رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون55

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/08 10:19 ·

ابی به صورتم زدم سعی کردم به خودم مسلط شم
ازاتاق بیرون زدم
باقدم های ارومی ازپله هاپایین اومدم
باصدای شاهین مکثی کردم،نکنه خبری ازباباشدهه
سریع پشت دیوارقایم شدموبه خرفاشون گوش سپردم
_میخوای گوش کن میخوای نکن،هیچکس اینوقبول نمیکنه ارسلان
رابطه ی تو بااریکا کاملااشتباهه،بایدیه دلیل قانع کننده براشون بیاریو...
*ارسلان عصبی پرید وسط حرفش
_خودت ازمن بهترمیدونی هرکس دیگه ای رو برای شکستن طلسم انتخاب میکردم اریا بگاش میداد،الانم بجای اینکه سرتونو توکون من
کنین برای جنگ بعدی حاضرشید
*شاهین سری ازروی تاسف براش تکون داد
_محض رضای خدا یکم معدب باش
ارسلان برو بابایی گفتوبه سمت اشپزخونه روانه شد
*هنوزم نمیتونستم باورکنم بابا انقدمیتونه پیش برهه
کسی که انقدبی دریغ به دخترش محبت میکرد،واقعا
برای خلاص شدن ازشربرادرش حاضربود همه کارکنه
حتی ادم بکشه
هعی
**
داشتم واسه خودم میزصبحونه رواماده میکردموهمزمان تند تندلقمه خامه عسل میخوردم
امروز خیلی گرسنه ام بود
_دنبالت کردن
شوکه به سمت صدا برگشتم
لقمه پریدتوگلوموبه سرفه افتادم داشتم خفه میشدم که اومدجلو
وچندضربه محکم به کمرم زد
بادرداشاره کردم بسه
میخواست کمک کنه یاکمرموبشکونه این بشردرهرشرایطی عوضی بازی درمیاوورد
شاکی نگاش کردم که پوزخندی زدوگفت
_بااین روال پیش بری فکرنکنم دیگه ازاین در رد بشی
*به دراشپزخونه شارهه کرد

رمان طلسم خون54

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/08 10:16 ·

باتابیدن نوردرست توصورتم بیدارشدم
غرغرکنان توجام نشستم
گیج به دورو برم نگاه کردم
حس میکردم یه اتفاقی افتاده ولی چیزی یادم نمیومد
موهاموچنگ زدموبه مغذم فشاراوردم
یادم میاد دیروز تومهمونی بودیم
بااون عوضی رقصیدم 
بعدپیشخدمت بهم ابمیوه تعارف کرد
دیگه چیزی یادم نمیومد
شونه ای بالاانداختموبه سمت دسشویی رفتم
شایدتوهم زدم چیزمهمی نبودهه
ابوبازکردموبه خودم تواینه نگاه کردم
تویه لحظه
صحنه هایی مثل فیلم ازجلوچشم ردشد
مشروب خوردنم بااون مردک رافئل،رفتنم به دسشویی
دوتامردعجیب
خاکستری
کنده شدن سراون دونفر
حرفام
وحشت زدهه جیغی کشیدم
ناباوربه اینه خیره شدم
خدایا چه اتفاقایی افتادهه بودومن خرچه غلطاکه نکرده بودم
پوففف
حتی روی نگاه کردن به اون عوضیونداشتم
لعنتی
اریکای احمق 
حس ترس،خجالت،بدبختی بهم هجوم اورده بود
اه اصلابه جهنم من کاراشتباهی نکردم که بخوام خجالت بکشم

رمان طلسم خون53

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/04 11:57 ·

*بین خوابوبیداری توآغوش گرمی فرو رفتم، لبخندی رولبام نقش بست
سفت بغلش کردم
خواب نمیزاشت ببینم توبغل کیم
باقرارگرفتن روجای نرمی چشاموبازکردم
بادیدن صورت اخمالود ارسلان لبخندی زدمودستموروسینه اش گذاشتم
_توخوابم ولم نمیکنی

صورتش درست جلوصورتم بود

چقدازنزدیک خوشگل بود

خیرهه نگاش کردم

خواست حرفی بزنه که مشت ارومی زدم روسینه اشوبالبخندخجولی گفتم
_نمیخوادچیزی بگی،لعنتی جذاب
حس کردم چشاش گردشدویه لبخندکوچیک رولباش نقش بست

