رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون195

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/2 09:53 ·

باقدم های نامتعادل خودمو به بابا رسوندم
بادیدنم از جاش بلندشدو اخم غلیظی کرد
اومد حرف بزنه که بادیدن صورت خیسو رنگ پریده ام ساکت شد

باصدایی که به وضوح میلرزید لب زدم

_میخوام..برم..اگه..نمیایی..خودم برم

سری تکون دادو بعدازخدافظی با فاضلی ازجاش بلندشد

*****
چندروز گذشته بود
اما من همچنان فکرم مشغول اون شب بود
شبی که برای اولین دل ارسلان روشکوندم
باصدای نازنین خاتون،ازفکربیرون اومدم
_تی بلا می سر،بازکه توفکری خانم جان(دردوبلات بجونم،بازکه توفکری خانم جان)

حتی لهجه گیلکی نازنین خاتون هم باعث نشد
لبخندبه لبم بیاد
ازوقتی اومدهه بودم اینجاهرروز افسرده ترمیشدم
نازنین خاتون رو بابا چندروزی میشد استخدام کرده بودبرای اشپزیوکارای خونه
خداییشم زن خیلی خوبی بود
درطول روز هربارکه کارش تموم میشد میومدحالمومیپرسید
حس خوبی بوداینکه یکی به فکرته
اما من حس گلیو داشتم که هرچقدم بهش اب میدادن وقتی افتاب رونمیدید،سرحال نمیومد
ارسلان برای من حکم افتابی روداشت که خیلی وقت بودازش محروم بودم

_تی چشمانه ره بینیرم،گریه چرا(قربون چشات برم،گریه چرا)

باحرفی که زد تازهه متوجه اشکایی که ازچشام سرازیرمیشد،شدم
لبخندی به اجبارزدمواشکاموپاک کردم
_خاتون جان خدانکنه چرا انقد قربون صدقه ام میری قربونت برم
_نمیدونم این چیه که انقدشمارو ناراحت کردهه،میگم خانم جان نکنه عاشق شدین
_نه خاتون گفتم که چیزی نیست،بابانیومدهه هنوز
_چرا اومدن ،اتفاقا اقاگفتن صدات کنم

سری تکون دادمو ازاتاق بیرون اومدم
خاتونم دنبالم اومدپایینو راهشوبه سمت اشپزخونه تغییرداد
بابا روکاناپه روبه روی Tvنشسته بود
باورودم سرشو به طرفم چرخوند
سلامی زیرلب دادم که گفت
_علیک سلام روتوببینیم اریکاخانم
_کارداشتی بابا

پوف کلافه ای کشیدواشاره ای به مبل روبه روش کرد
_بشین کارت دارم
 

رمان طلسم خون194

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/2 09:48 ·

بابهتو ترس سرمو بلندکردم بتوپم به کسی که منواوردهه اینجاکه
بادیدن ارسلان هنگ کردم،ضربان قلب بی جنبه ام باز روبه اسمون رفت
نفس عمیقی کشیدم تابه خودم مسلط شم

اصلاواسه چی منواوردهه بوداینجا
اومدم دهن بازکنم حرفی بزنم که کمرمو چسبوندبه دیواروخودشم چسبیدهه بهم ایستاد
باچشای گردشدهه پرسیدم
_داری چه غلطی میکنی

درکمال تعجب لبخندکوچیکی زدوخم شد روصورتم
_دلم برات تنگ شده بود کوچولوی زبون دراز

شنیدن همچین حرفی هرچندبرام خیلی شیرین بوداما
من هنوز یادم نرفته بود اخرین بار چه حرفایی راجبم زدهه بود
اخمی کردموبه عقب هلش دادم
_اما من اصلا دلم برات تنگ نشدهه بود،واسه چی منواوردی اینجا چی ازجونم میخوای

