دوس داری باز بیوافته روتخت

*ارسلان  حرفی نزد
باخودش که رودوایسی نداشت
حق با شاهین بود
اگر اریکا بهوش میامدو اورا باحال خراب میدید
احتمالا بازبه همین حالو روز میوافتاد
چراکه علت اصلی حال الانش بخاطر شوک عصبی بودکه خود باعثش بود

ماری نیز به او هشدار داده بود برای بهبودی کامل بایدخوب تغذیه کند تا سم ازبدنش پاک شود

بافکربه همه ی این ها

کلافه وبی میل سینی غذا را برداشتوشروع به خوردن محتویات داخلش کرد
اصلا برایش مهم نبود چه غذایی میخوردیا چه چیزی مینوشد
فقط لقمه هارا تن تن داخل دهانش میگذاشت
بعداز دقایقی سینی خالی را روی میز برگرداندوبااخم گفت
_خیالت راحت شد

شاهین بطری خون را اینبار به سمتش گرفت
_باید اینم بخوری

ارسلان اخم وحشتناکی کرد
خواست برسرشاهین بیچارهه فریاد بزندکه شاهین به حالت تسلیم دستانش رابالابرد
_خیلی خب نزن،من رفتم اگه تونستی دل بکنی ازاتاق، یه سربیا پایین اریا میخواد باهات حرف بزنه

ارسلان بی حرف سری تکون داد
شاهین ازعمد بطری را روی عسلی گذاشتوبابرداشتن سینی خالی اتاق را ترک کرد

******

رمان طلسم خون276

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/21 10:37 ·

باقدم های بلند خود رابه تخت رساند
کنارجسم کوچکوظریف همسرش نشست
دست بی جان او را در دست گرفت
چقد بیچارهه بودکه تنهاکاری که ازش برمیامد
انتظاربودوبس
ماری تمام تلاشش رابرای بهبود اریکا کرده بود
حال باید منتظر میماندن تا ببینند جادو رویش اثرمیگذارد یانه
حرف های ماری برایش تداعی شد
_تموم تلاشمو کردم واقعا دیگه کاری ازم برنمیاد،بخوام رک بگم بهتون ،باید صبرکنیم تاببینیم جادو روش کی اثر میزارهه حالا  ممکنه چندروز یاحتی چندماه طول بکشه تابهوش بیاد، احتمالم دارهه تابدنیا اومدن بچه توکما بمونه،به میزان تلاش خود اریکا بستگی دارهه،فقط هر چندروز یک بار باید خون بنوشه،چون سرم به تنهایی کمکی به حالش نمیکنه

*نفسش را آه مانند بیرون داد
سرم تموم شده ی اریکا را تعویض کرد
یادحرف هایشان افتاد
وقتی به دخترکش قول داد، بعدازرسیدن به جای مطمعنی  برایش سرم تقویتی بزند،او چقد شوکه شده بود
و افسوس که او نمیتوانست سرم زدن ارسلان را بببیند

طبق معمول کیسه ی خون را بازکردوکمی از ان رابه سختی داخل دهان اریکا ریخت
لبخند کوچیکی ازدیدن این صحنه بر روی لبانش نقش بست
اولین بار که به او خون داد را خوب یادش بود
وقتی داخل هواپیمابودن  ،دست خود را زخم کردو ازخونش، داخل قوتی رانی ریخت،وچقد لحظه خوردن ان خون بامخلوط رانی از دیدن چهره ی اریکا لذت برد
_خوب شواریکا،منو ارس بهت احتیاج داریم،خسته شدم ازدیدن چشای بسته ات،حق نداری کم بیاری،حق نداری منوارسو تنهابزاری
تو زن ارسلانی،باید قوی ترازاین حرفاباشی

بغضش را فرو خورد

_لامصب تو بری من به چه امیدی زندگی کنم،فکر کردی فقط خودت عاشقی هوم دخترسرتق

*باصدای در ساکت شد
باهمان صدای بم شده از فرت غم گفت
_بیاتو

شاهین باسینی حاوی غذا داخل شد
نگاه مغمومش را به برادرش دوخت
_ارسلان...کافیه خسته شدی،بیا یه چیزی بخور

ارسلان تیز نگاش کرد
_مگه نگفتم چیزی نمیخوام،کربودی نشنیدی

سینی را روی عسلی کنار تخت گذاشتوروی صندلی نزدیک به تخت نشست
جدی نگاه مرد عبوس روبه رویش کرد
_منوببین ارسلان باکی داری لج میکنی بامن بااریکا یا با سلامتیت