چه عجب یه بارمااینوبدون اخم دیدیم
حالاکه اومده بودتوخوابم میخواستم ازاین فرصت استفاده کنمودقودلیموخالی کنم پس خوشگلیشوبی خیال شدموبق کرده نگاش کردم
_تویه اشغال عوضی ازت بدم میاد،باباموازم گرفتی،منوآواره کردی
میری مهمونی همجامیگی جفتتم ولی...
عصبی خندیدم
_خیلی راحت جنده بازی درمیارییی،هه تو واون دختره ی جندهه خیلی بهم میومدین
*پوزخندی زدوخم شدروم
_بگیربخواب تایه بلایی سرت نیووردم
لباموباحرص جلودادم
_نمیخوام توام بیابخواب
*به کنارم اشارهه کردمومنتظر بهش چشم دوختم
نوچی کردوگفت
_ارزوی خوابیدن بامنوبایدبه گورببری چون محاله ازت خوشم بیاد،حالابگیربکپ
*پشتموبهش کردموپتورو روسرم کشیدم
بدرک نمیایی نیااسکل پشمک
*********

رمان طلسم خون52

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/02 11:44 ·

سری تکون دادم
درحالی که فین فین میکردم باعذاب وجدان گفتم
_دونفربخاطرمن مردن
اخمی کردوبالحن جدی گفت
_سزای اونا مرگ بود،اوناغیرقانونی تبدیل شده بودن،آدمای زیادیم روکشتن
باتعجب نگاش کردم
_توازکجامیدونی،اصلاچی بودن؟!!
درحالی که به سمت کمد کنارتخت میرفت گفت
_خون اشامای تازه متولدشدهه بوی خیلی تندی دارن،چشاشونم اکثرا سرخه
ترسیده رفتم کنارش
_واسه چی منومیخواستن بدزدن
*درحالی که تیشرتی ازکمدبیرون میکشید،باخشم گفت
_نمیدونم ولی شک ندارم یه حرومزاده اونارو اجیرکردهه تاکارمنویه سرهه کنه
*یعنی چی 
سوالی نگاش کردموخواستم بازم سوال کنم که بااخم گفت
_زیادی سوال میپرسی،راه بیوافت بایدبرگردیم خونه
سری تکون دادموکنارش قرارگرفتم
ازروی ترس بودیاچی ،نمیخواستم ازکنارش جم بخورم
تاکنارش قرارگرفتم،پوزخندی زدودستشودورکمرم حلقه کرد
مخالفتی نکردم،بعیدنبودبازم بیان سراغم
فکرمیکردم میریم پیش بقیه ولی درکمال تعجب به سمت پشت عمارت رفتوازیه در بیرون اومدیم
هنوز قدم بعدیوبرنداشته بودکه بازوشوسفت چسبیدم
_صبرکن،ویداوشاهین چی میشن
_اوناازپس خودشون برمیان،بعدمهمونی برمیگردن،اگه سوالت تموم شد،راه بیوافت
*سری تکون دادموهمراهش به سمت خیابون رفتیم
دستی بلندکرد،باتوقف ماشین زرد رنگ،بی معطلی سوار شدیم
احتمال میدادم چون ماشین خودش جلوی عمارت بودوما ازپشت اومدبودیم،تاکسی گرفته بود
سرم هنوز داغ بود
بی حال سرموبه شیشه تکیه دادم
گرمای دلپذیرواهنگ ملایم وخستگی همه وهمه باعث شد
چشام روی هم بیوافته وبه خواب برم

رمان طلسم خون51

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/02 11:38 ·

دربازشدومردی که محکم منوگرفته بود،به سمت در رفت
تقلامیکردموجیغ میزدم ولی فایده ای نداشت
دیگه انرژی واسم نمونده بود
ناامید اروم گرفتم
درست وقتی که پامونواونور درگذاشتیم
دراول اتاق باضرب شکسته شدوپشت بندش صدای نعره ی بلندی تواتاق پیچید
کورسوی امیدی تودلم روشن شد
باحمله ورشدن گرگ غول پیکری سمت مردچشم سرخ
مردی که منوگرفته بود،رهام کرد
جیغی ازته دل کشیدمو گوشه ی دیوار پناه گرفتم
غرش بلندگرگ ،صدای شکستن استخون وبوی تندخون
همه وهمه توسرم پیچید
ازشدت ترس حالت تهوع گرفته بودم
بااومدن گرگ خاکستری سمتم ازروزمین بلندشدم
دهن خونی گرگ بازشدو دوتا سرو جلوی پام پرت کرد
بادیدن سرای اون مردا
تمام محتویات معدم بالااومدوتابه خودم بیام زمین رو
کثیف کردم
بی حال سرموبلندکردموبه گرگ که خیرهه نگام میکرد
چشم دوختم
دویدم سمتشوبدن بزرگشو دراغوش گرفتم
بغضم باصدای بلندی شکست
اگه نمیومدمعلوم نبودچه بلایی سرم میومد
گرگ خرناس ارومی کشیدوپوزشو به سرم مالید
حس امنیت باعث شدکمی اروم بگیرم
حرارت بدن خاکستری تن یخ زده اموگرم میکرد
یهوگرمای عجیبی به بدنم سرایت کردو
جسم گرگ کوچیکوکوچیک ترشد
هنوز چشام بسته بود
بابرخوردبدن برهنه وداغش به بدنم
چشاموبازکردمواروم عقب کشیدم
ارسلان بانگاه عجیبی بهم خیرهه شده بود
_خوبی

