رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون85

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:33 ·

پوزخندش عمق گرفت
_اوکی من رفتم،اونور رودخونه میبینمت 

به دنباله ی حرفش باقدم های بلندبه سمت رودخونه رفت
*بادهنی باز و چشای گردشدهه،به ارسلان که بی توجه به من ازاون رودخونه ی عمیق ردشد،چشم دوختم
چقداین بشربیشعوربود
لاقل اصرارم نکرد،کمکم کنه
پوف حالاچجوری ازاین روخونه که چه عرض کنم ازاین دریا،ردشم
بااین قدکوتوله ام
نفس عمیقی کشیدمودلوزدم به دریا
تومیتونی اریکا
بی توجه به نگاه اون عوضی ازخودمتشکر،جلورفتموپاموگذاشتم تواب،ازسردی اب لرزی کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
کامل داخل اب رفتم
دوقدم رفتم جلوکه اب باشدت منوبه جلوهل داد
ازترس جیغی کشیدمو
نگاه ترسیدموبه ارسلان دوختم، دست به سینه باحالت مسخره ای،نگام میکرد
وقتی حرکتی ازش ندیدم،باحرص دادزدم
_میخوای بمیرم بعدبیایی کمک
*ابرویی بالاانداخت
_فکربدیم نیست،نگران نباش نمیزارم جنازتوماهیابخورن،مسموم میشن بدبختا
*باحرص جیغ زدم
_نیاعوضی،خودم خودمونجات میدم
*دوقدم بزور جلورفتم،اب تاسینه ام بالااومده بودوداشت خفه ام میکرد

رمان طلسم خون84

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/18 09:30 ·

~یه هفته بعد~

بالجبازی پاهامودرازکردموتکیه دادم به تاج تخت 
_گفتم که من بااون داداش عوضیت هیجانمیرم

ویداکلافه پوفی کشیدوباچشای باریک شده بهم نگاه کرد
_اریکا، جان جدت لج نکن،ارسلان به اندازه ی کافی یه هفته اس عصبیه،نندازش بجون خودت بلندشودخترخوب

ابرویی بالاانداختم
-نوچ،به اون داداش دیوونه ات بگومن باهاش تابهشتم نمیام،برهه بجهنم،بعدم من واسه چی بایدبااون برم جنگل
_چون فکرمیکنه قرارهه فرارکنی بری پیش بابات
پوزخندی زدموزیرلب گفتم
_وقتی براش مهم نیستم واسه چی میترسه فرارکنم،هه لابدهنوزانتقام کوفتیش تموم نشدهه

_دارم میشنوما
*اخمی کردم
_مهم نیست
****
پشت سرش قدم برمیداشتم
بانگاهم عضله های بیرون زده ازتیشرتشودیدمیزدم
عوضی جذاب
انکارنمیکنم واقعادوسش داشتم،هرچقدم که باهام بدبود
هرچقدم ازم متنفربود
من دوسش داشتم
ناخواسته داشتم تودلم قربون صدقه اش میرفتم که یهوبرگشت عقب
نگاهموسریع دزدیدم که باپوزخند اجین شده با صورتش
به تمسخرگفت
_اگه دیدزدنت تموم شد،بیاجلوبایدبغلت کنم،بااین قدت نمیتونی ازرودخونه رد شی
اخمی کردموبدون نگاه کردن به رودخونه دست به سینه جواب دادم
_لازم نکردهه،مگه خودم دستوپاندارم،خودم ردمیشم حالامیخوادرودخونه باشه میخواددریاباشه،نیازی به کمک توندارم
 

