رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون270

fati.A fati.A 19 اردیبهشت · fati.A ·

قبل ازاینکه شاهین حرفی بزنه ،بادلهره گفتم
_کجا،نمیبینی حالتو،ارسلان توروخدا توروجون من نرو

اخمی کردوباحرص غرید
_من خوبم،همینجا بمون تا برگردیم
_ولی...
_همینکه گفتم،شاهین مواظبش باش


شاهین مستقیم نگاش کرد
_ارسلان حق بااریکاس ،حالت خوب نیس حتی نمیتونی راه بری
_به کیرم شاهین بنظرت الان من به خوب بودن یانبودن حالم اهمیت میدم 

مکثی کردوبالحن ارومتری ادامه داد

_بتمرگید همینجا تابرگردم

*به دنباله ی حرفش همراه بابا به سمتی که بابا اشارهه کرد رفتن
دلم داشت ازشدت دلشورهه از جاش کنده میشد
چرا نمیفهمید این خراب شدهه خطرناکه
اگه گیر اون پریا یا موجودات لعنتی اینجامیوافتاد جون سالم بدر نمیبرد خصوصا با اون حال خرابش
گوشه ی درخت،کز کردم
شاهین بی حرف کنارم نشست
_فکرشو نکن ،اون میتونه از خودش دفاع کنه میشناسمش توبدترین شرایطم کم نمیارهه ناسلامتی آلفای قالبمونه ،عضو اول محفل اژدهاس،دست کم نگیر شوهرتو

_هرچقدم قوی باشه ،بازم نمیتونم اون حال خرابشو نادیده بگیرم مگه ندیدی اگه ولش میکردن ازحال میرفت،بزور سرپا مونده بود

_آریاخان کنارشه ،صداتونو شنیدم وقتی ازش خواستی نزارهه بلایی سر ارسلان بیاد،پدرت هرچقدم بی رحم باشه بازم زیرقولش نمیزنه میشناسمش،حتی اگه اونو داداشش ندونه،بخاطرتوام که شدهه نمیزارهه بلایی سرش بیاد،خیالت راحت

_چی بگم ،امیدورام اینجور که تومیگی باشه

*باصدای فریاد گوش خراشی،اه از نهادم بلندشد،صداها هرلحظه اوج میگرفت
ازصدای نعره و خوردشدن درختا بگیرتاصدای دادباباوارسلان

دلم مثل سیرو سرکه میجوشید
همش دعا دعا میکردم بلایی سر هیچکدومشون نیاد
بچه ی بیچاره ام انگار حالمو حس کرده بودکه بی قراری میکرد
حرکات ریز همیشگیش که بعداز یک دیقه قطع میشد
حالا دائم ادامه داشت
با دلی اشوب دستمو رو شکمم گذاشتم
_هیشش اروم باش دورت بگردم چیزی نیس مامان،اروم

انگارصدامو شنیدکه حرکاتش رفته رفته اروم شدو لحظه ای بعد خبری ازتکون خوردناش نبود

رمان طلسم خون269

fati.A fati.A 19 اردیبهشت · fati.A ·

یه ربی میشد تواین جنگل بی سرو ته درحال راه رفتن بودیم
اینبار نزاشتم کسی توبغلش حملم  کنه
اینجوری هم میتونستم به ارسلان نزدیک باشمو ازحالش باخبرشم هم بادقت بیشتری محیط اطرافموبببینم
تواین بین متوجه کندشدن قدمای ارسلان بودم
اینکه وانمود میکرد حالش خوبه تامنونگران نکنه ،بیشترازهرچیزی قلبمو به دردمیاورد
تموم عمرم برای این مرد فقط دردسربودموبس
اروم زیرلب دعامیکردم برای بهبود حالش

_خداجونم لطفاکمکم کن،خواهش میکنم حالشوخوب کن
اگه قراریکی ازمابمیرهه لطفا اون من باشم نه ارسلان

باعلامت دست بابا ازفکربیرون اومدم،اشارهه کرد وایسیم

هرسه متوقف شدیم
منوارسلان سوالی نگاش کردیم ،ارسلان خواست حرفی بزنه که بابا به علامت سکوت انگشتشو رو دماغش گذاشت
حتی نزاشت دهن بازکنیم بپرسیم چرا گفته وایسیم
اصلاچرا میخواست ساکت شیم
یه حسی بهم میگفت بیشتراز ده جفت چشم بهمون خیره شده