رمان طلسم خون50

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/01 16:54 ·

اخمی کردموروموبه سمت مخالفش برگردوندم
سرو بدنم داغ شدهه بودوانرژی عجیبی گرفته بودم
دلم میخواست برم وسط تامیتونم  قربدم 
نمیدونم چقد ازاون مشروبا خوردم زمانی به خودم اومدم که سرم گیج میرفتوویدا سعی داشت منوببرهه دسشویی
نگاه خمارم به ارسلانی که با زن موبلوندی درحال رقص بود،دوخته شد
بالحن کش داری روبه ویدا گفتم
_داداشـــــتتتتت..یههه..جنده ی واقعیـــه

ویدا بانگرانی نگام کرد
_یه لحظه ازت قافل شدم ببین چیکارکردی ،بیا ببرمت یه اب به صورتت بزن
اخمی کردمو انگشتمو جلوش تکون دادم
_نوچچچ خودم میرمم
_نمیتونی
دادزدم
_ولم کن خودم میرمممم
_خیله خب دادنزن برو
*رفتم تودسشویی،شیرابوبازکردم
قراربودچیکارکنم
گیج به اب خیرهه شدم
چیزی یادم نمیومد
شونه ای بالاانداختموابوبستم
قدمی به سمت دربرداشتم که سرم محکم خورد به یه چیزسفت
باناله سرموبلندکردم،که بایه جفت چشم سرخ روبه روشدم
وحشت زده ازقیافه ی ترسناک مرد،جیغی بلندی کشیدم
مردسریع دستشو رودهنم گذاشت
کسی ازپشت دستاموگرفت
صدای بموترسناکی توگوشم پیچید
_صدات دربیاد همینجاکارتویه سرمیکنم
ترسیده شروع به تقلا کردم
نمی‌فهمیدم دارهه چه اتفاقی میوافته ولی بی نهایت ترسیده بودم
اشکام بی اراده شروع به باریدن کرد
جیغای پی درپیم بین دستای مردخفه میشد
مردموسفیدی که چشای سرخ ترسناکی داشت منوبه سمت اتاق ته راهرو کشوندوهلم دادتو
ازتاریکی اتاق وحشتم چندبرابرشد
یکیشون سفت دهنودستاموگرفته بودواون یکی داشت درگوشه ی اتاقوبازمیکرد
خدایا خواهش میکنم کمکم کن...

رمان طلسم خون49

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/01 16:50 ·

حرکتی نکردکه اروم لباموروگردنش مالیدم،خیلی نامحسوس درحد یه لمس سطحی
حلقه ی دستاش دورم سفت شدکه لبخندم عمیق شد
پس همچینم بی تاثیرنبودهه
_کونت میخارهه مثل اینکه
باشنیدن صداش درست بیخ گوشم،هینی کشیدم
اخم مصنوعی کردموخودم زدم به اون راه
-چی میگی واسه خودت،منظورت چیه 
_هردمون خوب میدونیم منظورم چیه،تعارف نکن میخارهه رفتیم خونه میخارونمش
*باانزجار رومو ازش گرفتم
اهنگ که تموم شد سریع ازش دورشدم
وبه سمت میزبرگشتم،خبری ازویداوشاهین نبود،یکم که باچشم دنبالشون گشتم متوجه شدم دارن وسط میرقصن
پیشخدمت سینی اب میوه رو سمتم تعارف کرد،بادیدن رنگ وسوسه انگیزش تشنم شد
یکی برداشتمو یه نفس سرکشیدم
گلومومعدم از تلخیش سوخت
_لعنتی این چی بود
_مشروب بود
باصورت جمع شدهه سمت رافئلی که باتفریح تماشام میکرد برگشتم
_کدوم احمقی گفته به همه مشروب تعارف کنن
خنده ای کردوگفت
_باعرض معذرت بنده دستوردادم
خجالت زدهه ببخشیدی گفتم که ریلکس گفت
_راحت باش ناراحت نشدم،بعدم شانس اوردی امشب خون سرو نمیکنیم،اکثرا مشروبوهمراه خون سرو میکنیم
*چهره ام از حرفی که زد توهم رفت ایی،حتی فکرشم چندش بود

