رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون91

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/20 12:37 ·

تکونی خوردم تا از زیرش در برم که موچ دستاموبالاسرم قفل دستش کرد
_برو..اونور
پوزخندی زدودرحالی که سرشوبه صورتم نزدیک میکرد
گفت
_توگفتی دوسم داری
باقلبی که ضرباتش رو هزاربود،نگاهموبه سینه ی برهنه اش دوختموزیرلب جواب دادم
_بروکنار

چونه امو بادستش گرفتومجبورم کرد،نگاش کنم
_منونگا موش کوچولو،چند دیقه پیش چی گفتی
*یه لحظه داشتم نرم میشدم که یاد حرفای چندروز پیشش افتادم،هه،اون به بدترین شکل خوردم کرد اونوقت من احمق خیلی راحت بهش بگم دوسش دارم،عمرا،باتموم خشمی که ازاون روز تودلم نسبت بهش داشتم، حرصی باپام زدم تورونش
_میخوای بدونی چی گفتم ارعهه؟گفتم ازت متنفرم،ازت بیزارم،حالا گمشواون ور عوضی
*اخم غلیظی روپیشونیش نقش بست،محکم دستامورها کردوگفت
_به کیرم،دختره ی پاپتی ،دوبار به روت خندیدم فکرنکن خبریه،عقم میگره ازقیافه ی نحست

*ازروتخت پایین اومدوبدون اینکه نگام کنه ادامه داد

_فردا زیردستوپام بپیچی،کسی نمیتونه ازدستم خلاصت کنه جندهه
*ناباور بهش نگاه کردم که بدون مکث تیشرتشواز روزمین چنگ زدوباقدم های بلندازکلبه زدبیرون
حرفاش باتموم بی رحمی قلبمونابودکرد
بغضی که بی اراده توگلوم لونه کرده بود
بارفتنش باصدای بلندی شکست
دلم به حال خودم میسوخت ،چرا وابسته ی این عوضی شدم
چرا باید به کسی دل ببندم که دلش پراز کینه وانتقامه
اون جز خودش جزانتقامش به چیز دیگه ای فکرنمیکنه
سرمو توبالشت پنهون کردم
هق هقم دل سنگم اب میکرد،کاش یذره ام که شدهه دوسم داشت
نمیدونم چقد توتنهایی اشک ریختمو خودموسرزنش کردم که بالاخرهه ،چشام ازشدت سوزش روهم افتادو خوابم برد.

 

رمان طلسم خون90

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/20 12:29 ·

باسختی به سمتش برگشتم،بااین کارم ارسلان تکون ریزی خوردو پاشوازروم برداشت
نگاه شیفته ام رواجزای صورتش درگردش بود
چقدمعصوم خوابیدهه بود
تشری به خودم زدم
اوف اریکا محض رضای خدا،همه موقع خواب اینجورین،
قرارنیست که توخواب شبیه وحشیای افریقاشن.
هواهنوز تاریک بود،ارسلانم که خواب خواب بود
پس خیلی اروم دستموروصورتش گذاشتم
استرس داشتم که نکنه بیدارشه 
ولی نمیتونستم حالاکه انقدبهش نزدیکم لمسش نکنم
اروم صورتشونوازش کردم
_درسته ازت متنفرموخیلی رومخمی ،ولی...
*زمزمه هام بقدری اروم بودکه خودم بزور میشنیدم چه برسه به اونکه خوابه
ارومترادامه دادم
_ولی درعین حال خیلی دوست دارم،شاید این اشتباه ترینومضخرف ترین حس دنیاباشه امامن بازم دوست دارم
*با بازشدن یهویی چشاش،چشام تااخرین درجه گردشد
_ههیییننن
دستموسریع عقب کشیدم که بین راه گرفتتش
تابخوام حرکتشوتجزیه تحلیل کنم یهوچرخیدو روم خیمه زد
بابهت نگاش میکردم
لعنتی،مگه خواب نبود!!

رمان طلسم خون89

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/19 12:51 ·

خیلی عادی گفت
_رفتم شکار
_شکار ؟!شکار چی؟! انقدسریع!