 

رمان طلسم خون275

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/21 10:34 ·

~دانای کل~

 

پاکت سیگارش را از روی میزچنگ زدوکنارپنجرهه ایستاد
باقلبی اتش گرفته سیگارش را روشن کردو پک عمیقی از ان گرفت
نگاهش ازپنجره به بیرون دوخته شد،هیاهوی افراد ماری تمومی نداشت
غافل از دنیا خوش بودن،حتی گاهی صدای خنده های آریاو ماری را ازدور میشنید
وچقد برایش تلخومضحک بوداین خنده ها
وقتی دخترکش باسرنوشت نامعلومش درکما به سرمیبرد،انها بیخیال به زندگیشان پرداخته بودند
پوزخندش به تلخی قهوه ها ی بی شکرش، تلخ بود
تنها خودمیدانست در دلش چه میگذرد
حال که اریا بعداز سالها عشق‌ جوانی خودرا پیداکرده بود
وماری به ارزویش رسیده بود،دیگرغمی نداشتن
دراین بین،فقط او وشاهین بودند که از وضعیت اریکا رنج میبردند
وقتی یادش می امد،بخاطر خودش اریکا به این روز افتادهه بود، دلش میخواست ازصفحه ی روزگارمحو شود
کام دیگری از سیگارش گرفت
تنها همدم حال خرابش همین سیگاربودوبس
دخترک  انقد دوسش داشت که حتی صبرنکرده بودتا بببیند برای 
همسرش اتفاقی افتاده یانه،ان لحظه انقد ترسیده بود ارسلان را از دست دهد،ازشدت غم وشوک حال روی تخت، فارغ از دنیا به خواب عمیقی فرو رفته بود
مثل همیشه که بیشتر ازچند دقیقه تحمل دیدن فضای بیرون رانداشت
پنجره را با خشم بست
انگار این چند روز به این کار عادت کرده بود

پارت گذاری فردا

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/20 00:05 ·

سلام به همگی امیدوارم حالتون خوب باشه

بچه ها باعرض شرمندگی بایدبگم برای فردا چیزی ننوشتم

واقعا اصلا امروز فرصت نشد

تازهه رسیدم بیرون بودم

فردا حتما مینویسم برای پسفردا میزارم

اینم بگم من ازهمتون بابت نگاهای قشنگتون ممنونم

واقعا به نوشتن این رمان علاقه دارم

هیچ سودی برام ندارهه

من تنها با حمایت هاو نگاهای قشنگ شماها انرژی میگیرم واین تنها منفعتیه که من از نوشتن رمانم میبرم

امیدوارم حالاحالاها کنارم باشین

دوستون دارم❤️🌹

 

رمان طلسم خون274

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/19 11:16 ·

همراهش به سمت ویلای بزرگوچوبیش رفتیم
داخل شدیم
 ماری همراه افرادش ارسلان رو به اتاقی بردن
خواستم دنبالشون برم که بابا بازومو ازپشت گرفت
_بزار ماری درمانش کنه،موقع ی کار خوشش نمیاد کسی دورو ورش باشه

بادلی اشوب نالیدم

_بابا اگه خوب نشه اگه چیزیش شه..اگه بمیرهه...من...

بغضم باصدای بلندی شکستو ادامه ی حرفمونتونستم ادامه بدم
بابا سرمو توبغلش کشید
_هیشش خوب میشه نگران نباش

بعداز دقایقی طولانی گریه کردن،اشکام بنداومد اماهنوز هق هقم ادامه داشت
اگه طوریش میشد اگه بلایی سرش میومد
من بی شک میمردم
من زندگی بدون اونو نمیخواستم
من بدون هیچ بودم
ادم بااکسیژن زنده اس
منم باارسلان
اگه از ادم نفسشوبگیرن میمیرهه
منم بدون نفسم میمردم
قطره ی اشک سمجی ازچشمم بیرون چکیدکه باپشت دستم پسش زدم
شاهین که وضعیتمودید اومدکنارمو نشوندم رومبل
اومدم حرفی بزنم که بادیدن صورت سرخو خیس از اشکش لال شدم
بادیدن چشای غمگینش،بی ارادهه دوبارهه زدم زیرگریه
خودمو جلو کشیدمو دستامو دور گردنش حلقه کردم
محکم بغلش کردم
طاقت نداشتم تواین حال بببینمش 
میخواستم بازم بهم بگه ارسلان قویه بگه اون برای منوبچه امونم که شدهه میجنگه اما شاهین درسکوت ،شونه هاش میلرزیدو صدای هق هق مردونشو درست کنارگوشم میشنیدم
باملایمت کمرشو نوازش کردم
_خوب میشه...ارسلانم خوب میشه شاهین...گریه نکن...حق نداری گریه کنی...حق نداری کم بیاری