ذره ای عقب نرفت
دستشوبلندکردو نوازش وار به گونه ام کشید
_خودتومیخوام

قلبم چنان به تلاطوم افتاد که حس میکردم الانه ازهیجانوذوق بیاد تودهنم

نفس عمیقی دیگه ای کشیدموسعی کردم به چشای لعنتیش که دیوونه ام میکرد نگاه نکنم
_ولم کن میخوام برم

دستشو زیرچونه ام گذاشتو سرمو بلندکرد

_منو نگا اریکا،واسه دیدن تواومدم تواین خراب شدهه،واقعامیخوایی ولت کنم برم؟

*باچشایی که دو دو میزد توچشاش زل زدم
نه معلومه که نه، میخواستم دهن بازکنم بگم دلم برات یذرهه شدهه دارم از دوریت دق میکنم
باصدای خش داری ادامه داد
_برای چی رفتی اریکا چرا رفتی الان خوشحالی پیش اون بیشرفی

ازاینکه انقد حق به جانب حرف میزد خونم به جوش اومد،یه جوری حرف میزد انگار اصلا خودش هیچ تقصیری ندارهه ومن بودم که بهش توهین کردمودلشوشکوندم
بااخمای درهم ازروی حرصودلخوری گفتم
_ارعه خوشحالم دیگه ریخت نحستو نمیبینم،حالا گمشو کنارمیخوام برم

ناباور صدام زد
_اریکا

باحسی امیخته به حرص ناراحتی دلخوری، نگاش کردمو به عقب هلش دادم
باعقب رفتنش بانهایت سرعت از بالکن خارج شدم
بادور شدن ازش اشکام شروع به باریدن کرد
لعنت به این دل کوفتیم که حتی راضی نمیشد لحظه ای اون قیافه جاخورده و ناراحتشو تصورکنه
اون اومدهه بود منوببینه، اومدگفت دلش برام تنگ شدهه
اونوقت من خر اونجوری باهاش حرف زدم
نه نههه تقصیرمن نبود،تقصیرخودشه اگه بجای این همه غروروخودخواهیش یکم خودشوجای من میزاشت،اینجوری باهاش حرف نمیزدم

رمان طلسم خون193

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/1 16:43 ·

بالکنت گفتم
_پ...پس..چرا به من...گفتی
_ارسلان میدونه من کیم خیلی ساله رفیقیم توام جفت اونی پس یه جورایی توام رفیقم محسوب میشی

لبخندم اوج گرفت
_بعدازویدا تو دومین رفیقمی وحالاکه اون نیست توتنها دوست منی


*بعدازتموم شدن رقص به اجبار پیش بابا برگشتم
باباهمچنان درحال حرف زدن بودو بهم توجه ای نمیکرد.
ازاخرین بارکه دعوامون شد،باهم سرسنگین بودیم هنوز
توهمین فکرابودم که

سنگینی نگاهی رو حس کردم
چشم چرخوندم تا صاحب نگاهو پیدا کنم که چشمم به گوشه ترین قسمت سالن دوخته شد
قلبم ازحرکت وایستاد
حتی نفس کشیدنم یادم رفت
شک نداشتم اون فرد،مرد منه
اون لعنتی باکت شلواروپیرن سیاه ارسلان بود
مردی که بی نهایت دلتنگش بودم
جوری باشوق بهش خیرهه شده بودم که حتی دلخوریمم یادم رفته بود
نگاهش روم ثابت موند
نیشخند کجشو ازاین دورم دیدم
باصدای بابا،سریع نگاهموازش گرفتم تامبدا بابا موچموبگیرهه
_اریکا دخترم اقای فاضلی باتوعه

نگاه گیجمو بهشون دوختمو لبخندکجوکوله ای تحویلشون دادم
_جانم کاری داشتین

بابا که ازخنگ بازیم کفری شده بود
نفس عمیقی کشید وازاول شروع به توضیح دادن کرد
_اقای فاضلی ازتوبرای پسرش مهرادخان خواستگاری کرد،الانم میخوادنظرتورو بدونه که اگه موافق باشی اشناتون کنیم