بابا اروم لب زد
_شاهین توپیش ارسلانو اریکا بمون،سه شمارهه میشمارم مخفی شین پشت درختا

شاهین سریع گرفت حرف بابارو
سری تکون داد
اما من هنوز گیج بودم
اینجا چخبربود
ارسلان قبل ازاینکه بابا شمارش معکوس رو بشمارعه باجدیدت گفت
_من اینجا نمیمونم مث بزدلا،باهم میریم،شاهین حواست به اریکاباشه، هراتفاقیم افتاد تنهاش نزار
 

رمان طلسم خون268

fati.A fati.A 18 اردیبهشت · fati.A ·

ارسلان گیج سری تکون داد
_معلومه وگرنه چطوری میتونستم بگیرمش

_اون مار سمی بود

_نیشم نزد


_اون لعنتیا کل بدنشو سمیه یعنی حتی اگه فقط بهش دستم بزنی سمش جذب پوستت میشه وکم کم توکل بدنت پخش میشه

*شوکه هینی کشیدم
بابا چی داشت میگفت
همچین چیزی امکان نداشت
وحشت زدهه گفتم
_ارسلان دستتوبببینم

ارسلان بااخمای درهم دستشو بلندکرد
بادیدن پوست کبودشده ی دستش جیغ بلندی کشیدم
نه نهههه لعنتی بخاطرمن اینجوری شد
اشکام به ثانیه نکشید
کل صورتم روخیس کرد
دست لرزونمو جلوبردم تادستشو لمس کنم که سریع دستشو عقب کشید
_دیوونه شدی،میخوای بمیری

_من دیوونه شدم یاتو،چرا به اون حرومزادهه دست زدی

عصبی دادزد
_چی میگی واسه خودت،نکنه انتظارداشتی بزارم بمیری

مثل خودش دادزدم
_ارعه میزاشتی بمیرم،فکرکردی اگه بلایی سرت بیاد من لعنتی زندهه میمونم

چشاشو بازو بسته کرد
نفسی گرفتوبالحن ارومتری گفت
_چیزی نمیشه حالم خوبه ،تنهات نمیزارم قول میدم خب،حالا اروم باش

باگریه نگاش کردم
_الکی نگو خودم میدونم خوب نیستی،بابچه که طرف نیستی


باباکه تاالان ساکت بود ،مداخله کرد
_هردوتون اروم باشین،چیزی نیست درسته یه سم مهلکو کشنده اس ولی پادزهرشو ماری دارهه،فقط باید باسرعت بیشتری حرکت کنیم تا سم ازپا درش نیاوردهه

باچشایی که دو دو میزد نالیدم
_اما‌.....

ارسلان بااخم گفت
_اما ندارهه،برو بغل بابات یا شاهین،باید راه بیوافتیم

ناچار درحالی که ازنگرانی رو به موت بودم
سری تکون دادم،شاهین جلواومد بغلم کنه که بابا پیش دستی کردومنوتوبغلش بلندکرد
برای اینکه نیوافتم دستامو دور گردنش حلقه کردم
دقایق طولانی هرسه باسرعت درحال دویدن بودن
بیشترازاین نمیتونستم طاقت بیارم

بابغض پچ زدم
_بابا،ارسلانم رو نجات بدهه ازت خواهش میکنم اون نباشه من میمیرم

بابا باشنیدن صدام از حرکت ایستاد
_نمیزارم بلایی سرش بیاد پس انقد فکرای چرت نکن

سری تکون دادم که اروم منوروزمین گذاشتو روبه ارسلانو شاهین دادزد
_همینجاوایسین

هردو متوقف شدن
نگاه اشک الودم پی ارسلان رفت
چهره اش ازدرد جمع شده بودو ازصورتش عرق چکه میکرد
خواستم برم سمتش که فهمید
_نیاجلو

بیچاره وار توجام وایستادم
چقد بدبخت بودم که باید اونو تواین حال میدیدمو هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم

ارسلان نگاه جدیشو ازمن گرفتو به بابا دوخت
_خب حالاباید چیکارکنیم

بابا ازتوجیبش کیسه ی کوچیکی بیرون اورد
_ماهنوز وارد جنگل اصلی نشدیم،فکرکنم ورودیش اینجا هابود

