رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون89

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/19 12:51 ·

خیلی عادی گفت
_رفتم شکار
_شکار ؟!شکار چی؟! انقدسریع!

ازخودمتشکرگفت
_خرگوش،تواین فرصت فقط تونستم همینوشکارکنم
_مگه خرگوشم میخورن اخه
_کجای کاری خیلی ازما ببرم شکارمیکنن،اوفف خونش حرف ندارهه
*چشمکی زد
_البته طعمش به خوبی، خون تونیست 
باحالت چندش صورتموجمع کردم
_خیلی چندشی
نیشخندی زد
_بجای فیسوافادهه بیاکمک کن اینوکباب کنیم ،برای من که فرقی ندارهه اگه نمیخوری من بدون دردسر،خام بخورمش
باحرص لب برچیدم
_بجای حرف بیخود بیاشروع کنیم
اومدکنارم نشستومنقل کوچیکی که کنارشومینه بودرو برداشت
یکم ازهیزمای شومینه داخلش ریخت
منم شروع کردم به خوردکردنوسیخ زدن گوشتا
حالاخوبه اینارو داشتیم وگرنه گرسنه میموندیم
***
بعدازشام قبل ازاینکه ارسلان تختو اشغال کنه،پریدم روتختوزیرملافه خزیدم
اخیشش
باخیال راحت چشاموبستم
انقدخسته بودم که تقریبا بیهوش شدم
*ازشدت خفگی چشم بازکردم
گیج به دستوپایی که روبدنم چمپاته زدهه بود نگاه کردم
نفس های گرمی به پشت گردنم میخوردومورمورم میشد
رایحه ی جنگلوگلای رز،مشخص میکرد صاحب این دستوپاکیه
لبخندی ازاین موقعیت شیرین رولبم نشست

 

رمان طلسم خون88

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/19 12:48 ·

بی حرف دنبالش واردکلبه شدم
ازشدت سرما دندونام بهم دیگه میخورد
درطول راه بخاطر گرمای بدن ارسلان اصلا سردم نشدهه بود
ولی الان سرماتامغذ استخونم رسوخ کردهه بود
درحالی که دستاموبهم میمالیدم به سمت تخت رفتموملافه رو از روش برداشتم
سریع پیچیدمش دورموروتخت نشستم
ارسلان داشت شومینه رو روشن میکرد
کارش که تموم شد
بلندشد
نگاه کوتاهی بهم کردوبااخم گفت
_توکمد یه تیشرت هست لباساتوعوض کن تادندونات خوردنشدن
*گیج نگاش کردم که ازکلبه بیرون زد
هواتاریک شدهه بودوکلبه ام تاریک بود
بالرز به سمت کلید لامپ رفتمو روشنش کردم
چارهه ای جز گوش کردن به حرفش نداشتم
داشتم یخ میزدم
ازتوکمد تیشرتودراوردموشروع به دراوردن لباسام کردم
به ناچار لباس زیرامم درآوردموتیشرتوپوشیدم
رفتم جلوی اینه،بادیدن خودم تواینه خنده ام گرفت
تیشرته تو تنم زارمیزد،تعجبیم نداشت هیکل اون کجاهیکل من کجا
لاقل خوبیش این بودکه تیشرت تابالای زانوم میومد
یه حوله ی کوچیکم توکمد بودکه برش داشتمودورموهام پیچیدمش
هنوز سردم بود
کنارشومینه نشستم
همون موقع درکلبه بازشدوارسلان اومدتو
بادیدنش پاموتوبغلم جمع کردموتیشرتوروپام کشیدم
بادیدن گوشت قرمزوچندتیکه چوب تودستش 
باتعجب پرسیدم
_ایناروازکجااوردی