رمان طلسم خون83

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/17 13:25 ·

_منونگا
نگاش نکردم که دادزد
_باتوام جندهه 
ازصدای داداش ،ازترس ازجاپریدم،ازحرفی که بهم زد،اشک توچشام جمع شد،بابغض سرموبلندکردموتوچشاش خیرهه شدم
صورتش ازاعصبانیت سرخ شده بود،رگای گردنش،بقدری برجسته شدهه بودکه میترسیدم بترکه
_یه درصد،فقط یه درصدبفهمم کارتوبودهه یا خبری ازش داشتیو،دهن گشادتوبستی،جرت میدم،گرفتی
*باچشای خیسم،سری تکون دادم که باصدای بلندی گفت
_نشنیدم صداتو
باصدای لرزونی گفتم
_بخدامن ازهیچی خبرندارم
پوزخندی زدوباتحقیرسرتاپاموبرانداز کرد
_وای به حالت دروغ گفته باشی،اون موقع اس که اون روی منومیبینی اریکا
*به دنباله ی حرفش باقدم های بلند،سالن روترک کرد
بارفتنش بغضم باصدای بلندی شکست
مهم نبود،چقدتحقیرمیشدم
مگه نه اینکه،همین چندلحظه پیش جلوی همه سکه ی یه پولم کرد
گناه من چی بود،منی که جز اینکه دختربابام باشم گناهی نداشتم
ولی بیشترازهمه من عذاب میکشیدم
هیچکس درکم نمیکرد
باباموداداشش دشمن خونی بودن
بابام فرارکردهه بود
مردی که تازهه فهمیده بودم دوسش دارم،ذره ای براش مهم نبودم
حتی بدترازهمه ی ایناکسی که عاشقش شده بودم ،عموم بودکسی که به خون منوبابام تشنه بود.
بانشستن ویدا کنارم ،باسری افتادهه ،اشکاموپس زدم.
دستش رودستم نشست
بالحن مهربونی که ترحم چاشنیش بودگفت
_هیش،گریه نکن عزیزم،میگذرهه،بعدم توارسلانونمیشناسی مگه، عصبانی میشه یه حرفی میزنه ،توبه دل نگیر
*باصدای گرفته حرصی جواب دادم
_عصبانی بشه،بایدهرچی دوس دارهه بار آدم کنه،اصلا مگه من بیچارهه جزاینجاموندن کاردیگه ای کردم یابیرون رفتم که بهم شک میکنه
_بهش حق بدهه هرکس دیگه ای جای اون بودشایدبدترازایناسرآریاخان میاورد،ولی میدونم ارسلان ته دلش داداششو دوس دارهه
*پوزخندتلخی گوشه لبم نقش بست
—ول کن توروخدا ویدا،حرفامیزنیا،ارسلان ذره ای برای منوپدرم ارزش قائل نیس،حتی اگه براش نفعی نداشتم تاالان صدبار دخلمو اورده بود
_یه جورمیگی انگار نمیشناسیش،میدونم منظورت طلسمه،اون اگه میخواست تاالان صدباراینکاروکردهه بودوطلسم روتموم میکردولی اینکارونمیکنه،حالایابه فکرتوعه یا چون بچه ی داداششی

*اهی ازته دل کشیدم
حرفای ویدا بجای اروم کردنم دردموتازهه کرد
هه اریکا هیچی حقیقت اینکه اون عموته روتغییرنمیده احمق جون

رمان طلسم خون82

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/17 13:21 ·

نگران شدم،نکنه بابام طوریش شدهه
من لعنتی،بلکل باباموفراموش کرده بودم
حسام حرفی نزدکه دادزدم
_بابام چیشدهه،حرف بزن لعنتی
_فرارکردن
*همزمان باویدا :
_چیییی؟!!
حسام سرشوبلندکردوباصدای واضح تری گفت
_آریا خان از زندان فرارکردهه،افرادشم ناپدیدشدن
*شوکه روتختیوچنگ زدم
یعنی چی،باباکجارفتهه
یادم اومداخرین باربهم گفته بود،هروقت خودشوجمعوجور کردمیاد دنبالم
پس این همه مدت ساکت ننشسته بودونقشه میکشید
ازیه لحاظ خوشحال بودم که نجات پیداکردهه
ازیه لحاظم نگرانش بودم
اگه ارسلان میفهمیددیوونه میشد،وای خدا،اگه پیداش میکردحتمایه بلایی سرش میاورد
خدایا به خودت میسپارمش
****
_کدوم گوری بودی شاهین،بچه هاروجمع کن پیداش کن،هرسوراخ موشی که رفته،تاشب بایداینجاباشه،فهمیدی
_باشه داریم همجارومیگردیم ،توفقط یکم اروم باش
*ازترس گوشه ی مبل جمع شده بودمونظارهه گر ارسلان که مثل یه شیرزخمی اماده ی حمله بود،بودم.
ویداوشاهین سعی داشتن ارومش کنن ولی اون هرلحظه بیشترازکورهه درمیرفت
حتی فکرشم نمیکردم انقدازبابام متنفرباشه
همینکه برگشت سمتم،سرموپایین انداختم که باقدم های بلندی خودشوبهم رسوند