ازخودمتشکرگفت
_خرگوش،تواین فرصت فقط تونستم همینوشکارکنم
_مگه خرگوشم میخورن اخه
_کجای کاری خیلی ازما ببرم شکارمیکنن،اوفف خونش حرف ندارهه
*چشمکی زد
_البته طعمش به خوبی، خون تونیست 
باحالت چندش صورتموجمع کردم
_خیلی چندشی
نیشخندی زد
_بجای فیسوافادهه بیاکمک کن اینوکباب کنیم ،برای من که فرقی ندارهه اگه نمیخوری من بدون دردسر،خام بخورمش
باحرص لب برچیدم
_بجای حرف بیخود بیاشروع کنیم
اومدکنارم نشستومنقل کوچیکی که کنارشومینه بودرو برداشت
یکم ازهیزمای شومینه داخلش ریخت
منم شروع کردم به خوردکردنوسیخ زدن گوشتا
حالاخوبه اینارو داشتیم وگرنه گرسنه میموندیم
***
بعدازشام قبل ازاینکه ارسلان تختو اشغال کنه،پریدم روتختوزیرملافه خزیدم
اخیشش
باخیال راحت چشاموبستم
انقدخسته بودم که تقریبا بیهوش شدم
*ازشدت خفگی چشم بازکردم
گیج به دستوپایی که روبدنم چمپاته زدهه بود نگاه کردم
نفس های گرمی به پشت گردنم میخوردومورمورم میشد
رایحه ی جنگلوگلای رز،مشخص میکرد صاحب این دستاوپاکیه
لبخندی ازاین موقعیت شیرین رولبم نشست

رمان طلسم خون88

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/19 12:48 ·

بی حرف دنبالش واردکلبه شدم
ازشدت سرما دندونام بهم دیگه میخورد
درطول راه بخاطر گرمای بدن ارسلان اصلا سردم نشدهه بود
ولی الان سرماتامغذ استخونم رسوخ کردهه بود
درحالی که دستاموبهم میمالیدم به سمت تخت رفتموملافه رو از روش برداشتم
سریع پیچیدمش دورموروتخت نشستم
ارسلان داشت شومینه رو روشن میکرد
کارش که تموم شد
بلندشد
نگاه کوتاهی بهم کردوبااخم گفت
_توکمد یه تیشرت هست لباساتوعوض کن تادندونات خوردنشدن
*گیج نگاش کردم که ازکلبه بیرون زد
هواتاریک شدهه بودوکلبه ام تاریک بود
بالرز به سمت کلید لامپ رفتمو روشنش کردم
چارهه ای جز گوش کردن به حرفش نداشتم
داشتم یخ میزدم
ازتوکمد تیشرتودراوردموشروع به دراوردن لباسام کردم
به ناچار لباس زیرامم درآوردموتیشرتوپوشیدم
رفتم جلوی اینه،بادیدن خودم تواینه خنده ام گرفت
تیشرته تو تنم زارمیزد،تعجبیم نداشت هیکل اون کجاهیکل من کجا
لاقل خوبیش این بودکه تیشرت تابالای زانوم میومد
یه حوله ی کوچیک بودکه دورموهام پیچیدمش
هنوز سردم بود
کنارشومینه نشستم
همون موقع درکلبه بازشدوارسلان اومدتو
بادیدنش پاموتوبغلم جمع کردموتیشرتوروپام کشیدم
بادیدن گوشت قرمزوچندتیکه چوب تودستش 
باتعجب پرسیدم
_ایناروازکجااوردی