رمان طلسم خون87

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:43 ·

نیشخندی زدموباتمسخرجواب دادم
_ببخشیدکه بزورمنوباخودت اوردی،مردم چقد رودارن بخدا

سری به معنای تاسف برام تکون دادوبی حرف بین درختارفت
باشگفتی به درختای پربرگو گلای دور درختا نگاه میکردم
سری قبل اصلامتوجه این همه قشنگی ،نشده بودم،بس که استرس داشتم.
یه لحظه سنگینی نگاهی رو،رو خودم حس کردم
روموکه برگردوندم ،نگاهم تونگاه خیره وابی ارسلان گرهه خورد
توعمق چشاش چیزی بودکه معناشونمیفهمیدموگیجم میکرد
حتی میشه گفت این نگاه عجیبشو بیشترازنگاه بی حس قبلش دوس داشتم
نگاهش که ازچشام روی لبام سرخورد
تپشای قلبم روبه اسمون رفت
میترسیدم صدای قلب بی قرارموبشنوهه
باخجالتولپای گل انداخته روموازش گرفتموحلقه ی دستامودورگردنش رو شل کردم ،همزمان خیلی جدی گفت
_بزارباشه
_نه همینجوری خوبه
_بدرک،افتادی بعدا ننداز گردن من
مریضه بخدا این بشر،خب میمیری یکم اصرارکنی نه میخوام بدونم میمیری بشر

توهمین فکرابودم که باسرعت غیرقابل باوری شروع به دویدن کرد
باوحشت جیغ کوتاهی کشیدمودستامومحکم دور گردنش حلقه کردم
صدای نیشخندشو شنیدم ولی ازترس چیزی نگفتم
چنان میدوید که انگار سوار جتی چیزی شدم
بعداز دقایقی ازحرکت ایستادواروم منوروزمین گذاشت
سرگیجه گرفته بودم
سعی کردم تعادلموحفظ کنم
برگشتم ببینم کجاییم که باکلبه ی اشنایی روبه روشدم
مسخرهه بودولی دلم برای اینجاتنگ شدهه بود
لبخندی زدم
با وزیدن بادسردی،لرزی کردم
سرتاپام خیس بود
ارسلان درحالی که درکلبه روبازمیکردگفت
_یالا بیاتو،تابگانرفتی
 

رمان طلسم خون86

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:37 ·

شدت اب بیشترشد،تقریبا پاهام سست شدهه بودودیگه جونی نداشت
داشتم به زیرکشیده میشدم
باصدای بلندی جیغ کشیدم،زانوهام‌ به جلوخم شدویهوداخل اب فرو رفتم
شوکه دستوپامیزدم بیام بیرون
ترسیدهه بال بال میزدم واسه یکم اکسیژن 
نفس های اخرم بودکه دستای گرمی دورکمرم حلقه شدوباسرعت غیرقابل باوری ازاب بیرون کشیده شدم
چشاموبسختی بازکردم
سرفه های پی درپی امونم نمیداد،یکم که بهترشدم
هوارو با ولع داخل ریه هام کشیدم.
نگاه بی جونم به ارسلانی که بانگرانی روتن خسته ام خیمه زده بودوازموهاش اب چکه میکرد، دوختم.
نگاهموکه دیدبااخمای درهم غرید
_یه باردیگه حرف گوش نده تادندوناتو تودهنت خوردکنم
متقابلااخم کردم
_چی..داری..میگی..عوضی..اگه..تومیومدی کمکم..الان تواین حال......
_هیش،ببند دهنتودختره ی احمق،کم مونده بود بمیری بخاطر لجبازیت
*حرفی نزدم که دست انداخت زیر زانوهاموکمرم
درمقابل چشای گردشدم
منوتوبغلش بلندکرد
_چیکارمیکنی بزارم زمین
بی توجه شروع به حرکت کرد
_اگه بخوام منتظرفس فس توباشم شب شدهه
* اخمی کردوزیرلب گفت
_هرچندالانشم شب شدهه