رمان طلسم خون81

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/16 17:13 ·

هه چه انتظاری داشتی اریکاواقعافکرکردی براش مهمی
اون هربارجزبازی دادنت،کاردیگه ای نمیکنه
بغضی که بی اراده توگلوم نشسته بودو قورت دادمو
زیراب قرارگرفتم
بدنم هنوزداغ بود
کاش میشد رد دستاشو ازروتنم پاک کنم
****
بی حوصله قرصموخوردمودوبارهه زیرپتوم خزیدم که ویدا باحرص پتوروازروم برداشت
_اریکا،یه ساعته من باکی دارم حرف میزنم بهت میگم بلندشو
_حال ندارم
اخمی کردوجدی گفت
_یعنی چی حال ندارمم شدحرف،یه هفته اس خودتو تواتاق زندانی کردی هرچیم میپرسم چیشدهه جواب سربالامیدی،بهت میگم چیشدهه هیچی نمیگی ،من واقعانمیفهمم،تویی که یه روزم کیک بوکسو ازدست نمیدادی،حالاچیشدهه که یه هفته اس یه بارم تمرین نکردی؟!!!
*پتورو دوبارهه روم کشیدموباصدای خش داری جواب دادم
_گفتم که حال ندارم
_شمادوتایه چیزیتون هست،یه روز رفتم بیرون نتیجه اش شداین،نه توچیزی میگی نه ارسلان من بیچارهه بین شمادوتا موندم،اون داداش احمقم که خودشو باکارخفه کردهه توام که خودتوحبس کردی تواتاق
*حرفی برای گفتن نداشتم
چی میگفتم،میگفتم من بابرادرخوندت،باعموی خودم سکس کردم،بعدشم اون ازم استفاده اشوکردومثل یه شیع بی ارزش دورم انداخت
من خرمن احمق تازهه تودلم یه حسایی،جوونه زده بود
بگم این جوونه ی کوچیک،رشدنکردهه خشک شد!!
باغم بغضمورهاکردم
دست گرمش، روشونه ام نشست
_چیشدیهواخه
توجام نیم خیزشدم،برگشتم سمتش نگاه نگرانشوکه دیدم
خودموتوبغلش رهاکردم
_ویدااا
_جونم قربونت برم،گریه چرا
بلندبلندگریه میکردم
بین هق هقم نالیدم
_ویدا،مننن
*درحالی که موهامونوازش میکردباملایمت پرسید
_توچی 
*با بازشدن یهویی در حرفم نصفه موند،باچشای خیس به کسی که دروبازکردهه بود،چشم دوختم
حسام بود،زیردست ویدا
ویدا عصبی گفت
_چه وضع اومدن تواتاقه
حسام درحالی که نفس نفس میزدگفت
_خانم،آریاخان
منو ویدا همزمان بهم خیره شدیم
ویدا بااخم نگاش کرد
_آریا چی،د جون بکن حسام،بگوببینم چخبرشدهه