رمان طلسم خون87

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:43 ·

نیشخندی زدموباتمسخرجواب دادم
_ببخشیدکه بزورمنوباخودت اوردی،مردم چقد رودارن بخدا

سری به معنای تاسف برام تکون دادوبی حرف بین درختارفت
باشگفتی به درختای پربرگو گلای دور درختا نگاه میکردم
سری قبل اصلامتوجه این همه قشنگی ،نشده بودم،بس که استرس داشتم.
یه لحظه سنگینی نگاهی رو،رو خودم حس کردم
روموکه برگردوندم ،نگاهم تونگاه خیره وابی ارسلان گرهه خورد
توعمق چشاش چیزی بودکه معناشونمیفهمیدموگیجم میکرد
حتی میشه گفت این نگاه عجیبشو بیشترازنگاه بی حس قبلش دوس داشتم
نگاهش که ازچشام روی لبام سرخورد
تپشای قلبم روبه اسمون رفت
میترسیدم صدای قلب بی قرارموبشنوهه
باخجالتولپای گل انداخته روموازش گرفتموحلقه ی دستامودورگردنش رو شل کردم ،همزمان خیلی جدی گفت
_بزارباشه
_نه همینجوری خوبه
_بدرک،افتادی بعدا ننداز گردن من
مریضه بخدا این بشر،خب میمیری یکم اصرارکنی نه میخوام بدونم میمیری بشر

توهمین فکرابودم که باسرعت غیرقابل باوری شروع به دویدن کرد
باوحشت جیغ کوتاهی کشیدمودستامومحکم دور گردنش حلقه کردم
صدای نیشخندشو شنیدم ولی ازترس چیزی نگفتم
چنان میدوید که انگار سوار جتی چیزی شدم
بعداز دقایقی ازحرکت ایستادواروم منوروزمین گذاشت
سرگیجه گرفته بودم
سعی کردم تعادلموحفظ کنم
برگشتم ببینم کجاییم که باکلبه ی اشنایی روبه روشدم
مسخرهه بودولی دلم برای اینجاتنگ شدهه لود
لبخندی زدم
با وزیدن بادسردی،لرزی کردم
سرتاپام خیس بود
ارسلان درحالی که درکلبه روبازمیکردگفت
_یالا بیاتو،تابگانرفتی
 

رمان طلسم خون86

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:37 ·

شدت اب بیشترشد،تقریبا پاهام سست شدهه بودودیگه جونی نداشت
داشتم به زیرکشیده میشدم
باصدای بلندی جیغ کشیدم،زانوهام‌ به جلوخم شدویهوداخل اب فرو رفتم
شوکه دستوپامیزدم بیام بیرون
ترسیدهه بال بال میزدم واسه یکم اکسیژن 
نفس های اخرم بودکه دستای گرمی دورکمرم حلقه شدوباسرعت غیرقابل باوری ازاب بیرون کشیده شدم
چشاموبسختی بازکردم
سرفه های پی درپی امونم نمیداد،یکم که بهترشدم
هوارو با ولع داخل ریه هام کشیدم.
نگاه بی جونم به ارسلانی که بانگرانی روتن خسته ام خیمه زده بودوازموهاش اب چکه میکرد، دوختم.
نگاهموکه دیدبااخمای درهم غرید
_یه باردیگه حرف گوش نده تادندوناتو تودهنت خوردکنم
متقابلااخم کردم
_چی..داری..میگی..عوضی..اگه..تومیومدی کمکم..الان تواین حال......
_هیش،ببند دهنتودختره ی احمق،کم مونده بود بمیری بخاطر لجبازیت
*حرفی نزدم که دست انداخت زیر زانوهاموکمرم
درمقابل چشای گردشدم
منوتوبغلش بلندکرد
_چیکارمیکنی بزارم زمین
بی توجه شروع به حرکت کرد
_اگه بخوام منتظرفس فس توباشم شب شدهه
* اخمی کردوزیرلب گفت
_هرچندالانشم شب شدهه

