رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون65

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/11 12:19 ·

زن موسرخ مشغول لیسیدن الت بزرگ ارسلان شد
برام جای تعجب داشت باتموم بزرگیش هنوز راست نشده بود
دقایقی براش ساک میزد ولی اون همچنان خونثی به اون دوتازن که همدیگرو دستمالی میکردن نگاه میکرد
_تن لشتونوجمع کنین گمشین بیرون
*باصدای داد ارسلان ازجاپریدم
چش شد یهو
زن موسرخ که انگار سردسته ی اون دوتابود ترسیده گفت
_الفام یکم بهم وقت بدهه،قول میدم ارضات کنم
_خفه شوجنده،بدرد دادنم نمیخورین،سه ساعته داری باهاش ور میری نمیبینی راست نمیشه، دلم نمیخوادسه تا گشادو بگام
یالا هری
*جاخوردم از صدای بلندوپرازخشمش
زن هابدون معطلی ازاتاق بیرون رفتن،حتی لباسم تنشون نکردن
*اروم عقب کشیدم
پوفف حالامن چجوری برم بیرون
فکرنکنم این عوضی خالا حالاها ازاتاق برهه بیرون
_نمایش تمومه،بیابیرون
*باحرفی که بی شک مخاطبش من بودم،هینی کشیدم،باچشای گردشدهو ترسیدهه به درکمدخیره شدم
شاید داشت یه دستی میزد
تکون نخوردم که یهودرکمد بازشدوچهره ی اخم الودوقامت بلند ارسلان جلوروم ظاهرشد،عجیب بودتواین زمان کم شلوارشوپوشیده بود.
لبخند دندون نمایی زدموخودمو زدم به اون راه
_عه تواینجا چیکارمیکنی
یه تای ابروشوبالاانداختوباتمسخرنگام کرد
_مثل اینکه اینجااتاقمه
سعی کردم ترسموپس بزنم
ازکمدپریدم بیرون
_عه دیدی چیشد اتاقواشتباه اومدم،نیس که خونت بزرگه ادم گم میشه
درکمدوبستو خیره نگام کرد
_گیرم اتاقواشتباه اومدی،میشه لطف کنی توضیح بدی دقیقا توکمدم چه غلطی میکردی
*اخمی کردموطلبکارگفتم
_اصلا توازکجافهمیدی من اینجام

رمان طلسم خون64

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/11 12:14 ·

صدای قدم هاشونومیشنیدم
انگاربیشترازدونفربودن
کنجکاو لای کمدو یکم بازکردم
بادیدن سه تازن برهنه که روبه روی تخت وایستاده بودن
هینی کشیدم
نگاهم معطوف اون ارسلان عوضی شد که بیخیال درازکشیده بودو
باخونسردی درحال تماشای اون سه تازن بود
نمیخواستم این صحنه ی چندشوببینم ولی یه حسی وادارم میکرد
نگاهموازشون نگیرم
دقایقی بعد یکی از زن هاکه موهای سرخی داشت،جلورفتوشروع به بازکردن کمربندارسلان کرد
چشام از وقاحتش گرد شد
شلوارولباس زیرشو کشیدپایین،که سریع چشاموبستم
لعنتی داشتن چه غلطی میکردن
باصدای آه دخترهه
حرصی چشاموبازکردم ونگاشون کردم
بادیدن آلت غیرطبیعی ارسلان چشام گردشد
لعنتی آلتش مثل هیولابود، خیلی بزرگوکلفت بود
حتی توفیلمای پورنم همچین چیزی ندیده بودم
آب دهنموباصداقورت دادم،زن موسرخ شروع به ور رفتن با اون هیولاشد
دوتازن دیگه ام، درحال بوسیدن هم بودن
لعنتی اون عوضی باوجود داشتن جفت،جنده های گله رومیکرد؟!
یه ان به خودم توپیدم
نکنه حسودیت شدهه اریکا انقد احمق نباش
فکرای احمقانه ام نکن