هرسه گیج نگاش کردیم
که درکیسه رو بازکردوچیزی شبیه پودر ابی رنگی که مثل الماس میدرخشید رو توکف دستش ریخت
کنجکاو بودم میخواد چیکارکنه که پودر رو به سمت جلو پرت کرد
پودر توهوا پخش شدو لحظه ی بعد دریچه ی عجیبوبزرگی جلومون بازشد
باحیرت به دریچه خیرهه بودم که گفت
_زودباشین،برین توگودال

هر سه باحیرت از گودال جادویی ردشدیم
همینکه عبور کردیم
دریچه پشت سرمون بسته شد
باشگفتی به دورو ورم خیره بودم
چقداینجاباجنگل قبلی فرق داشت،خیلی قشنگورویایی بود اینجا
همجا از قارچای کوچیک رنگی با گلای بابونه پربود
جلوتر که میرفتی باانبوه درختای موپان روبه رومیشدی

 

رمان طلسم خون267

fati.A fati.A 18 اردیبهشت · fati.A ·

شاهین دستمو اروم رهاکردوپشت سربابا رفت
اینبارنوبت من بود،اومدم داخل شم که حس کردم یکی از مارا فاصله اشو باهام کم کرد
سرچرخوندم سمتش که صدای بلندتیسی ازخودش دراوردو به سمتم حمله ورشد
ازشدت وحشت جیغی ازته دل کشیدم

همه ی اینا توصدم ثانیه اتفاق افتاد،جوری که همونطور خشکم زده بود
لحظه ی اخر
سرمار نفرت انگیز متوقف شد
باترس سرموبه عقب چرخوندم ،ارسلان رو دیدم که گردن مارو محکم تودستش گرفته بود
صدای فریادش من ترسیده رو به خودم اورد
_د منتظر چی هستی برو تو

سریع دویدم توجنگل
شاهینوباباکه انگار توشوک بودن
به سمتم دویدن،بی معطلی خودموپرت کردم سمت باباو
توبغلش فرو رفتم
ارسلانم بعدمن بانهایت سرعت مارو به سمتی پرت کردوخودشو بهمون رسوند
بابا منوازخودش جداکردو
باتعجبونگرانی پرسید
_چخبرشد،اوناکه اروم بودن

ارسلان بااخم جواب داد
_نمیدونم یهوحمله  کرد سمت اریکا،یه ثانیه دیرتر میگرفتمش،اریکاروکشته بود

شاهین بانگرانی به منو ارسلان نگاه میکرد
-خوبین الان

هردو سری تکون دادیم
هنوز مثل بید میلرزیدم
به سمت ارسلان چرخیدم
نگران سرتاپاشو برانداز کردم
_خوبی چیزیت که نشد

قبل ازاینکه ارسلان جواب بدهه بابا بالحن عجیبی پرسید
_تواون مارو لمس کردی
 

رمان طلسم خون266

fati.A fati.A 18 اردیبهشت · fati.A ·

بابا اما باوجود اون همه موجود چندشو وحشتناک عقب نکشید
باجدیت به مارا که همگی منتظر حمله بهش بودن
خیره شد
دقایقی همونطور بی حرکت موند

بعدبه ارومی

چشاشو بستو شروع به خوندن جملات عجیب غریبی کرد
انقد کلماتش بیگانه بودن که حتی نمیشد تلفظش کرد
ازشدت ترسو وحشت تموم تنم میلرزید
دعا دعامیکردم  سمتمون نیان
مخصوصا سمت بابا که درست جلوشون وایستاده بود
بابا جمله هاشو باصدای بلندتری ادا کرد
ثانیه بعد درکمال ناباوری، مارا  کنارکشیدن
جوری که انگار راه رو برای مابازکرده باشن
سرهای ترسناکشون رو به حالت تعظیم خم کرده بودنوانگارمطیعوگوش به فرمان بودن
باباچشاشو بازکرد
بدون چشم برداشتن ازمارا بالحن ارومی گفت
_دنبالم بیایین،نگاهتون همگی به زمین باشه،حتی سرتونم نچرخونید، ممکنه حمله کنن

ارسلان روبه شاهین اروم لب زد
_شاهین دست اریکارو بگیر پشت سر آریابرو 
_باشه خیالت راحت حواسم بهش هست

شاهین جلواومدودستموتودستش گرفت
پشت سربابا راه افتاد که نگاه ترسیدموبه ارسلان دوختم
نگاهموکه دیدبااطمینان گفت

_نترس فقط دنبال شاهین  حرکت کن،من پشت سرتم

باشه ای زمزمه کردمو همراه شاهین قدم برداشتم
جوری بااحتیاطو سر به زیر راه میرفتم که مبادا توجه مارا بهم جلب شه
به ورودی جنگل رسیدیم
باباداخل شد