بی حرف نگاش کردم که بااخم توپید
_بخاطر جنابعالی امشب نمیتونم به موقع برسم
 

رمان طلسم خون85

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:33 ·

پوزخندش عمق گرفت
_اوکی من رفتم،اونور رودخونه میبینمت 

به دنباله ی حرفش باقدم های بلندبه سمت رودخونه رفت
*بادهنی باز و چشای گردشدهه،به ارسلان که بی توجه به من ازاون رودخونه ی عمیق ردشد،چشم دوختم
چقداین بشربیشعوربود
لاقل اصرارم نکرد،کمکم کنه
پوف حالاچجوری ازاین روخونه که چه عرض کنم ازاین دریا،ردشم
بااین قدکوتوله ام
نفس عمیقی کشیدمودلوزدم به دریا
تومیتونی اریکا
بی توجه به نگاه اون عوضی ازخودمتشکر،جلورفتموپاموگذاشتم تواب،ازسردی اب لرزی کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
کامل داخل اب رفتم
دوقدم رفتم جلوکه اب باشدت منوبه جلوهل داد
ازترس جیغی کشیدمو
نگاه ترسیدموبه ارسلان دوختم، دست به سینه باحالت مسخره ای،نگام میکرد
وقتی حرکتی ازش ندیدم،باحرص دادزدم
_میخوای بمیرم بعدبیایی کمک
*ابرویی بالاانداخت
_فکربدیم نیست،نگران نباش نمیزارم جنازتوماهیابخورن،مسموم میشن بدبختا
*باحرص جیغ زدم
_نیاعوضی،خودم خودمونجات میدم
*دوقدم بزور جلورفتم،اب تاسینه ام بالااومده بودوداشت خفه ام میکرد

رمان طلسم خون84

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:30 ·

~یه هفته بعد~

بالجبازی پاهامودرازکردموتکیه دادم به تاج تخت 
_گفتم که من بااون داداش عوضیت هیجانمیرم

ویداکلافه پوفی کشیدوباچشای باریک شده بهم نگاه کرد
_اریکا، جان جدت لج نکن،ارسلان به اندازه ی کافی یه هفته اس عصبیه،نندازش بجون خودت بلندشودخترخوب

ابرویی بالاانداختم
-نوچ،به اون داداش دیوونه ات بگومن باهاش تابهشتم نمیام،برهه بجهنم،بعدم من واسه چی بایدبااون برم جنگل
_چون فکرمیکنه قرارهه فرارکنی بری پیش بابات
پوزخندی زدموزیرلب گفتم
_وقتی براش مهم نیستم واسه چی میترسه فرارکنم،هه لابدهنوزانتقام کوفتیش تموم نشدهه

_دارم میشنوما
*اخمی کردم
_مهم نیست
****
پشت سرش قدم برمیداشتم
بانگاهم عضله های بیرون زده ازتیشرتشودیدمیزدم
عوضی جذاب
انکارنمیکنم واقعادوسش داشتم،هرچقدم که باهام بدبود
هرچقدم ازم متنفربود
من دوسش داشتم
ناخواسته داشتم تودلم قربون صدقه اش میرفتم که یهوبرگشت عقب
نگاهموسریع دزدیدم که باپوزخند اجین شده با صورتش
به تمسخرگفت
_اگه دیدزدنت تموم شد،بیاجلوبایدبغلت کنم،بااین قدت نمیتونی ازرودخونه رد شی
اخمی کردموبدون نگاه کردن به رودخونه دست به سینه جواب دادم
_لازم نکردهه،مگه خودم دستوپاندارم،خودم ردمیشم حالامیخوادرودخونه باشه میخواددریاباشه،نیازی به کمک توندارم
 