هنوز به این چیزا عادت نکرده بودم حتی برام عجیب بود چطورهم غذای ادمیزادمیخورن هم خون حتی باباهم باوجوداینکه خون اشام بودهم غذامیخوردهم خون عجیب بود،توفیلمااینجوری نبود کی فکرشومیکردیه روز به شخصه یه خون اشام یا یه گرگینه ببینم

توهمین فکرابودم که یهویاد ارسلان افتادم،اگه میدیدبااین یارو یه جانشستم صد درصدسه یه بلایی سر جفتمون میاوورد
نگاهموبااسترس به سمتی که وایستادهه بود دوختم
بادیدن سه چهارتا زن بالباسای بازکنارش
پوزخندی زدم،نفس راحتی کشیدم،آقاانگارحسابی مشغوله.
سعی کردم اهمیت ندم اون عوضی خودش باچندنفرهمزمان می لاسه اونوقت من یه نگاه به یکی میکنم اون چرندیاتوتحویلم میدهه
والابه من میگه جنده درحالی که این لقب برازنده ی خودشه
*باتعارف رافئل جام دیگه ای ازاون نوشیدنی هابرداشتم
اینباراحتمال میدادم ابمیوه باشه
پس یه نفس سرکشیدمش
دهنم از مزه ی گسش جمع شد
باصورت مچاله شدهه شاکی گفتم
_نگو که بازم مشروب بود
بلندخندید
_ای خدا دختر تومعرکه ای ،ادم باتوپیرنمیشه،واقعافکرکردی بازم ابمیوه اس ؟!

رمان طلسم خون48

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/01 16:36 ·

*ارسلان بااخم غلیظی نگام کرد
ویدا یهوازجاش بلندشدوجام شرابشوهمراه چاقوی کوچیکی ازرومیزبرداشت
باتعجب نگاش کردم که چندضربه به جامش زد
همه تقریباساکتومنتظرنگاش کردن
_آقایون خانوماامشب به افتخاراولین پیروزی بزرگمون اینجاجمع شدیم،میخوام ازتون خواهش کنم سالن روبرای رقص آلفامون وجفتش اریکا،خلوت کنید
همه ی رقصنده هاازپیست کنار رفتن
هنوز توشوک حرفای ویدابودم
این خواهربرادر قصد دیوونه کردن منوداشتن بخدا
بابلندشدن ارسلانو گرفتن دستش سمتم
صدای تشویق ودست مهمونابلندشد
_عزیزم افتخارمیدی
خواستم خیتش کنم ولی خب از عواقبش ترسیدم
به ناچاردستمو تودستش گذاشتم
دست کوچیکوظریفم بین دست بزرگش تضاد جالبی داشت
والبته خنده دار
وسط رفتیم،اهنگ ملایمولایتی پخش شد،اولین باربودمیخواستم تانگوبرقصم،نابلدبودم
اونم اینوفهمید،چون خودش دستاموگرفتودورگردنش حلقه کرد
مسخره بودولی تواین حالتمون خجالت میکشیدم 
نگاهموبه سینه اش دوختم که اروم دستاشودور کمرم حلقه کردوشروع به حرکت کرد
ارومومعذب همراهیش میکردم
که خم شد سمت گوشم
نفسشو همونجارهاکرد
تنم ناخواسته گر گرفت
_هوابرت ندارهه اگه مجبورنبودم یه ثانیه ام تحملت نمیکردم
*چقدعوضی بودکه تواین شرایطم سعی داشت حالموبگیرهه
باحرص ازعمدپاشولگدکردم که آخم نگفت
گوریل انگوری نکبت
*شنیده بودم مردا روگردنشون حساسن
لبخندشیطانی رولبام نقش بست
سرموبلندکردموتقریبازیرگلوش،نفسموبیرون دادم
باتکونی که خورد،فهمیدم حدسم درست بودهه
تن تن روگردنش نفس میکشیدم