رمان طلسم خون80

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/16 17:09 ·

سرمو توسینه اش مخفی کردم
به طرف راهروی باریکی رفت.
زیرچشمی نگاه کردم ببینم کجاییم که
جلوی یه دروایستاد
دستگیره روگرفتو،دروبازکرد
بادیدن حموم بزرگومجللی دهنم بازموند
اینجام حموم، داشت ؟!
من رو روي پیشخونِ کنار سینک نشوند. 
-همینجاوایسا
به سمت وان بزرگی که وسط حموم بود رفت و شیر آبش رو باز کرد.برگشت و مقابلم ایستاد. 
منتظر نگاش کردم، صداي برخورد قطره هاي آب با کف وان هیجان غیرقابل انکاري برام به وجود میاورد.
در حالیکه بخار آب مشغول پخش شدن توي فضاي حموم بود چشم هاي هیزِ من شروع به
بررسی بدن مرطوبش کرد
قلبم بادیدن عضله هاوماهیچه های سفتش به هیجان دراومد
ازاینکه جلوش بدون هیچ پوششی بودم،معذب شدم
بدون نگاه کردن بهم گفت
_من میرم بیرون،کارت تموم شدمیتونی برگردی اتاقت
_اما...
وسط حرفم پرید
_میگم یکی برات لباس بیارهه
خواستم حرفی بزنم که بدون تعلل از حموم بیرون رفتو درم پشت سرش بست
صدای اب تنهاچیزی بودکه این سکوت مسخرهه رومیشکوند
پوزخندتلخی رولبام نقش بست

رمان طلسم خون79

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/15 10:28 ·

نفس هاي گرمش روي صورتم پخش میشد:ا
زبونشورو پیشونی وبینیم کشید: ادامه بدم؟؟ 

دستاش با موزی گری ،به پشت کمرم راه پیداکردو رو باسنم کشیده شد.....آره یا نه؟؟؟
با صداي خش دارش اسممو به زبون اورد.
_اریکا
هرچی بیشتر انگشتاش رو فشار میداد من
بیشتر ته دلم خالی میشد و قلبم تندتر میزد
وسوسه انگیز بود،حتی اگه میخواست همینجا باهام باشه مخالفتی نمیکردم.لعنت به هرکس که
ممکن بودما رو ببینه.صورتش روجلوترآورد.میتونستم لبخند محوِته چهرهشرو ببینم. 

حرفی نزدم که،خیرهه توچشام اون یکی دستشو روسینه ام گذاشتومحکم چنگش زد
باحالی خراب ناله ای کردم
که لب زد
_نگا،این کوچولوها دارن التماس میکنن بازبونم لمسشون کنم
*انگشتشو رونوک سینه ام که خیلی واضح از زیرمایوزده بودبیرون کشید
_میبینی که،نوکش ازآلت من سیخ ترشدهه
_عااحح،بس کن..لعنتی
چسبیده بهم تقریبابغلم کردوزیرگوشم درحالی که سینه امو محکم میمالید،غرید
_صدای چک چک اب حشرتو میشنوم،داری کیوگول میزنی اریکا، بدنت دارهه برام له له میزنه
*دستشو چنگ زدم تا ازحرکت دستش روسینه ام دست بردارهه
داشتم میمردم مثل ماربه خودم میپیچیدم
لباشودوبارهه رولبام گذاشتوبی معطلی لباموبه کام گرفت
دستامو داخل موهاش فروکردم،خودمو جلوتر کشیدم تا بوسه عمیقتر بشه،بدنم رو بیشتر به تن
داغش چسبوندم،تپشهاي قلبشرو روي پوستم حس میکردم

هر بار دهانش رو بیشتر باز میکرد وحریص وحریصتر میشد،مشتاقانه تر. 

بوسه هاش نابود کننده ترازهردفعه اي بود. 

دستشرو زیر باسنم بردوفشاری بهش واردکرد
که بین لباش ناله ای ازلذت سردادم
اینبارلبهاش شروع به گازگرفتن لاله ي گوشم کرد و بعدازروی لباس، زبونش روبه همین منوال قفسه ي سینهم تا نافم
کشید..نوازشهاش صداي ناله هامرو بلندترمیکرد
جواب داد:تموم.وجودتو.میخوام. 

کلماتش رو با تاکید و فاصله ادا میکرد:هیچ جایی از تنت نمیمونه که منو روش،بالاش و داخلش
نداشته باشه. 
 