بی حرف نگاش کردم که بااخم توپید
_بخاطر جنابعالی امشب نمیتونم به موقع برسم
 

رمان طلسم خون85

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:33 ·

پوزخندش عمق گرفت
_اوکی من رفتم،اونور رودخونه میبینمت 

به دنباله ی حرفش باقدم های بلندبه سمت رودخونه رفت
*بادهنی باز و چشای گردشدهه،به ارسلان که بی توجه به من ازاون رودخونه ی عمیق ردشد،چشم دوختم
چقداین بشربیشعوربود
لاقل اصرارم نکرد،کمکم کنه
پوف حالاچجوری ازاین روخونه که چه عرض کنم ازاین دریا،ردشم
بااین قدکوتوله ام
نفس عمیقی کشیدمودلوزدم به دریا
تومیتونی اریکا
بی توجه به نگاه اون عوضی ازخودمتشکر،جلورفتموپاموگذاشتم تواب،ازسردی اب لرزی کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
کامل داخل اب رفتم
دوقدم رفتم جلوکه اب باشدت منوبه جلوهل داد
ازترس جیغی کشیدمو
نگاه ترسیدموبه ارسلان دوختم، دست به سینه باحالت مسخره ای،نگام میکرد
وقتی حرکتی ازش ندیدم،باحرص دادزدم
_میخوای بمیرم بعدبیایی کمک
*ابرویی بالاانداخت
_فکربدیم نیست،نگران نباش نمیزارم جنازتوماهیابخورن،مسموم میشن بدبختا
*باحرص جیغ زدم
_نیاعوضی،خودم خودمونجات میدم
*دوقدم بزور جلورفتم،اب تاسینه ام بالااومده بودوداشت خفه ام میکرد

رمان طلسم خون84

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:30 ·

~یه هفته بعد~

بالجبازی پاهامودرازکردموتکیه دادم به تاج تخت 
_گفتم که من بااون داداش عوضیت هیجانمیرم

ویداکلافه پوفی کشیدوباچشای باریک شده بهم نگاه کرد
_اریکا، جان جدت لج نکن،ارسلان به اندازه ی کافی یه هفته اس عصبیه،نندازش بجون خودت بلندشودخترخوب

ابرویی بالاانداختم
-نوچ،به اون داداش دیوونه ات بگومن باهاش تابهشتم نمیام،برهه بجهنم،بعدم من واسه چی بایدبااون برم جنگل
_چون فکرمیکنه قرارهه فرارکنی بری پیش بابات
پوزخندی زدموزیرلب گفتم
_وقتی براش مهم نیستم واسه چی میترسه فرارکنم،هه لابدهنوزانتقام کوفتیش تموم نشدهه

_دارم میشنوما
*اخمی کردم
_مهم نیست
****
پشت سرش قدم برمیداشتم
بانگاهم عضله های بیرون زده ازتیشرتشودیدمیزدم
عوضی جذاب
انکارنمیکنم واقعادوسش داشتم،هرچقدم که باهام بدبود
هرچقدم ازم متنفربود
من دوسش داشتم
ناخواسته داشتم تودلم قربون صدقه اش میرفتم که یهوبرگشت عقب
نگاهموسریع دزدیدم که باپوزخند اجین شده با صورتش
به تمسخرگفت
_اگه دیدزدنت تموم شد،بیاجلوبایدبغلت کنم،بااین قدت نمیتونی ازرودخونه رد شی
اخمی کردموبدون نگاه کردن به رودخونه دست به سینه جواب دادم
_لازم نکردهه،مگه خودم دستوپاندارم،خودم ردمیشم حالامیخوادرودخونه باشه میخواددریاباشه،نیازی به کمک توندارم
 

