رمان طلسم خون268

ارسلان گیج سری تکون داد
_معلومه وگرنه چطوری میتونستم بگیرمش
_اون مار سمی بود
_نیشم نزد
_اون لعنتیا کل بدنشو سمیه یعنی حتی اگه فقط بهش دستم بزنی سمش جذب پوستت میشه وکم کم توکل بدنت پخش میشه
*شوکه هینی کشیدم
بابا چی داشت میگفت
همچین چیزی امکان نداشت
وحشت زدهه گفتم
_ارسلان دستتوبببینم
ارسلان بااخمای درهم دستشو بلندکرد
بادیدن پوست کبودشده ی دستش جیغ بلندی کشیدم
نه نهههه لعنتی بخاطرمن اینجوری شد
اشکام به ثانیه نکشید
کل صورتم روخیس کرد
دست لرزونمو جلوبردم تادستشو لمس کنم که سریع دستشو عقب کشید
_دیوونه شدی،میخوای بمیری
_من دیوونه شدم یاتو،چرا به اون حرومزادهه دست زدی
عصبی دادزد
_چی میگی واسه خودت،نکنه انتظارداشتی بزارم بمیری
مثل خودش دادزدم
_ارعه میزاشتی بمیرم،فکرکردی اگه بلایی سرت بیاد من لعنتی زندهه میمونم
چشاشو بازو بسته کرد
نفسی گرفتوبالحن ارومتری گفت
_چیزی نمیشه حالم خوبه ،تنهات نمیزارم قول میدم خب،حالا اروم باش
باگریه نگاش کردم
_الکی نگو خودم میدونم خوب نیستی،بابچه که طرف نیستی
باباکه تاالان ساکت بود ،مداخله کرد
_هردوتون اروم باشین،چیزی نیست درسته یه سم مهلکو کشنده اس ولی پادزهرشو ماری دارهه،فقط باید باسرعت بیشتری حرکت کنیم تا سم ازپا درش نیاوردهه
باچشایی که دو دو میزد نالیدم
_اما.....
ارسلان بااخم گفت
_اما ندارهه،برو بغل بابات یا شاهین،باید راه بیوافتیم
ناچار درحالی که ازنگرانی رو به موت بودم
سری تکون دادم،شاهین جلواومد بغلم کنه که بابا پیش دستی کردومنوتوبغلش بلندکرد
برای اینکه نیوافتم دستامو دور گردنش حلقه کردم
دقایق طولانی هرسه باسرعت درحال دویدن بودن
بیشترازاین نمیتونستم طاقت بیارم
بابغض پچ زدم
_بابا،ارسلانم رو نجات بدهه ازت خواهش میکنم اون نباشه من میمیرم
بابا باشنیدن صدام از حرکت ایستاد
_نمیزارم بلایی سرش بیاد پس انقد فکرای چرت نکن
سری تکون دادم که اروم منوروزمین گذاشتو روبه ارسلانو شاهین دادزد
_همینجاوایسین
هردو متوقف شدن
نگاه اشک الودم پی ارسلان رفت
چهره اش ازدرد جمع شده بودو ازصورتش عرق چک میکرد
خواستم برم سمتش که فهمید
_نیاجلو
بیچاره وار توجام وایستادم
چقد بدبخت بودم که باید اونو تواین حال میدیدمو کاری ازم برنمیومد
ارسلان نگاه جدیشو ازمن گرفتو به بابا دوخت
_خب حالاباید چیکارکنیم
بابا ازتوجیبش کیسه ی کوچیکی بیرون اورد
_ماهنوز وارد جنگل اصلی نشدیم،فکرکنم ورودیش اینجا هابود
هرسه گیج نگاش کردیم
که درکیسه رو بازکردوچیزی شبیه پودر ابی رنگی که مثل الماس میدرخشید رو توکف دستش ریخت
کنجکاو بودم میخواد چیکارکنه که پودر رو به سمت جلو پرت کرد
پودر توهوا پخش شدو لحظه ی بعد دریچه ی عجیبوبزرگی جلومون بازشد
باحیرت به دریچه خیرهه بودم که گفت
_زودباشین،برین توگودال
هرسع باحیرت از گودال جادویی ردشدیم
همینکه عبور کردیم
دریچه پشت سرمون بسته شد
باشگفتی به دورو ورم خیره بودم
چقداینجاباجنگل قبلی فرق داشت،خیلی قشنگورویایی بود اینجا
همجا از قارچای کوچیک رنگی با گلای بابونه پربود
جلوتر که میرفتی باانبوه درختای موپان روبه رومیشدی