رمان طلسم خون83

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/17 13:25 ·

_منونگا
نگاش نکردم که دادزد
_باتوام جندهه 
ازصدای داداش ،ازترس ازجاپریدم،ازحرفی که بهم زد،اشک توچشام جمع شد،بابغض سرموبلندکردموتوچشاش خیرهه شدم
صورتش ازاعصبانیت سرخ شده بود،رگای گردنش،بقدری برجسته شدهه بودکه میترسیدم بترکه
_یه درصد،فقط یه درصدبفهمم کارتوبودهه یا خبری ازش داشتیو،دهن گشادتوبستی،جرت میدم،گرفتی
*باچشای خیسم،سری تکون دادم که باصدای بلندی گفت
_نشنیدم صداتو
باصدای لرزونی گفتم
_بخدامن ازهیچی خبرندارم
پوزخندی زدوباتحقیرسرتاپاموبرانداز کرد
_وای به حالت دروغ گفته باشی،اون موقع اس که اون روی منومیبینی اریکا
*به دنباله ی حرفش باقدم های بلند،سالن روترک کرد
بارفتنش بغضم باصدای بلندی شکست
مهم نبود،چقدتحقیرمیشدم
مگه نه اینکه،همین چندلحظه پیش جلوی همه سکه ی یه پولم کرد
گناه من چی بود،منی که جز اینکه دختربابام باشم گناهی نداشتم
ولی بیشترازهمه من عذاب میکشیدم
هیچکس درکم نمیکرد
باباموداداشش دشمن خونی بودن
بابام فرارکردهه بود
مردی که تازهه فهمیده بودم دوسش دارم،ذره ای براش مهم نبودم
حتی بدترازهمه ی ایناکسی که عاشقش شده بودم ،عموم بودکسی که به خون منوبابام تشنه بود.
بانشستن ویدا کنارم ،باسری افتادهه ،اشکاموپس زدم.
دستش رودستم نشست
بالحن مهربونی که ترحم چاشنیش بودگفت
_هیش،گریه نکن عزیزم،میگذرهه،بعدم توارسلانونمیشناسی مگه، عصبانی میشه یه حرفی میزنه ،توبه دل نگیر
*باصدای گرفته حرصی جواب دادم
_عصبانی بشه،بایدهرچی دوس دارهه بار آدم کنه،اصلا مگه من بیچارهه جزاینجاموندن کاردیگه ای کردم یابیرون رفتم که بهم شک میکنه
_بهش حق بدهه هرکس دیگه ای جای اون بودشایدبدترازایناسرآریاخان میاورد،ولی میدونم ارسلان ته دلش داداششو دوس دارهه
*پوزخندتلخی گوشه لبم نقش بست
—ول کن توروخدا ویدا،حرفامیزنیا،ارسلان ذره ای برای منوپدرم ارزش قائل نیس،حتی اگه براش نفعی نداشتم تاالان صدبار دخلمو اورده بود
_یه جورمیگی انگار نمیشناسیش،میدونم منظورت طلسمه،اون اگه میخواست تاالان صدباراینکاروکردهه بودوطلسم روتموم میکردولی اینکارونمیکنه،حالایابه فکرتوعه یا چون بچه ی داداششی

*اهی ازته دل کشیدم
حرفای ویدا بجای اروم کردنم دردموتازهه کرد
هه اریکا هیچی حقیقت اینکه اون عموته روتغییرنمیده احمق جون

رمان طلسم خون82

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/17 13:21 ·

نگران شدم،نکنه بابام طوریش شدهه
من لعنتی،بلکل باباموفراموش کرده بودم
حسام حرفی نزدکه دادزدم
_بابام چیشدهه،حرف بزن لعنتی
_فرارکردن
*همزمان باویدا :
_چیییی؟!!
حسام سرشوبلندکردوباصدای واضح تری گفت
_آریا خان از زندان فرارکردهه،افرادشم ناپدیدشدن
*شوکه روتختیوچنگ زدم
یعنی چی،باباکجارفتهه
یادم اومداخرین باربهم گفته بود،هروقت خودشوجمعوجور کردمیاد دنبالم
پس این همه مدت ساکت ننشسته بودونقشه میکشید
ازیه لحاظ خوشحال بودم که نجات پیداکردهه
ازیه لحاظم نگرانش بودم
اگه ارسلان میفهمیددیوونه میشد،وای خدا،اگه پیداش میکردحتمایه بلایی سرش میاورد
خدایا به خودت میسپارمش
****
_کدوم گوری بودی شاهین،بچه هاروجمع کن پیداش کن،هرسوراخ موشی که رفته،تاشب بایداینجاباشه،فهمیدی
_باشه داریم همجارومیگردیم ،توفقط یکم اروم باش
*ازترس گوشه ی مبل جمع شده بودمونظارهه گر ارسلان که مثل یه شیرزخمی اماده ی حمله بود،بودم.
ویداوشاهین سعی داشتن ارومش کنن ولی اون هرلحظه بیشترازکورهه درمیرفت
حتی فکرشم نمیکردم انقدازبابام متنفرباشه
همینکه برگشت سمتم،سرموپایین انداختم که باقدم های بلندی خودشوبهم رسوند