رمان طلسم خون63

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:32 ·

_یعنی چی،بابامیشه واضح حرف بزنی
*حرفی نزدکه باکلی سوال توذهنم از سلولش بیرون اومدم
درطول راه یه کلمه ام باویدا حرف نزدم
اونم چیزی نپرسید
مطمعن بودم تموم حرفامونوشنیدهه
ولی برام مهم نبود،الان فقط گیجوغمگین بودم
***
وقتی رسیدیم هواتاریک شده بود
ویدا نگهبانارو فرستاد دنبال نخودسیاه وبه منی که پشت درخت قایم شده بودم اشارهه کردبرم تو
خیلی اروموبی سروصدا واردعمارت شدم ویدام دنبالم اومد
دوقدم برنداشته بودم که ویدا ترسیدهه گفت
_اریکابدو قایم شو،ارسلان توبرگشته،ببینتت لومیریم
ترسیده پچ زدم
_چی؟!کی برگشت؟
_بدو دیگه دارهه نزدیک میشه ،توحیاطه،صدای پاشومیشنوم
*باتموم شدن حرفش ،باسرعت به سمت اولین اتاقی که دیدم دویدمو واردش شدم
بااسترس دورتادور اتاق تاریکوبراندازکردم
اینجا دیگه اتاق کیه 
چسبیده به دیوار منتظربودم 
یکم بگذرهه بعدبرم اتاقم که صدای خنده ی زنی روشنیدم
_آلفام امشب میخوام زیرت جربخورم
_ببند دهنتو الان بقیه روبیدارمیکنی
_چشـــــممممم میبـــنــدممم
*شوکه به درخیرهه شدم
گندش بزنن انگارداشتن میومدن اینجا
سریع درکمدوبازکردموپریدم توش
همینکه درکمدوبستم
دراتاق باصدابازشد

رمان طلسم خون62

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:29 ·

*بابامکثی کردکه کنجکاو نگاش کردم
نگاهموکه دید اهی ازته دل کشیدوادامه داد
_تیمور که خبرازدواج ترلانوبهرامومیشنوهه دیوونه میشه وچون قدرتونفوذ بالایی داشته سعی میکنه قبایل محفل رو راضی کنه تا مادرم رو اعدام کنن
این قضیه ده سال طول میکشه،من اون موقع هشت سالم بودوارسلانم تازه بدنیا اومدهه بود
درست شادترین لحظات عمرمون بودکه اعضای محفل میانومادرم رو باخودش میبرن
بابام هرکاری کردتاجلوشونوبگیرهه اماچون قدرتی نداشت
مادرم رواعدام میکنن
*باتموم شدن حرف بابا هینی کشیدموغمگین بهش خیره شدم
صدای خشدارش قلبموتیکه پارهه میکرد
_بعدازمرگ مادرم،بابامم طاقت نمیارهه وبه جنگ باتیمورمیرعه
ولی چون نیروی خیلی کمی داشته شکست میخورهه
تیمورم باتموم بدجنسی اونو میکشه وداخل برکه میندازهه
*فکرم به سمت اون برکه ی نفرین شدهه کشیدهه شد
همونی که بی بی گفت یه نفرو ناعادلانه کشتنوداخلش انداختن
*قطره ی اشکی ازچشمم چکید
باغم دستاشو تو دستم گرفتم
_باباچرا انتقام مرگشونوازتیمورنگرفتی چرا برادرتو رهاکردی چرا انقد درحقش ظلم کردی،خواهش میکنم یه چیزی بگو،بخداخسته شدم باورم نمیشه توانقدظالم باشی بابا،بگوکه دلیل قانع کننده برای کارت داشتی
*بابا لبخندتلخی زدوگفت
_همینقد کافیه بعدا دلیل کارمومیفهمی
_اما...
_برو اریکابرو دخترم،تازمانی که میام دنبالت کنارارسلان بمون اونجابرات امنه