رمان طلسم خون265

fati.A fati.A 18 اردیبهشت · fati.A ·

نمیدونم چقد راه رفتیم چقد توگرماموندیم 
ولی هنوز نرسیده بودیم
یادمه وقتی ازماشین پیاده شدیم
ارسلان پول قلبمه ای به راننده داد
حتی بابا ازش خواست تامارو دقیق به مقصدبرسونه عوضش 200هزار دلاردیگه بهش بدیم
اما هنریک گفت حتی اگه یک ملیون دلارم بهش بدیم حاضرنیست ماروبه اونجا ببره

اهالی اینجا همگی ازاین جنگل وحشت داشتن چون هرکی پاتوش گذاشته جون سالم به درنبردهه

موندم ماقرارهه چجوری بریم توش

_همینجاوایسین

با صدای بابا ازفکربیرون اومدموحواسم معطوفش شد
ارسلان به ارومی منو روزمین گذاشت
هرسه سوالی به بابانگاه کردیم
بابا اما بااحتیاط جلوتر ازما راه افتاد بسمت جلو
دقیق که نگاه کردم متوجه جنگلی که چندمتربیشتر باهامون فاصله نداشت ،شدم
پس رسیده بودیم

چه عجب

بابا نزدیکای جنگل وایستاد،درکمال تعجب باپاش چندضربه به زمین زد،برام جای سوال داشت چرا داشت همچین کاری میکرد

ارسلان زیرلب گفت
_کوصخل شده این

شاهین درجوابش اروم گفت
_حتما یه چیزی میدونه،جلونرین تاببینیم قرارهه چیکارکنه

هیچکدوم دیگه حرفی نزدیم
که بابا قدمی به عقب برداشت
درکمال ناباوری بیشترازده تا مار از زیرخاک بیرون اومدنوبه سمت بابا چرخیدن
من ازمار وحشت داشتم
میشه گفت فوبیای مارو مارمولک داشتم
حالا بادیدن اون همه مار
کم مونده بود ازشدت ترس ازحال برم
 

رمان طلسم خون264

fati.A fati.A 17 اردیبهشت · fati.A ·

سوالی که ذهنمومشغول کرده بود روبه زبون اوردم
_ما الان قرارهه مستقیم بریم جنگل؟

باباسری تکون داد
_چاره ای جزاین نداریم،بعدم ما چندروز بیشترنمیتونیم بمونیم اینجا یعنی اجازه اشونداریم به عنوان توریست اومدیم، پس هرچی زودتر کارمون تموم شه همون قد زودترمیتونیم برمیگردیم

بی حرف نگاش کردم که اینبار ارسلان بودکه پرسید
_چقداون ساحره رو میشناسی،بنظرت میزارهه خونش بمونیم


بابامستقیم نگاش کرد
_زن بدی نیس،میتونیم این چندروزو پیشش بمونیم

شاهین که کل راه ساکت بود
فارغ ازهمجا
بیسکویتی ازتوکوله اش دراوردویواشکی گرفت سمتم
_ سعی کن یکم ازش بخوری

ازدستش گرفتموتشکرکردم
همینکه به سمت دهنم بردمش
چهره ام ازبوی بدش جمع شد
لعنتی هنوز نخوردهه حالت تهوع گرفته بودم
بیسکویت رو بهش برگردوندم
_مرسی ولی نخورم بهترهه میترسم بازبالابیارم

باتاسف نگام کرد
_اشکال ندارهه خودتو ناراحت نکن


بامحبت نگاش کردم
_شاهین تو واقعارفیقو داداش خوبی هستی برام

لبخندبانمکی زد
_توام همینطور،ماهمه دوست داریم

اومدم جوابشو بدم که ارسلان بااخم پرسید
_چی باهم پچ پچ میکنین دو ساعته

دقیق وسطشون نشسته بودمو
این حرفارو تقریبا درگوشی باشاهین زدهه بودیم
بیخیال جواب دادم
_هیچی بابا،شاهین بهم بیسکویت تعارف کرد،منم ازش تشکرکردم

سرشو به صندلی تکیه دادوباناراحتی لب زد
_شنیدم حرفاتونو همینجوری پرسیدم،بازم نتونستی بخوری نه