_اریکا من من اولین بارنیس اینجوری میبینمش ولی اولین بارهه حس میکنم قرارهه تنهامون بزارهه،اریکا اون برهه ماچیکارکنیم

گریم اوج گرفت
هلش دادم عقب ،باگریه جیغ زدم
_اون نمیرهه میشنوی اون نمیرهه حق ندارهه برهه..حق ندارهه تنهام بزارهه

بابا با چشایی سرخ شدهه وصدای گرفته گفت
_دخترم نفس بابا اینجوری فقط به خودتو بچه اسیب میزنی،من مطمعنم حالش خوب میشه،مطمعنم تنهات نمیزارهه اون قوی تر ازاین حرفاس

بیچارهه وار نالیدم
_بابااا....
_جانم عزیزم جان باباتموم میشه خب تموم میشه اروم باش

*همون موقع صدای بلند ماری توخونه پیچید
_اریا زودباش خودتوبرسون اینجا

بابا یا خدای بلندی گفتو به سمت پله ها دوید
چه اتفاقی افتادهه بود
نههه نهههه
سرمو به چپو راست تکون میدادم
اون حالش خوب بود
صدا زدن ماری،هیچ ربطی به عشق من نداشت
نداشتتت
باپاهای سست شدهه
ازجام بلندشدم ،به سمت پله هاقدم برداشتم ،نرسیده به پله هاچشام سیاهی رفت
دستموبزور بند دیوارکردم تانیوافتم
شاهین بااون حال خرابش بادیدنم تواون حال به سمتم پاتندکرد
_اریکااا وایسا کجامیری بااین حالت

صدای خش دارو داغون شاهینم باعث توقفم نشد

قدم دیگه ای به سمت جلوبرداشتم
که زیر پام یهوخالی شدوروزمین فرود اومدم
دیگه چیزی نفهمیدم

****
 

 

رمان طلسم خون273

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/19 11:05 ·

بابا با اخمای درهم گفت
_ول کن این حرفارو وقت واسه درو کردن گذشته زیادهه،الان ازت میخوام رونجات دخترو داداشم تمرکز کنی

ماری پوزخندی به روش زد
_حتی ازم خواهشم نمیکنی کمکت کنم داری بهم دستور میدی مثل همیشه،یاداوری کنم من زیر دستت نیستم جناب آریاادیب ،واقعا برای خودم متاسفم که عاشقت....

حرفشوخوردواینبار با خشم دادزد
_برید ازاینجا من هیچ کمکی بهتون نمیکنم

*بابا اومد حرفی بزنه که باصدای فریاد دردناک ارسلان ساکت شد ،نگاهم به انی به سمتش کشیده شد
بادیدنش رو زمین باچشای بسته
جیغی ازته دل کشیدموباقلبی که از ترسونگرانی تودهنم میزد
به سمتش خیز برداشتم
تابهش رسیدم ناباوروبهت زدهه سرشو توبغلم گرفتم
_ارس...ارسلان...بازکنن..چشاتو...نفسم...ارسلاننن...

میشنوی صدامو...توروخدا بازکن چشاتو...


تموم نگاها به سمت مادوخته شده بود
بابا بادیدن ماتواون وضعیت زانوزد کنارم
شاهین اما شوکه زل زدهه بود بهمونو تکون نمیخورد
انگارباورش نمیشد،ارسلان بلایی سرش اومدهه باشه
نگاه اشک الودمو به بابا دوختم
_بابا توروخدا...کمکم کن...بابا اگه..‌اگه بلایی سرش بیاد...من میمیرم....توروخداکمکش کن

بابا ارسلان رو بزور ازدستم گرفتو تقریلا توبغلش کشید
سرشو بلندکردونگاهشو به ماری که بیخیال نگامون میکرد دوخت
_ماری لطفاکمکمون کن خواهش میکنم ازت ،نزار ازدستش بدیم

ماری همچنان باپوزخند خونسرد نگامون میکرد که بی معطلی چهاردستوپا به سمتش 
رفتمو پاشو تودستم گرفتم
باگریه نالیدم
_توروخدا..توروجون عزیزت....نجاتش بدهه...التماست میکنم...هرکاری بگی میکنم خواهش میکنم نجاتش بدهه

خم شدسمتموبه ارومی بازوموگرفت
_بلندشو دخترجون...