از این سوال بابا حسابی جاخوردم
مگه نه اینکه بابا همیشه از خواستگارای من بیزاربودوهیچوقت دلش نمیخواست من ازدواج کنم حالا چی عوض شدهه که خودش برام خواستگار جور میکنه
لباموباحرص جمع کردمو روبه هردوشون با جدیت گفتم
_من فعلا قصد ازدواج ندارم

ازجام بلندشدم باعجله راهی رو درپیش گرفتم تا بابا روفعلانبینم وگرنه بازم بیخودی دعوامون میشد،تن تن به سمت جلوحرکت میکردم که سینه به سینه ی ماروین شدم
هینی کشیدمو توجام وایستادم ،بی ارادهه قدمی به عقب برداشتم 
_کجابااین عجله
_به توهیچ ربطی ندارهه

ابرویی بالاانداخت
_نه اتفاقا ربط دارهه،کجا

باحرص ازکنارش ردشدم
_قبرستون میایی
_جهنمم بری میام قبرستون که چیزی نیست

عصبی برگشتم سمتشو ازلای دندونام غریدم
_دست ازسرم بردار لعنتی،نمیفهمی حالم ازت بهم میخورهه نمیخوام ریخت نحستو ببینم

اخمی کردوقدمی به سمتم برداشت
_چه بدت بیاد چه خوشت بیاد ،حالاحالاها قرارهه منوببینی عشقم

مشتی به سینه اش کوبیدم
_من مجبور نیستم تحملت کنم

اومد حرفی بزنه که رافئل که جام شرابی تودستش بود،به سمتمون اومد
باخوشحالی نگاش کردم که چشمک نامحسوسی بهم زدو نزدیکمون شد
ماروین بااومدن رافئل فوشی زیرلب دادو ساکت شد
_سلام عرض شد

هردو زیرلب جوابشودادیم که گفت

_این چه قیافه ایه بخودتون گرفتین،چیزی شده؟

ماروین حرصی لب زد
_چی میگی برای خودت،مگه قرارهه چیزی بشه
_چه میدونم  وقتی دیدمتون فکرکردم دارید دعوامیکنید

ماروین اخمی کرد
_نخیرداشتیم حرف میزدیم اشتباه متوجه شدی،بعدم بجای این حرفاکارتوبگو

رافئل تک سرفه ای کردودستشو روشونه ی ماروین گذاشت
_خیلی خب باورکردم،یه لحظه بامن بیا کارمهمی باهات دارم

ماروین سری تکون دادو همراهش رفت
بارفتنشون نفس راحتی کشیدم

راموکج کردم منم به راهم ادامه بدم که همون موقع کسی موچ دستمو محکم چنگ زدوبه سمتی  کشیدم
باچشای گردشدهه به کسی که سرتاپاسیاه تنش بودوپشتش بهم بود،نگاه کردم که شروع به دویدن کرد،بی ارادهه همراهش کشیده میشدم
این دیگه کی بود
سرعت غیرطبیعیوبالاش به قدری زیاد بودکه هنگ کرده بودمو توان عکس العمل نشون دادن نداشتم
همینکه وایستاد،تازهه متوجه ی اطرافم شدم، داخل بالکن خلوتوتاریکی شده بودیم

رمان طلسم خون192

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/1 10:20 ·

دوروز بعد

نگاه بی فروغم رو به زنومردایی که با لباسای گرون قیمتشون فخرمیروختنو باصدای بلندمیخندیدن ،دوختم
چقد مضحک بود
این مهمونیا
یه نمایش مسخرهه که اسمش رو مهمونی گذاشته بودن
پوزخندتلخی زدم
بابا  درحال گپ زدن با ادموند مرد سن بالایی که یه گرگینه ی پیرکه ازقضاثروت زیادی داشت،بود
منم به اجبار کنارشون نشسته بودم
خوبی نشستن اینجااین بودکه ازشرنگاهای خیره وهیز ماروین خلاص میشدم
توهمین فکرا بودم که دستی به طرفم دراز شد
بی حوصله سرموبلند کردم ببینم کیه که با رافئل روبه رو شدم
لبخند گرمو شیطونی روصورتش بود
بادیدنش لبخندهر چندکوچیک بعدازمدت هارولبام نقش بست
بابا بادیدن رافئل اخمی کردوخواست چیز بگه که سریع دستمو تودست منتظرش گذاشتموازجام بلند شدم
بابا انگاربدجور تو آمپاس قرار گرفته بود،حرفی نزد
که ماهم رفتیم سمت پیست رقص
رافئل تک خنده ای کرد
_غلط نکنم الان اریاخان توذهنش به چند روش سامورایی دارهه دخلمو میارهه