سرموبه نشونه ی منفی  تکون دادم که پوزخندتلخی رو صورتش نقش بست
دستشوبلندکردوگونه امواروم نوازش کرد
_هروقت مستقرشدیم برات سرم میزنم
_مگه بلدی
_خانموباش ،هنوز شوهرتونشناختی،معلومه بلدم،کاری ندارهه
_کاری هست بلدنباشی

ابرویی بالاانداخت
_نوچ 


****

رمان طلسم خون263

fati.A fati.A 17 اردیبهشت · fati.A ·

باچشای گردشدهه خندیدم 
تاحالااینجوری قربون صدقه من یا بچه امون نرفته بود
خدانکنه ای زمزمه کردم که همون موقع یکی دادزد

_بچه ها یه ماشین دیدم،همینجاوایسین

صدای شاهین بود
همگی ازحرکت ایستادن
بابا به سمت جایی که شاهین اشارهه کرده بود،دوید
دقایقی بعد باباهمراه مردسیاه پوستی که یه تیشرتوشلوار لش تنش بود به سمتمون برگشت
نورامیدی تودلم روشن شد،خداروشکر لاقل یکی پیداشد کمکمون کنه
ارسلان به ارومی منو روزمین گذاشت
باباروبه ماکرد
_ماشین جلوترپارک شدهه برید بشینین،منوشاهینم چمدونارو میاریم

باتعجب پرسیدم
_باباتومگه افریقایی بلدی
_ارعه ولی نه زیاد

ارسلان پوزخند صدا داری زد
_چه عجب به یه دردی خوردی

بابااومد چیزی بگه که سریع دست ارسلان روگرفتمو به سمت ماشین کشوندم
_بیابریم من گرممه
_باشه

هرچهارتامون سوارماشین داغون مردسیاه پوستی که اسمش هنریک بود،شدیم
باباشروع به حرف زدن باهنریک کرد
اصلانمیفهمیدم چی میگن
بعداز دقایقی شاهین پرسید
_اریا خان احیانانمیخوای بگی راجب چی حرف زدین

باباکه روصندلی شاگرد نشسته بود
برگشت سمتمون نیم نگاهی بهمون انداخت
_از هنریک پرسیدم چرا اینجا یه ماشینم پیدانمیشه،اونم خندید گفت مگه از اوضاع فقر افریقا خبرندارم گفت مردم خیلی کمی اینجا ماشین دارن اکثرا هم ماشیناشون داغونه،واقعافقرتواینجابیدادمیکنه،راجب همین حرف زدیم،حرف اخرمونم راجب جنگل(...) بود،ازش پرسیدم چقدتااونجاراهه که گفت رفتن به اونجامساوی بامرگه وهیچکس از چندکیلومتریشم رد نمیشه،بااینجام خیلی فاصله دارهه،گفت  تایه جایی مارومیرسونه بقیه رو باید پیاده بریم
من تقریبا ده سال پیش اومدم اینجا اون موقعم راننده همین حرفارو تحویلم دادوتایه جایی منورسوند،بقیشو پیادهه رفتم

هرسه بادقت به حرفاش گوش میکردیم
پس همونطور که بهرام گفته بود رفتن به این جنگل خطرناکه وحتی ورود بهش یه جورایی غیرممکنه
برام جای سوال داشت باباچجوری واردش شدهه بودیا حتی چجوری جون سالم به دربردهه بود
 

رمان طلسم خون262

fati.A fati.A 17 اردیبهشت · fati.A ·

عصبی گفت
-کیرم تواین مملکت گوهشون، اینجام شد جا،خراب شدهه یه لگن توش پیدانمیشه سوارش شیم

باباکه حرفشوشنیده بود،بالحن حرصی جواب داد
_میگی چه غلطی کنیم این همه راهو پیاده بریم

ارسلان مصمم سری تکون دادو دست انداخت زیرکمرو زانوهامودرمقابل نگاه متعجبم  توبغلش بلندم کرد

_اینجوری نمیشه مارفتیم،شمادوتام میتونین منتظرماشین بمونین

ارسلان شروع به حرکت کرد
انقد بی حال بودم که نای مخالفت نداشتم
فقط سرموبه سینه اش تکیه دادم
صدای دادباباهم باعث نشد،ازحرکت وایسه

_وایسا کجاداری میری احمق،مگه جایی رو بلدی


ارسلان بی حرف ادامه داد
سرعتش روبیشترکرد
باباهم ناچار خودشوبهمون رسوندودقایقی بعد شاهینم که زیاد ازمون دور نبود،بهمون ملحق شد

نمیدونم چقد راه رفتیم اما هنوز افتاب باسخاوت توسرو صورتمون میتابید
نگاه نگرانم پی مردی بودکه باتموم خستگی هنوز منو توبغلش حمل میکرد
ازسرو صورتش عرق چکه میکرد
نگرانش بودم
_ارسلان..