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. 
ارسلان تویه چشم بهم زدن دستشوبه یقه ام رسوندوپایین کشیدش که لباس از وسط جرخورد
شوکه هینی کشیدم ،سریع دستامو روسینه هام گذاشتم
تالختیشوبپوشونم،لعنت به من که بی فکر سوتین نزدهه بودم.       با اخم دستامو محکم پس زدوبی معطلی سرشوبه سمت سینه ام خم کرد
لباش روسینه ام نشستوهاله ی کوچیک سینه اموبازبونش لمس کرد
ازشدت لذتوشهوت جیغی کشیدم که بی معطلی
نوک سینه امو به دهن گرفت
ازداغیوخیسی دهنش رو نوک سینه ام اه بلندی کشیدموبازوشومحکم چنگ زدم
_اومم جون چه خوشمزه اس
اهوناله ام دیگه دست خودم نبود
جوری مک میزد که کل تنم به لرزهه دراومدهه بود
مثل نوزادی که شیرمیخورهه سینه امومیخورد
خارج شدن آبمواز لباسم حس میکردم،خیسیش تارونامم ادامه داشت

مکثی کردکه نفس حبس شده اموبیرون دادم

فکرکردم تمومشدهه امابالیسی که از زیرسینه ام تا نوکش زد شوکه ،جیغی ازلذت کشیدم
_ارومتر میشنون
به دنباله ی حرفش وحشیانه نوک سینه امو محکم به دهن گرفتو مکید
باملچ ملوچ شروع به خوردن وگاز گرفتن کرد
لباموبهم فشارمیدادم تا صدام درنیاد
اگه یکم دیگه ادامه میداد بی شک ارضامیشدم
انگارفهمیده که دست ازخوردن برداشت
بوسه ای لای سینه هام زدو پایین تر رفت
بوسه هاش تازیردلم ادامه داشت
دستش رو قسمت پایین مایو نشست که سریع دستمورودستش گذاشتم
بی توجه به نبض لای پاموخیسیونیازش،نمیخواستم بیشترازاین ادامه بدم
شاکیوخمارنگام کرد
_بکش عقب 
باصدای لرزونی گفتم
_نمیشه..تو..توداداش...بابامی...عمومی..اینکاراشتباهه
بی توجه به حرفی که زدم

دستموبه عقب هل دادومایورو ازتنم دراورد
باشهوت به بهشتم که ازرونیاز قلمبه شده بود،خیرهه شد
حتی نگاهه لعنتیشم ،انقد داغ بودکه میتونست بارهاوبارها ارضام کنه
دستمورو بهشتم گذاشتم تامانعش شم 
_نکن
سرشوبلندکردونگاهشوتوچشام دوخت
بالحن خاصی گفت
_دوس نداری این تپل خواستنیتوعموت بلیسه،هوم دوس نداری زبونم برهه تواین کوص صورتیتوتموم ابتو بمکم
*حرفاش شهوتموبیشترکرد
باشهوت نالیدم
_بخورشش لعنتی
هنوز حرفم تموم نشده بودکه دستموازروش برداشتو وحشیانه به بهشتم حمله ورشد
بین پام قرارگرفتو یکی ازپاهامو روشونش انداخت،تابه خودم بیام بانهایت سرعت زبونشولای بهشتم کشید
_عااحح،بیشتررر
باحرفم جری ترشدوازچوچولم تاسوراخمومحکموپر حرارت لیسید
تن تن بهشتمولیس میزد
_اوفف جنده ی منی تو،چقداب انداخته این کوپلت
سیلی به بهشتم زدکه از لذتودردبه خودم پیچیدم
_آخخخ بخورشش،زبونتومیخواممم زوددد
اینبارچنان واژنمو مک زدکه جیغ بلندی کشیدمو،موهاشوچنگ زدم
عمیق گوشه هاشو میخورد
اینبارحرکاتش خیلی سریعتر شد. بدونیه ثانیه توقف. ازشدت لذت داد زدم:آه...! 