محکم ترپاشو گرفتمو با گریه وصورت سرخ شدهه سرمو به چپو راست تکون دادم
_تا نجاتش ندی،تکون نمیخورم

_خیلی خب بلندشو تاپشیمون نشدم

نور امید تودلم روشن شد
یعنی کمکمون میکرد
سریع بدون فکر کردن ازرو زمین بلندشدم که ماری چیزی به زبون دیگه ای به افرادش گفتو به ارسلان اشارهه کرد
چندنفراز افرادش به سمت ارسلانم رفتنو اونو از بغل بابا بیرون کشیدنوبلندش کردن

ماری باجدیت نگامون کردوگفت
_دنبالم بیایین
 

رمان طلسم خون272

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/19 10:57 ·

نگاه آبیوبی رمقش رو بهم دوخت که نگران گفتم
_حالت خوب نیس، بایدیه کاری کنیم اینجوری دووم نمیاری

صدای خش دارو عصبیش توگوشم پیچید
_هیشش شو اریکا،ساکت باش که بدجور گند زدی به اعصابم
-مگه من چیکار کردم

بااخم غرید
_مگه بهت نگفتم همونجا بتمرگ سرجات، واسه چی راه افتادی اومدی اینجا
_چه انتظاری داشتی ازم،میخواستی بااین حال خرابت ولت کنم
_الان مگه کاری ازپیش بردی هوم اریکان الان جز اینکه جون خودتو بچه رو به خطر انداختی،چیکارکردی

بابغض نالیدم
_کاری ازم برنمیاد ولی میتونم که کنارت باشم،بعدم جون من همینجوریش درخطرهست ،نکنه یادت رفته واسه چی اینجاییم

*باصدای داد مرد سرخ پوستی که نگاهش مستقیم به مابود
هردو ساکت شدیم
سوالی به بابا نگاه کردم که بااخم گفت
_میگه ساکت باشین،حق ندارین حرف بزنین تارئیسشون بیاد

ارسلان روبه باباگفت
_رئیسشون کدوم خریه دیگه

بابا خونسرد گفت
_ماری اندلسون

شوکه نگاش کردم

_چیی 

 بابا توضیح داد
_خونه ی ماری همین نزدیکیاس اینام محافظاشن،منویادشون نمیاد ولی من تک تکشونو یادمه

باتموم شدن حرف بابا نفس راحتی کشیدم
یعنی اگه اون ساحره میومد،خلاص میشدیم
همون موقع صدای بلند زنی بین درختا پیچید
تموم ادمای دورمون پراکنده شدن
بادیدن نگاه خیره ی زنی که باعث پراکنده شدن اوناشده بود
شوکه شدم
این زن دقیقا به زیبایی یه فرشته بود
شایدم از فرشته ها قشنگ تر
باحیرت نگاش میکردیم که درکمال تعجب بالبخند به بابا نگاه کرد
_همونطور که پیش بینی کرده بودم،زودتر ازاینامنتظرت بودم جناب ادیب

بابا ازرو زمین بلندشدو نگاه کلافه اشوبه زن زیبا دوخت
_اصلاعوض نشدی ماری

چشام ازاین گرد ترنمیشد
این زن ماری بود
مگه نگفتن اون یه پیرزنه ساحره اس
این زن زیباو جوون که بیشترشبیه پریای دریایی بودتا شبیه به جادوگر
ماری پوزخندی زدودرادامه ی حرف باباخونسرد گفت
_هنوزم همونقد زیبام،میدونم،واینکه باید بگم توام اصلا عوض نشدی،دقیقا مثل گذشته نترسی ،خب بگوببینم چی باعث شده بیایی اینجا بااینکه میدونی اومدنت خالی ازخطرنیست