رمان طلسم خون61

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/10 13:26 ·

بادلتنگی دستموروصورت بی رنگوروش گذاشتم
_بابایی
لبخندی زدودراغوشم گرفت
_جونم قربونت برم دخترکم،چقدخواب این لحظه رو دیدم
سرموبلندکردموخیره توچشاش بابغض نالیدم
_چراچیزی نمیخوری،خیلی لاغرشدی
بوسه ای به پیشونیم زد
دلم از محبتش بعدازمدت ها گرم شد
-میخورم قشنگم،ارسلان که اذیتت نمیکنه
*سری به نشونه ی منفی تکون دادم
_کاریم ندارهه،فقط بایکی به اسم تیمورمیجنگه
حس کردم لبخندش عمق گرفتوچشاش برق زد
ولی حرفی نزد
حالاکه ویدانبودمیخواستم راجب تیموربپرسم
_بابا تیمورکیه،چرا اون انقدازش متنفرهه
_اون؟!
_منظورم داداشته
بابا به نقطه ی نامعلومی خیرهه شد
انگارکه توگذشته هاغرق شده باشه
دقایق طولانی گذشت ولی همچنان ساکت بود
دهن بازکردم این سکوت مسخره روبشکنم
که شروع به حرف زدن کرد
_۵۰سال پیش اتفاقایی اقتاد که باعث خیلی چیزا شد
مادرم اون موقع۴۰سال داشت واون زمان ۴۰سال برای خون اشاما مثل این بودکه ۱۸سال داشته باشه
تواوج جوونیوخام بودنش بدون درنظرگرفتن حرف خان بهادرکه پدربزرگم بودهه
مرزهایی رو ردمیکنه، به منطقه ی ممنوعه جایی که متعلق به خان جدیدکه یکی ازخون اشامای اصیل وپرقدرت بوده میرعه
بدون درنظرگرفتن چیزی میرعه وتموم اون منطقه رومیگردهه
توراه برگشت افرادخان دستگیرش میکننومیبرنش پیش خان جوون یعنی همون تیمور
جریان مادرم فاش میشه تیموراولش عصبانی میشه ومیخوادمجازاتش کنه که وقتی باترلان (مادرم)ملاقات میکنه
کل خشمشوفراموش میکنه ویه دل نه صدل عاشق ترلان میشه
درعوض بخشش ازمادرم قول ازدواج میگیرهه وازادش میکنه
یه مدت میگذرهه تااینکه مادرم بابهرام پدرم اشنامیشه
بهرام گرگینه بودهه ویه روز برای اعلام صلح به قصرخان بهادرمیرهه
اونجا بامادرم اشنامیشه و تواولین نگاه عاشق هم میشن
یه عشق ممنوعه که ازدواجشون خلاف قوانین بودهه.
خلاصه اونا جفت هم میشنوبرخلاف مخالفت دوقبیله باهم ازدواج میکنن

رمان طلسم خون60

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/09 10:57 ·

لای یکی ازچشاموباتردید بازکردمونگاه کوتاهی به گردنم انداختم
بادیدن تتوی کوچیکی سمت چپ گردنم،چشاموکامل بازکردم
باحیرت دستمورو قسمت تتوشده کشیدم
باکمی دقت متوجه گرگ زیبایی که درحال زوزهه بودشدم
شگفت زدهه خندیدم
_ویدا این...این چیه
ویدا لبخندی زدواومدکنارم
_نشونت دارهه شکل میگیرهه ولی فعلا کامل نیست
گیج پرسیدم
_یعنی چی اینکه کامله
مرموز چشمکی بهم زد
_نوچ زمانی کامل میشه که باجفتت همبسترشی
باچشای گردشدهه حرصی صداش زدم
_ویدااا
خندیدولپموبوس کرد
_شوخی کردم عزیزم،میدونم همچین چیزی اتفاق نمیوافته
*بی حرف نگاش کردم که باهیجان گفت
_راستی امشب ارسلانوشاهین میرن شکار،بخوای میتونی همراهم بیایی بریم دیدن بابات
*هنگ کردم،الان چی گفت
بالکنت گفتم
_چی گفتی...شوخی...شوخی میکنی..دیگه
نوچی کردوگفت
_کاملاجدیم،اماده باش ارسلان رفت ماهم راه میوافتیم
جیغی ازخوشحالی کشیدموپریدم بغلش
_مرسیییی
_دیوونه ساکت الان صدامونومیشنون

*تن تن سرموتکون دادم 
ازته دل خوشحال بودم
بعدازمدت هاقراربود باباروببینم
درسته ازش دلخوربودم ولی دلم براش تنگ شدهه بود
*****