رمان طلسم خون47

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/01 11:09 ·

بعداز دقایقی ویداو شاهینم اومدنوکنارمون نشستن
نگاهم به پیست رقص بودو حواسم به حرفایی که ویدا راجب مهمونی میزدنبود
_شیطونه میگه بروبزن فکشوبیارپایین،مردتیکه ی پلشت این همه جنده دورشه بازم نگاهش هرز میپرهه
*باتعجب به سمت ارسلان برگشتم منظورش به کی بود
نگاه گیجمودورتادورسالن چرخوندم،رو رافئل مکث کردم
زل زده بودبه منوانگارقصد چشم برداشتنم نداشت
نگاهموکه دید،جام شرابشو برام بلندکرد
ازنگاه هیزش مورمورم،عجب ادمیه این
پس منظورارسلان این عوضی بود
بانشستن دستی روبازوم،ازاون مردتیکه ی هیزنگاهموگرفتم
نگاهموسمت ارسلانی که بازوموتوچنگش گرفته بود دوختم،بادیدن صورت سرخواخمای درهمش جاخوردم ولی کم نیاووردمو
شاکی گفتم
_چته باز، ولم کن
ازلای دندونای کلیدشدش غرید
_ولت کنم که بری لنگاتم براش بازکنی 
باتجزیه تحلیل حرفش دستموبلندکردموخواستم بزنم توصورتش که موچ دستمو محکم گرفتوپرت کرداونور
_ازت متنفرم
پوزخندی زدوگفت
_احساساتمون متقابله عزیزم
*دستشو ازرو بازوم محکم پس زدموباصدای بلندی گفتم
_بارآخرت باشه بهم دست میزنی عوضی
_عوضی منم یاتوی جنده که هربار رنگ عوض میکنی نه به اون اولین برخوردت بااون مردک که دستم باهاش ندادی،نه به الان که کم موندهه بری بگی بیامنوبکن
برخلاف حرصی که از حرفای وقیحانه اش میخوردم 
لبخندحرص دراری زدموگفتم
_چیه غیرتی شدی، بهترهه غیرتتو واسه یکی دیگه خرج کنی این چیزا رومن جواب نمیدهه عموجون
باتموم شدن حرفم چنان برزخی نگام کرد گفتم الان همینجاخفه ام میکنه
_فکرمیکنی واسه توی هرزهه غیرتی شدم،هه سخت دراشتباهی اگه یذرهه منوشناخته باشی بایدفهمیده باشی ازجنده بازی ادمایی مثل توحالم بهم میخورهه اونم درست کنارم وگرنه به هرکی میخوای بدی برو بدهه
*باتموم شدن حرفاش کل وجودم از اعصبانیت اتیش گرفت دهن بازکردم جوابشوبدم که ویدا که تا الان نظارهه گربودباتشرگفت
_بس کنید دیگه آبرومون رفت
شاهینم حرفشوتاییدکردوروبه ارسلان گفت
_خیرسرت رئیس کلی،بایه بچه بحث میکنی
*قبل ازاینکه ارسلان حرفی بزنه باحرص گفتم
_اولابچه خودتی دوما منکه گفتم نمیام به این مهمونی این عوضی توکله اش نرفت

رمان طلسم خون46

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/01 11:03 ·

باورودمون بیشترنگاها به سمتمون چرخید
معذب بودم ولی کم نیاووردمو دورو برو دید زدم
عمارت خیلی بزرگومجللی بود
اینجورکه پیدابوداینجابرای کسی به اسم رافئل بود
چون جلوی در یه تابلوی کوچیک به این اسم دیدم
توهمین فکربودم که مردی همسنوسال ارسلان باکت شلوارشیکی اومدسمتمون
لبخندبزرگی زدوگفت
_ببین کی اینجاست ارسلان خان،خیلی خوش اومدی پسر
ارسلان دستمورهاکردومردونه باهاش دست داد
_دمت گرم امشب سنگ تموم گذاشتی 
مردهه خنده ای کردوضربه ای به شونه ی ارسلان زد
_توام کم نزاشتی،شاهین گفت یه ماهه تموم باتیموردرگیربودی،کمترکاری که میتونستم برات کنم،برگزاری جشن پیروزیت بود
*مردنگاهی به من انداختودستشوجلواورد
_افتخاراشنایی باکیودارم؟
لبخندمصنوعی تحویلش دادموبدون گرفتن دستش گفتم
_اریکاهستم
*ضایع شدولی کم نیوورد،لبه ی کتشوصاف کردوگفت
_ازاشنایی با بانوی زیبایی مثل شماخوشبختم،بنده هم رافئلم رفیق فاب ارسلان
_خوشبختم
ارسلان اومدکنارم که برای رهایی ازنگاه خیره ی رفائل ،دستمودوربازوش حلقه کردم
همراه ارسلان به سمت میزی رفتیمونشستیم روصندلی
همینکه نشستیم دستمو ازدوربازوش برداشتم
تنهاواکنشش همون پوزخندرومخش بود