بابانیم نگاهی به ماسه تا که باتعجب نگاش میکردیم انداختودرجوابش گفت

_بیخیال ماری خودت بهترمیدونی واسه چی اینجام

ماری نوچ نوچی کردو نگاهشو اینباربه من دوخت
_دخترت اینه

باباسری تکون دادکه ماری سرتاپاموبرانداز کرد
_پس بخاطر این دخترهه ولم کردی،دختر شیرینیه اما هنوزم ازش متنفرم

گیج نگاهم بین هردوشون درگردش بود.
راجب چی حرف میزد
من اولین باربود میبینمش،چرا ازم متنفربود
 

رمان طلسم خون271

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/19 10:49 ·

شاهین هم مثل من نگاهش دائم به سمتی بود که صداها ازطرفش میومد
واقعادیگه نمیتونستم صبرکنم تاببینم کی برمیگردن
باکمک درخت از رو زمین سرد بلندشدم
شاهین بابلندشدن من،مثل فشنگ ازجاش پریدو جلوم ایستاد
_کجاااا ؟!
_بروکنارشاهین
_نمیتونم بزارم بری
_نمیتونم دست رو دست بزارم  دستی دستی خودشونو به کشتن بدن ،برو کنار

شاهین اما قدم از قدم برنداشت
عصبی دادزدم
_برو کنار تا یه بلایی سرخودم نیاوردم

به حالت تسلیم دستاشو بالابرد
-خیلی خب اروم باش،باهم میریم

بااخمای درهم سری تکون دادموهمراهش به سمتی که بابا اینارفته بودن،قدم برداشتم
بارسیدن به اونطرف درختا،باتعداد زیادی مردو زن سرخ پوست مواجه شدیم
همگی باخشم با نیزه های بزرگ تودستشون دایرهه وار دور شخصی وایستادهه بودن
بانگرانی چشم چرخوندم تا بلکه ارسلان یا بابا روببینم اما خبری ازشون نبود
بی معطلی دویدم سمت اون ادمای عجیب غریب که دست کمی از ادم خوارها نداشتن،صدازدنای شاهینم باعث نشد وایسم
-اریکا وایسا کجامیری دختر وایسا

پشت سرم باسرعت میومد
بانزدیک شدن بهشون،بادیدن ادمایی که اون عوضیا محاصره اشون کرده بودن،هین بلندی کشیدم
باشنیدن صدام، تموم نگاها به سمت منوشاهین چرخید
نگاه من اما پی مردی بودکه صورتش ازشدت درد به کبودی میزدو یکی ازدستاش زخم عمیقی روش بودوخون ریزی داشت
حس کردم قلبم نزد

نفسم به شمارهه افتاد

چه بلایی سرش اومدهه بود

میدونستم اینجوری میشه وقتی بااون حال خرابش رفت اصلاچرا زخمش خوب نمیشد مگه نه اینکه بدنش زخمای عمیق ترازاین روخودبه خود درمان میکرد

یاد سم اون مار لعنتی افتادم،حتما بدجور روش تاثیرگذاشته بود
وگرنه جراهتش بایدتاالان خوب میشد
نگاهم به سمت باباچرخید،اونم  کنار ارسلان،رو زانوهاش نشسته بود
ارسلان که ازهمون اول متوجهم شده بود،نگاه گلایه مندشوبااخم  ازم گرفت ولی بابا همچنان نگام میکرد
زنی قدبلندوباچهره ی خشن به سمتم اومد،تابه خودم بیام بازوم اسیردستش شد
همزمان مردی ،بازوی شاهین رو چنگ زدو دقایقی بعد منوشاهینم کنار باباوارسلان بی حال ،نشسته بودیم
دقایق طولانی بابا سعی داشت چیزی بهشون بفهمونه ودائم باهاشون حرف میزد
اما اونا باخشم جوابشو میدادنو حتی امون نمیدادن بابا حرف بزنه
بی توجه به اونا یا وضعیتی که توش گیر افتاده بودیم
سرمو چرخوندم سمت ارسلانی که تنش به وضوح میلرزید
_ارسلان...
 