رمان طلسم خون59

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/09 10:53 ·

_ارسلان مهمون داری....
باشنیدن صدای شاهین شوکه،سریع از ارسلان که درست چندسانتی لبام بود،فاصله گرفتموبانهایت سرعت از رینگ بیرون اومدم،به سمت اتاق رختکن دویدم
بارسیدن بهش داخل شدمو درو بستم
نفس حبس شده اموبیرون دادمو
باقلبی که بینهایت تندمیزد به در تکیه دادم
من داشتم چه غلطی میکردم
لعنتی چم شده بود
اگه شاهین یه دیقه دیرترمیومدو...
هوفففف
صدای کلافه وعصبی ارسلان توسالن پیچید
_کی اومده
_هاکان ازترکیه،مثل اینکه پیغامتوگرفته
_خوبه بچه هارو خبرکن منم بیام
*دقایق طولانی پشت درنشسته بودم تابرن
وقتی مطمعن شدم خبری نیست
سریع لباساموعوض کردمواز باشگاه بیرون اومدم
اروم به سمت پله ها قدم برداشتموبدون اینکه جلب توجه کنم،به اتاقم پناه بردم

****

چندروز از اون اتفاق میگذشت

هرروز برای تمرینواموزش به اون سالن ورزشی میرفتم

تقریبا یه چیزایی از کیک بوکس یادگرفته بودم
خوبیش این بود،نه ارسلان اون اتفالو به روی من میاورد نه من به روی اون، ولی هنوزم من فراموش نکرده بودم
نمیفهمیدم
اخه چرا ازکوچیکترین لمسش تحریک میشدم درتعجب بودم
دائم باخودم تکرارمیکردم
من ازاون ارسلان عوضی متنفرم
حتی اگه متنفرم نباشم محاله ازش خوشم بیاد یابخوام باهاش باشم اون لعنتی عموم بود
عمویی که بعدازسالها ازوجودش خبردارشده بودموبرای انتقام منواسیرخودش کردهه بود
*روبه ی روی اینه وایستادم
دوبه شک بودم ولی ازاون طرفم هیجان زده بودم
همه از نشونی که به تازگی روگردنم پدیدارشدهه بود
حرف میزدن
به اصرارویدا اومدم تابعد چندروز ببینم چی روگردنمه
ازیه طرف میترسیدم ازیه طرف کنجکاو بودم
_بدو دیگه اریکا منتظرچی هستی
باصدای ویدا ازفکردراومدم
بااسترس فراوون دست بردم موهامواروم کنارزدم

 

 

رمان طلسم خون58

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/09 10:50 ·

دوساعت مشغول بودیم
تقریبا یه چیزایی یادگرفته بودم
دفاعو دفع کردن ضربه هارو یادگرفته بودم ولی توحمله گیرداشتم
یه حرکتوچندباربهم توضیح دادولی تامیومدم اجراش کنم
میگفت اشتباه انجام میدم
برای پنجمین بارحرکته روانجام دادم که عصبی گفت
_اینجوری نه احمق،دستاتوبیاربالا...جلوبرو...باپات یه ضربه به ساق پای حریفت بزن..بعد مشتتو اینجوری بزن روصورتش
انجامش دادم که باحرصی اشکاراومدپشتمو
دستاموازپشت گرفت
بابرخورد بدن داغش به پشتم نفس توسینه ام حبس شد
اون اما ریلکس داشت توضیح میداد
پاموبا پاش ازهم بازکردودستمواوردبالا
اون توضیح میدادولی من حواسم به داغی سینه اش که به کمرم چسبیده بود،بود
لعنتی دست خودم نبود
بایه لمس ساده اش داغ میکردم
اب دهنموباصدا قورت دادم تا این حس مسخره رو ازخودم دورکنم
که صداشوکنارگوشم شنیدم
_فهمیدی
گیج سرموبه سمتش برگردوندم
بانگاه خیره اش روبه روشدم
تیله های ابیوبی حسش ادمو توخودش حل میکرد
نگاه اونم دوخته شده بودتوچشام
زمان وایستاده بودانگار
من تونگاه یخی فردی که ازش متنفربودم غرق شده بودم
نگاهش اروم ازتوچشام سرخوردورولبام متوقف شد
ضربان قلبم ازنگاه خیره اش رولبام بالارفت
بی اراده منم به لبای قلوه ایش خیره شدم
ازتصوربوسیدنش تموم تنم دوبارهه داغ شدوپایین تنه ام بی اراده نبض گرفت
لعنتی چرا باید به همچین چیزی فکرکنم یابایه نگاه ساده وابدم