نگاهشو بهم دوخت
_جانم
_خسته شدی بزارم زمین

نیشخندی زد
_من بااین چیزا خسته نمیشم کوچولو بعدم مگه توچقد وزن داری ‌ انگاربچه امو بغل کردم نه زنمو

_اشتباه نکن هم زنتو هم بچه اتو بغل کردی
_قربون جفتتون برم من
 

رمان طلسم خون261

fati.A fati.A 17 اردیبهشت · fati.A ·

باچشای گردشده به بابانگاه کردم
مونده بودم بخندم یا ناراحت شم که ارسلان عصبی غرید
_سرت توکون...توکارخودت باشه اوکی؟انقدم به پرو پای مانپیچ

بابا اینباربرگشت سمتمونوجدی گفت
_ماواسه لاو ترکوندنو مسخره بازی  یا واسه ماه عسل جنابعالی 
نیومدیم اینجا،نمیبینی وضعیت زنتو، داری باکارای احمقانه ات همون یه ذرهه انرژیم که دارهه، ازش میگیری

_دراصل تونمیبینی ،شایدم خودتوزدی به کوری،نمیبینی حالشو ترسیدهه میخوای چیکارکنم مث توبیخیالش شم تاحالش ازاینی که هس بدترشه

قبل ازاینکه بازبحثشون شه
پریدم وسط مکالمه اشون
_بس کنین باهردوتونم من خوبم زودترازاینجابریم خوب ترم میشم


*درحالی که بااخمای درهم همدیگرو نگاه میکردن،به بحثشون پایان دادنو ازفردوگاه بیرون اومدیم

****
باورم نمیشد حتی یه تاکسی لعنتیم نبود سوارش شیم
ازهوام نگم بهترهه
مثل جهنم بود
دوساعت بود تواین گرما وایستاده بودیم امادریغ از یه ماشین
اینبارواقعاداشتم ازحال میرفتم
روسکوی کوچیکی نشستم

ارسلان  وبابا هرکدوم یه طرف راه میرفتن
شاهینم رفته بود جلوتر تابلکه بتونه جلوی یه ماشین یا یه رهگذرو بگیرهه
چشام ازفرت بی حالی درحال بسته شدن بود
ارسلان برگشت سمتم تاچیزی بگه که بادیدن قیافم حرف تودهنش ماسیدوباعجله به سمتم پاتندکرد
_اریکا...اریکاعزیزم خوبی

به سختی لب زدم
_خو..بم
 

رمان طلسم خون260

fati.A fati.A 17 اردیبهشت · fati.A ·

نفس عمیقی کشیدمو بازوی ارسلان رو چنگ زدم
ازحرکت ایستاد
برگشت سمتم
نمیدونم قیافه ام چه شکلی شده بودکه به ثانیه نکشید نگاهش پراز نگران شد
_اریکا.....

قبل ازاینکه بازحالموبپرسه زودگفتم
_خوبم خوبم...فقط میترسم

دست سردموبین دست گرمش گرفت
_وقتی من کنارتم حق نداری بترسی

لبخنداطمینان بخشی زدم

_کنارم باش ،همیشه همینطوری دستموبگیر مطمعن باش اون موقع من دیگه ازهیچی نمیترسم

لبخندجذابش ازیه طرف چال گونه اش ازطرف دیگه دل بی جنبه اموزیر رو کرد
محوتماشاش بودم که صداش منوبه خودم اورد

_بریم؟
 

*هنوز خیره نگاش میکردم که باخنده ی کنترل شده ای ادامه داد
_عزیزم،من جایی فرارنمیکنم بزار کارمون تموم شه بعد هرچقد خواستی منودیدبزن،خب؟

حرصی از حرفی که زد
باارنج زدم توپهلوش که صدای اخو واخ الکیش رفت هوا
_اخ ترکوندیم عجب دستی داری زن پهلوم سوراخ شد

قبل ازاینکه من حرفی بزنم
باباکه جلوترازمابه سمت خروجی فرودگاه میرفت
باحرص توپید
_گندش نکن نمردی که،ضربه ی که بهت زدنهایت شبیه کتک زدن مورچه به فیل بود،الکی کشش ندهه