رمان طلسم خون270

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/19 10:39 ·

قبل ازاینکه شاهین حرفی بزنه ،بادلهره گفتم
_کجا،نمیبینی حالتو،ارسلان توروخدا توروجون من نرو

اخمی کردوباحرص غرید
_من خوبم،همینجا بمون تا برگردیم
_ولی...
_همینکه گفتم،شاهین مواظبش باش


شاهین مستقیم نگاش کرد
_ارسلان حق بااریکاس ،حالت خوب نیس حتی نمیتونی راه بری
_به کیرم شاهین بنظرت الان من به خوب بودن یانبودن حالم اهمیت میدم 

مکثی کردوبالحن ارومتری ادامه داد

_بتمرگید همینجا تابرگردم

*به دنباله ی حرفش همراه بابا به سمتی که بابا اشارهه کرد رفتن
دلم داشت ازشدت دلشورهه از جاش کنده میشد
چرا نمیفهمید این خراب شدهه خطرناکه
اگه گیر اون پریا یا موجودات لعنتی اینجامیوافتاد جون سالم بدر نمیبرد خصوصا با اون حال خرابش
گوشه ی درخت،کز کردم
شاهین بی حرف کنارم نشست
_فکرشو نکن ،اون میتونه از خودش دفاع کنه میشناسمش توبدترین شرایطم کم نمیارهه ناسلامتی آلفای قالبمونه ،عضو اول محفل اژدهاس،دست کم نگیر شوهرتو

_هرچقدم قوی باشه ،بازم نمیتونم اون حال خرابشو نادیده بگیرم مگه ندیدی اگه ولش میکردن ازحال میرفت،بزور سرپا مونده بود

_آریاخان کنارشه ،صداتونو شنیدم وقتی ازش خواستی نزارهه بلایی سر ارسلان بیاد،پدرت هرچقدم بی رحم باشه بازم زیرقولش نمیزنه میشناسمش،حتی اگه اونو داداشش ندونه،بخاطرتوام که شدهه نمیزارهه بلایی سرش بیاد،خیالت راحت

_چی بگم ،امیدورام اینجور که تومیگی باشه

*باصدای فریاد گوش خراشی،اه از نهادم بلندشد،صداها هرلحظه اوج میگرفت
ازصدای نعره و خوردشدن درختا بگیرتاصدای دادباباوارسلان

دلم مثل سیرو سرکه میجوشید
همش دعا دعا میکردم بلایی سر هیچکدومشون نیاد
بچه ی بیچاره ام انگار حالمو حس کرده بودکه بی قراری میکرد
حرکات ریز همیشگیش که بعداز یک دیقه قطع میشد
حالا دائم ادامه داشت
با دلی اشوب دستمو رو شکمم گذاشتم
_هیشش اروم باش دورت بگردم چیزی نیس مامان،اروم

انگارصدامو شنیدکه حرکاتش رفته رفته اروم شدو لحظه ای بعد خبری ازتکون خوردناش نبود

رمان طلسم خون269

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/19 10:29 ·

یه ربی میشد تواین جنگل بی سرو ته درحال راه رفتن بودیم
اینبار نزاشتم کسی توبغلش حملم  کنه
اینجوری هم میتونستم به ارسلان نزدیک باشمو ازحالش باخبرشم هم بادقت بیشتری محیط اطرافموبببینم
تواین بین متوجه کندشدن قدمای ارسلان بودم
اینکه وانمود میکرد حالش خوبه تامنونگران نکنه ،بیشترازهرچیزی قلبمو به دردمیاورد
تموم عمرم برای این مرد فقط دردسربودموبس
اروم زیرلب دعامیکردم برای بهبود حالش

_خداجونم لطفاکمکم کن،خواهش میکنم حالشوخوب کن
اگه قراریکی ازمابمیرهه لطفا اون من باشم نه ارسلان

باعلامت دست بابا ازفکربیرون اومدم،اشارهه کرد وایسیم

هرسه متوقف شدیم
منوارسلان سوالی نگاش کردیم ،ارسلان خواست حرفی بزنه که بابا به علامت سکوت انگشتشو رو بینیش گذاشت
حتی نزاشت دهن بازکنیم بپرسیم چرا گفته وایسیم
اصلاچرا میخواست ساکت شیم
یه حسی بهم میگفت بیشتراز ده جفت چشم بهمون خیره شده

بابا اروم لب زد
_شاهین توپیش ارسلانو اریکا بمون،سه شمارهه میشمارم مخفی شین پشت درختا

شاهین سریع گرفت حرف بابارو
سری تکون داد
اما من هنوز گیج بودم
اینجا چخبربود
ارسلان قبل ازاینکه بابا شمارش معکوس رو بشمارعه باجدیدت گفت
_من اینجا نمیمونم مث بزدلا،باهم میریم،شاهین حواست به اریکاباشه، هراتفاقیم افتاد تنهاش نزار