فاصله ی صورتامون هرلحظه کموکمترمیشد
چشام ناخداگاه بسته شدولبام ازهم فاصله گرفت
نفسای داغش روصورتم پخش میشدوبرای پرکردن فاصله،بی طاقتم میکرد

رمان طلسم خون57

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/08 10:27 ·

بادیدن کلی تتو عجیب سمت راست بدنش که از سرشونه اش شروع میشدوتازیرشکمش ادامه داشت ماتم برد
چرا تاحالا تتوشو ندیده بودم
زیاداز تتوخوشم نمیومدولی این برام عجیبوجذاب بود
حتی اگه میتونستم ادامه ی تتوروهم میدیدم
ولی امکانش وجود نداشت
نمیشد که بگم شلوارتودربیار تتوببینم
سعی کردمونگاهموازبدن عضله ایوتتوهاش بگیرم
نفس نفس زنون بلندگفتم
_من خسته شدم 
نیم نگاهی بهم انداختوجدی گفت
_سرعتت خیلی پایینه ببرش بالا 
چشاموبراش گردکردم
_چییی، من میگم خسته شدم چیشو...
_سرعتشوببربالاوگرنه تاشب اینجاییم
چشم غره ای بهش رفتمو سرعت روبالابردم
که دادزد
_بالاتر،مورچه ای مگه
پوفی کشیدموبالاتربردم که ریلکس گفت
_بالاتر
*باحرص بالاتربردم که دوبارهه گفت
_بالاتر
درحالی که باسرعت درحال دویدن بودم
حرصی دادزدم
_آخرشه..نفهم..میخوای..پراوز کنم
*بی حرف دوبارهه مشغول درازنشستش شد
نفسم بالانمیومد
حالاخوبه فعلااوضاع قلبم خوب بود
وگرنه همینجاتموم میکردم
پاهام جون نداشت ولی به اجبار ادامه میدادم
نمیخواستم پیش این عوضی کم بیارم
نمیدونم چقددویدم
که اومدسمتمودست به سینه گفت
_کافیه
ازخداخواسته دکمه ی خاموش روزدم
نفس نفس زنون از تردمیل پایین اومدم
تیشرتوشلوارم از تحرک زیاد به بدنم چسبیده بودن
_خب الان چیکارکنم
هنوز حرفم تموم نشده بودکه کیسه ای به طرفم پرت کرد
روهوا گرفتمش
_درحد یه قلوپ از اب بخور بعدلباساتوعوض کن بیا تورینگ
گیج کیسه روبازکردم
بطری ابو برداشتم بی توجه به گفته اش نصف بطریو سرکشیدم
نگاهی به لباساانداختم یه نیم تنه ویه شورتک مشکی بود
_اون پشت یه اتاقه برو لباساتوعوض کن بیا
_اونوقت میتونم بپرسم چرا
_اومدی میفهمی
*پوفف حالایکی ندونه فکرمیکنه رئیسی چیزیمه همش دستورمیدهه
به اتاقی که اشارهه کرده بودرفتم
لباساموبالباسایی که داده بودعوض کردم
کنجکاوروبه روی اینه ی قدی داخل اتاق وایستادموشروع به براندازخودم کردم
بادیدن هیکل بی نقصم،فوشی به اون عوضی دادم
من بدبخت کمبود وزنم داشتم اونوقت این عوضی میگفت چاق شدم
نگاه اخری به بدنم انداختم لعنتی این لباس دارو ندارموانداخته بودبیرون
درسته زیادتوقیدحجابوفلان نبودم ولی واسه خودم حدومرزی داشتم
دودل بودم برم یانرم
بلاتکلیف تواتاق رژه میرفتم
_اریکـــــــااااا
باصدای دادش دومترپریدم روهوا
لعنتی سکته کردم
نفس عمیقی کشیدم
_اومدم
باقدم های اروم ازاتاق خارج شدموبه سمت رینگ رفتم
هنوزم نمیدونستم واسه چی اومده بودم اینجاوقراربودچیکارکنم
وارد رینگ شدم که دست به سینه اومدسمتم
_دوساعته اون توچه غلطی میکنی
اخمی کردموباحرص گفتم
_سبزی پاک میکردم،کوری مگه لباس عوض کردم
متقابلا اخمی کردوبی حرف سرتاپاموبراندازکرد
نگاهش رو سینه هام ثابت موند
بادیدن نگاه خیره اش
هول شدهه دستاموبه حالت ضربدر روسینه ام گذاشتم
_چیونگاه میکنی کارتوبگو واسه چی اومدیم اینجا
پوزخندی زدوبه صورتم خیره شد
_مالی نیستی بخوام دیدت بزنم،اینارو بپوش بگم
*چیزی رو پرت کرد طرفم که دودستی گرفتمش
بادیدن دستکش بوکس وکلاه مخصوص ابروهام بالاپرید
بی حرف اوناروپوشیدم که گفت
_قرارهه کیک بوکس یادت بدم
باتمسخرنگاش کردم
_اونوقت چرا،مگه من ازت همچین چیزی خواستم
_هوابرت ندارهه بخاطراینکه فقط بتونی ازخودت دفاع کنی اموزشت میدم، بادیگارد شخصیت نیستم که بخوام هربارنجاتت بدم،الانم لطف میکنم بهت دور برندار برا من
بایاداوری اون شب لرزی کردم
ترسیده نگاش کردم
_مگه اونارونکشتی؟!
پوزخندش عمق گرفت
_کشتم ولی به این معنانیس که تموم شدهه، این تازهه شروعش بود
_یعنی بازم میدزدنم؟
سرشوتکون دادکه دلم هری ریخت
بیچاره وارنالیدم
_اوکی،یادم بدهه