رمان طلسم خون83

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/17 13:25 ·

_منونگا
نگاش نکردم که دادزد
_باتوام جندهه 
ازصدای داداش ،ازترس ازجاپریدم،ازحرفی که بهم زد،اشک توچشام جمع شد،بابغض سرموبلندکردموتوچشاش خیرهه شدم
صورتش ازاعصبانیت سرخ شده بود،رگای گردنش،بقدری برجسته شدهه بودکه میترسیدم بترکه
_یه درصد،فقط یه درصدبفهمم کارتوبودهه یا خبری ازش داشتیو،دهن گشادتوبستی،جرت میدم،گرفتی
*باچشای خیسم،سری تکون دادم که باصدای بلندی گفت
_نشنیدم صداتو
باصدای لرزونی گفتم
_بخدامن ازهیچی خبرندارم
پوزخندی زدوباتحقیرسرتاپاموبرانداز کرد
_وای به حالت دروغ گفته باشی،اون موقع اس که اون روی منومیبینی اریکا
*به دنباله ی حرفش باقدم های بلند،سالن روترک کرد
بارفتنش بغضم باصدای بلندی شکست
مهم نبود،چقدتحقیرمیشدم
مگه نه اینکه،همین چندلحظه پیش جلوی همه سکه ی یه پولم کرد
گناه من چی بود،منی که جز اینکه دختربابام باشم گناهی نداشتم
ولی بیشترازهمه من عذاب میکشیدم
هیچکس درکم نمیکرد
باباموداداشش دشمن خونی بودن
بابام فرارکردهه بود
مردی که تازهه فهمیده بودم دوسش دارم،ذره ای براش مهم نبودم
حتی بدترازهمه ی ایناکسی که عاشقش شده بودم ،عموم بودکسی که به خون منوبابام تشنه بود.
بانشستن ویدا کنارم ،باسری افتادهه ،اشکاموپس زدم.
دستش رودستم نشست
بالحن مهربونی که ترحم چاشنیش بودگفت
_هیش،گریه نکن عزیزم،میگذرهه،بعدم توارسلانونمیشناسی مگه، عصبانی میشه یه حرفی میزنه ،توبه دل نگیر
*باصدای گرفته حرصی جواب دادم
_عصبانی بشه،بایدهرچی دوس دارهه بار آدم کنه،اصلا مگه من بیچارهه جزاینجاموندن کاردیگه ای کردم یابیرون رفتم که بهم شک میکنه
_بهش حق بدهه هرکس دیگه ای جای اون بودشایدبدترازایناسرآریاخان میاورد،ولی میدونم ارسلان ته دلش داداششو دوس دارهه
*پوزخندتلخی گوشه لبم نقش بست
—ول کن توروخدا ویدا،حرفامیزنیا،ارسلان ذره ای برای منوپدرم ارزش قائل نیس،حتی اگه براش نفعی نداشتم تاالان صدبار دخلمو اورده بود
_یه جورمیگی انگار نمیشناسیش،میدونم منظورت طلسمه،اون اگه میخواست تاالان صدباراینکاروکردهه بودوطلسم روتموم میکردولی اینکارونمیکنه،حالایابه فکرتوعه یا چون بچه ی داداششی

*اهی ازته دل کشیدم
حرفای ویدا بجای اروم کردنم دردموتازهه کرد
هه اریکا هیچی حقیقت اینکه اون عموته روتغییرنمیده احمق جون

رمان طلسم خون82

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/17 13:21 ·

نگران شدم،نکنه بابام طوریش شدهه
من لعنتی،بلکل باباموفراموش کرده بودم
حسام حرفی نزدکه دادزدم
_بابام چیشدهه،حرف بزن لعنتی
_فرارکردن
*همزمان باویدا :
_چیییی؟!!
حسام سرشوبلندکردوباصدای واضح تری گفت
_آریا خان از زندان فرارکردهه،افرادشم ناپدیدشدن
*شوکه روتختیوچنگ زدم
یعنی چی،باباکجارفتهه
یادم اومداخرین باربهم گفته بود،هروقت خودشوجمعوجور کردمیاد دنبالم
پس این همه مدت ساکت ننشسته بودونقشه میکشید
ازیه لحاظ خوشحال بودم که نجات پیداکردهه
ازیه لحاظم نگرانش بودم
اگه ارسلان میفهمیددیوونه میشد،وای خدا،اگه پیداش میکردحتمایه بلایی سرش میاورد
خدایا به خودت میسپارمش
****
_کدوم گوری بودی شاهین،بچه هاروجمع کن پیداش کن،هرسوراخ موشی که رفته،تاشب بایداینجاباشه،فهمیدی
 

_باشه داریم همجارومیگردیم ،توفقط یکم اروم باش
*ازترس گوشه ی مبل جمع شده بودمونظارهه گر ارسلان که مثل یه شیرزخمی اماده ی حمله بود،بودم.
ویداوشاهین سعی داشتن ارومش کنن ولی اون هرلحظه بیشترازکورهه درمیرفت
حتی فکرشم نمیکردم انقدازبابام متنفرباشه
همینکه برگشت سمتم،سرموپایین انداختم که باقدم های بلندی خودشوبهم رسوند