صداشو شنیدم که گفت:چشماتو بازکن  

وقتی کاري که ازم خواست انجام دادم،چهره ي جذاب وچشای نافذش جلوچشم نقش بست
_بهم بگو چه حسی داري.. 

کارش هر لحظه سریعتر وسختتر ومحکمتر میشد.. 

– حسه.. 

براي نفس کشیدنهم میجنگیدم: لعنتی..خیلی خوبه!
ناله ي بلند وشهوتناكم توفضامیپیچید

_دارم..میمیرمم..اه
گرمای شدیدی زیردلم پیچید
وپشت پلکام اتیش بازی راه افتاد
تواوج بودم
که زبونشولول کردوداخل واژنم فرستاد
ازته دل جیغ کشیدمولرزیدم
ابم باشدت بیرون پاچیدوتودهنش خالی شد
که باعطش همه رو خورد
میشه گفت یه قطره اشم ازدست نداد
بی حال داشتم پخش زمین میشدم که روهوا گرفتتم
خجالت میکشیدم
توروش نگاه کنم
شایداولین باربودکه به این خوبی اونم توسط یه مرد ارضامیشدم

قبلاهمچین تجربه ای نداشتم

جز اتفاق توی غارمن سکسی نداشتم
پشیمون نبودم ولی رومم نمیشد توچشاش نگاه کنم
انگارفهمیدکه همونجورکه توبغلش بودم بلندم کردوبی حرف شروع به حرکت کرد

 

رمان طلسم خون78

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/15 10:25 ·

خبر نداشت اما نفساي گرمش درست کنار گوشم تمام وجودمو داغ میکرد.دیگه باهاش
مخالفت نکردم شاید اگه میخواستم میتونستم جلوش رو بگیرم..اما نخواستم
باقرارگرفتن دستاش دورکمرموچسبیدن بدنش به بدنم
اهی ازبین لبام خارج شدکه اومی بالذت گفتوزبونمو محکم مکید
دستامودورگردنش حلقه کردموبوسه رو ازسرگرفتم
اینبارمن زبونشومک زدم
طعم بی نظیری داشت
گرمای دهن وحرارت بدنش
داشت دیوونه ام میکرد
به طرز بدی تحریک شده بودمو
بی اراده خودموبه بدنش فشارمیدادم
دستش رو رو بازوم گذاشو تا آرنجم کشید. با حرکتاي نرم و ظریف، انگشتاشوروش میکشید و همزمان ،بوسه های ریزی زیرگلوم میزد.تنش وهیجانِ قبل درحال
تبدیل شدن به درد بود
سرشوکه بلندکرد،نگاه پرازنیازم توچشای خمارش دوخته شد
اومدم حرفی بزنم که برای دومین بار،سرشو توگردنم فرو کردو
دقیقا رو نشونمو بوسید
پوست گردنمو تودهنش کشیدو مک زد
_آههه
_جونممم دخترحشری من
بهشتم هرلحظه خیس تروبی قرار ترمیشد
مک های ریزی که به گردنم میزد ادامه داشت  .  .  .  .      اروم عقب کشید،ماهرانه انگشت شصتش رو روي لب پایینم کشید و آروم پایین آوردش و زبونشو با راهی که خودش ساخته بود داخل دهنم فرستاد
لب پایینم رو به نرمی مکید
_ارسلان

رمان طلسم خون77

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/15 10:21 ·

همین که سرموبلندکردم نگاش کنم
لبام اتیش گرفت
چیزنرموخیسی رولبام نشست
باچشای گردشده به چشاش خیره شدم که به ارومی بسته شد