رمان طلسم خون56

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/08 10:22 ·

بی اراده به هیکلم نگاه کردم
وای نکنه چاق شدم
نگاه ترسیدموکه دید
به سمت در رفت
_دنبالم بیا
_کجااا
بی حرف ازاشپزخونه خارج شد
دروغ چرا فضولیم گل کردهه بودکه قرارکجاببرتم
سریع دنبالش راه افتادم
به سمت زیرزمین قدم برداشت
گیج پرسیدم
_چرا داریم میریم اونجا...
حرفی نزدکه ترسیده گفتم
-نکنه میخوای بلایی سرم بیاری
توجاش وایستاد،چون دقیقاپشتش بودم باکله رفتم توکمرش
ازدرد دماغم ناله ای کردم 
برگشت سمتمودرحالی که پوزخندمسخره اشومیکرد توچشم گفت
_من اگه بخوام بلایی سرت بیارم نیازی به مکان ندارم همینجام میتونم
*بادرک حرفاش صورتم ازخجالت سرخ شد
لعنتی من منظورم این نبود
_منحرف عوضی
باتموم شدن حرفم بلندخندید،شوکه نگاش میکردم
روانیه بخدا
_دیگه دارم به عقل نداشتت شک میکنم،منظورمن کشتنت بود،خخ فکرمیکنم اونی که منحرفه مغذکوچیکوناقص جنابعالیه نه من
*وای خدا چه سوتی دادم
باچشایی که ازش اتیش میبارید بهش نگاه کردم که
به دری اشارهه کرد
_بروتو
سعی کردم اروم باشموچیزی بهش نگم
درو بازکردموداخل شدم
پشت سرم اومد
بادهنی باز به سالن بزرگ ورزشی نگاه میکردم
کلی وسایل ورزشی دور تادورسالن بود
اصلافکرشم نمیکردم اینجا باشگاه باشه
فوق فوقش فکرمیکردم یه زیرزمین نموروتاریک باکلی خرتوپرته
نگاه بهت زده اموکه دید،ریلکس گفت
_از تردمیل شروع کن تامن کارم تموم شه
گیج سری تکون دادمو به سمت تردمیل رفتم
روشنش کردم سرعتش رو  رو اروم تنظیم کردم
نیم ساعتی مشغول بودم
واقعاخسته شده بودم
خسته به ارسلان که بابدنی خیس عرق درازنشست میرفت نگاه کردم