رمان طلسم خون81

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/16 17:13 ·

هه چه انتظاری داشتی اریکاواقعافکرکردی براش مهمی
اون هربارجزبازی دادنت،کاردیگه ای نمیکنه
بغضی که بی اراده توگلوم نشسته بودو قورت دادمو
زیراب قرارگرفتم
بدنم هنوزداغ بود
کاش میشد رد دستاشو ازروتنم پاک کنم
****
بی حوصله قرصموخوردمودوبارهه زیرپتوم خزیدم که ویدا باحرص پتوروازروم برداشت
_اریکا،یه ساعته من باکی دارم حرف میزنم بهت میگم بلندشو
_حال ندارم
اخمی کردوجدی گفت
_یعنی چی حال ندارمم شدحرف،یه هفته اس خودتو تواتاق زندانی کردی هرچیم میپرسم چیشدهه جواب سربالامیدی،بهت میگم چیشدهه هیچی نمیگی ،من واقعانمیفهمم،تویی که یه روزم کیک بوکسو ازدست نمیدادی،حالاچیشدهه که یه هفته اس یه بارم تمرین نکردی؟!!!
*پتورو دوبارهه روم کشیدموباصدای خش داری جواب دادم
_گفتم که حال ندارم
_شمادوتایه چیزیتون هست،یه روز رفتم بیرون نتیجه اش شداین،نه توچیزی میگی نه ارسلان من بیچارهه بین شمادوتا موندم،اون داداش احمقم که خودشو باکارخفه کردهه توام که خودتوحبس کردی تواتاق
*حرفی برای گفتن نداشتم
چی میگفتم،میگفتم من بابرادرخوندت،باعموی خودم سکس کردم،بعدشم اون ازم استفاده اشوکردومثل یه شیع بی ارزش دورم انداخت
من خرمن احمق تازهه تودلم یه حسایی،جوونه زده بود
بگم این جوونه ی کوچیک،رشدنکردهه خشک شد!!
باغم بغضمورهاکردم
دست گرمش، روشونه ام نشست
_چیشدیهواخه
توجام نیم خیزشدم،برگشتم سمتش نگاه نگرانشوکه دیدم
خودموتوبغلش رهاکردم
_ویدااا
_جونم قربونت برم،گریه چرا
بلندبلندگریه میکردم
بین هق هقم نالیدم
_ویدا،مننن
*درحالی که موهامونوازش میکردباملایمت پرسید
_توچی 
*با بازشدن یهویی در حرفم نصفه موند،باچشای خیس به کسی که دروبازکردهه بود،چشم دوختم
حسام بود،زیردست ویدا
ویدا عصبی گفت
_چه وضع اومدن تواتاقه
حسام درحالی که نفس نفس میزدگفت
_خانم،آریاخان
منو ویدا همزمان بهم خیره شدیم
ویدا بااخم نگاش کرد
_آریا چی،د جون بکن حسام،بگوببینم چخبرشدهه

رمان طلسم خون80

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/16 17:09 ·

سرمو توسینه اش مخفی کردم
به طرف راهروی باریکی رفت.
زیرچشمی نگاه کردم ببینم کجاییم که
جلوی یه دروایستاد
دستگیره روگرفتو،دروبازکرد
بادیدن حموم بزرگومجللی دهنم بازموند
اینجام حموم، داشت ؟!
من رو روي پیشخونِ کنار سینک نشوند. 
-همینجاوایسا
به سمت وان بزرگی که وسط حموم بود رفت و شیر آبش رو باز کرد.برگشت و مقابلم ایستاد. 
منتظر نگاش کردم، صداي برخورد قطره هاي آب با کف وان هیجان غیرقابل انکاري برام به وجود میاورد.
در حالیکه بخار آب مشغول پخش شدن توي فضاي حموم بود چشم هاي هیزِ من شروع به
بررسی بدن مرطوبش کرد
قلبم بادیدن عضله هاوماهیچه های سفتش به هیجان دراومد
ازاینکه جلوش بدون هیچ پوششی بودم،معذب شدم
بدون نگاه کردن بهم گفت
_من میرم بیرون،کارت تموم شدمیتونی برگردی اتاقت
_اما...
وسط حرفم پرید
_میگم یکی برات لباس بیارهه
خواستم حرفی بزنم که بدون تعلل از حموم بیرون رفتو درم پشت سرش بست
صدای اب تنهاچیزی بودکه این سکوت مسخرهه رومیشکوند
پوزخندتلخی رولبام نقش بست