مغذم حتی نمیخواست یه لحظه ام به این فکرکنه که لبای چه کسی رولبامه
 

بوسه ی ارومی به لبام زد
که ازشوک دراومدموبلافاصله عقب کشیدموسیلی زیرگوشش نواختم


بدون دیدن واکنش یاحتی ذره ای صبرکردن، به عقب هلش دادمو باتموم سرعت ازاب بیرون اومدم
به سمت درکه تقریبا۲۰۰متر اونورتربود، دویدم
صدای خش دارشم باعث نشدوایسم
_وایسا،باتوام
نمیتونستم وایسم این اشتباه بود
نبایدهمچین کاری میکردم
ازاولم تصمیم احمقانه بود
اشکام بی اراده شروع به باریدن کرد
لعنتی من احمق میخواستمش نمیتونستم انکارش کنم
هنوزم به طرف در میدویدم که 
دستم ازپشت کشیده شدوبه عقب برگشتم
همین که برگشتم لباش باضرب رو لبام کوبیده شدو
وحشایانه شروع به کام گرفتن ازلبام شد
بی طاقت وپرعطش لباشوبه دهن کشیدموعمیق همراهیش کردم
میدونستم گرمایی که من حس میکنم اونم حس میکنه.بوسه ش رو عمیق تر کرد،حرکت و
بازي زبونش داخل دهنم رو یه صدم ثانیه هم قطع نمیکرد.
لب هامون مثل یه هارمونی خاصی روي هم حرکت میکرد و دستام کمرش رو به نرمی نوازش
میکرد. 
نفس هاش سنگین تر و سنگین تر میشد.انگار براش کافی نبود.حرکت دست سردشرو روی رونم حس میکردم. این کارش زیاده روي بود که منو به خودم آورد.
_بایدبرم
_باید..هوم؟ 
_بله،باید. 
البته بیشتر سعی داشتم خودمو قانع کنم تا اون. 
-باشه پس.. 
سرموپایین انداختم
هیچ کدوممون هیچ حرکتی نکردیم...
بدون گفتن کلمه اي اون از زمین جدام کرد و پشتمو به دیوار فشار داد،و مجبور شدم پاهامو دور
کمرش حلقه کنم. 

رمان طلسم خون76

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/15 10:17 ·

ابرویی بالاانداخت
_واقعافکرمیکنی باتو یه الف بچه مسابقه میدم

لباموازحرص جمع کردم
_ بچه بودن خیلی بهتر ازپیرخرفت بودنه
تک خنده ای کردوریلکس گفت
_پیرخرفتواحتمالابااون بابای دیوثت بودی
*باخشم مشتمو پراز ابرکردموتویه حرکت روصورتش خالی کردم
باجرد شدن چشماش
خنده ام گرفت به طرز مضحکی خنده دارشدهه بودمخصوصا بااون صورت جدیش،خخ
به سمتم خیزبرداشت
_خودت شروع کردی
*اومدم حرفشو هلاجی کنم که اب زیادی توصورتم پاچید
شوکه جیغی کشیدموبه اون عوضی که باتفریح نگام میکرد،نگاه کردم
به سمتش حمله ورشدم که رفت زیراب
بی معطلی منم رفتم زیرابوشروع به شناکردم تابهش برسم
لعنتی خیلی سریع وفرز بود
گمش کردم
تعجبی نداشت استخرخیلی بزرگوطویل بود
سرمو ازآب بیرون اوردمودوروبرو نگاه کردم
_کجارفتی مردک ترسو
_اینجام خانم شجاع
ترسیده هینی کشیدموبه سمت صداکه دقیقاپشت سرم بودبرگشتم که سینه به سینه اش شدم
باچشای گردشدهه نگاش کردم
نفس نفس میزدم
قلبم باقلب گنجشک ترسیدهه فرقی نداشت
آب ازموهاش چکه میکرد
زمان برام ،کندشد
حاضرم قسم بخورم صدای چکه های ابوحتی دفعات پلک زدنشومیتونستم کامل حس کنم
نگاهم تو تیله های ابی رنگش گرهه خورد
خیره توچشام لبخندکجی زدو طره ای ازموهاموپشت گوشم فرستاد
به قدری نزدیک بودیم که نفسای داغش روصورتم پخش میشد
ضربان قلبم رو دورتندبود
بی ارادهه نگاهم ازچشاش رولباش سرخورد
خیره به لبای گوشتیوسرخش اب دهنموباصداقورت دادم