خندیدمو دستامو روشونه هاش گذاشتم
_ارعه مطمئنم تنهاگیرت بیارهه خرخرتو میجوئه

_بیخیال میدم ارسی گازش میگیرهه حالش جامیاد

درحالی که لباموگازمیگرفتم تاخنده امومهارمنم،زدم روشونه اش
_هی بابامه ها،بعدم ارسی کیه

ابرویی بالاانداخت
_ارسلانو میگم

بااوردن اسم ارسلان لبخند ازرولبام پرکشید
رافئلم به وضوح این تغییرو حس کردکه سعی کرد بحثوعوض کن
_هی بیخیال ادای ننه مرده هارو درنیار،بگو ببینم این مدت چیکارا کردی،شنیدم دونفرو نفله کردی

چشاموبراش گرد کرد
_توازکجا فهمیدی

چشمکی زدودرحالی که یه دور میچرخوندتم گفت
_من همون حکم موش تودیوارو دارم،نشنیدی میگن دیوار موش دارهه موشم گوش دارهه

لبخندی زدم
_تو واقعا ادم عجیبی هستی،راستی اینجا چیکارمیکنی
_پع خانموباش این جشنو من ترتیت دادم،فکرکنم توهنوز خبرنداری من کیم

به فکرفرو رفتم 
یعنی چی که کی بود خب اونم یه الفای ساده بود دیگه
نگاه گیجموکه دیدخم شد سمت گوشم
_میخوام یه رازی بهت بدم
_چه رازی
_اسم اردوان رو تاحالا شنیدی

*کمی فکر کردم،اردوان اردوان کی بود
بایاداوری اردوانی که ارسلان باهاش ماروین رو تهدید کرد
چشام تااخرگردشد

_نگوکه تو اردوان بزرگ...

بانشستن دستش رو دهنم ،حرف تودهنم ماسید
_هیشش چخبرته دختر دادنزن،هیچکی نمیدونه من کیم

باهمون بهتو چشای گردشده دستشوازرودهنم برداشتم
_امکان ندارهع،اولا هیچکس اونو ندیدهه تاجایی که من خبردارم بعدم مگه اسم تورافئل نیست

_رافئل اردوان راد،همه منورافئل راد میشناسن کسی اسم کاملمونمیدونه
 

رمان طلسم خون191

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/1 10:15 ·

*پشت سرهم حرف زده بودم عقده هامو غمامو بیرون ریخته بودم
نفسی گرفتموباصدای لرزونی ادامه دادم
_برام مهم نیست اون دشمنته یا داداشت یا هرکس دیگه ای ،من عاشقشم حتی اگه منو نخواد

باسیلی که بابی رحمی توصورتم فرود اومد
لال شدم
برای دومین باربودبابا دست روم بلند میکرد
اما برام مهم نبود
نگاه خیسمو به چشای سرخش دوختم
انگشت اشاره اشو تهدیدوارجلوصورتم تکون داد،عصبی شمرده شمرده گفت
_منوببین اریکا،کاری نکن چشامو روهمچیز ببندمو برخلاف خواسته ی قلبیم،قلبتوبشکونم ،دارم بهت هشدار میدم هرحسی نسبت به اون بی ناموس داریو ازسرت بیرون کن،انقد تجربه دارم تافرق بین عشقوهوس بچگانه رو تشخیص بدم،هرکارکردی هرچی که بودهه به کل ازسرت بیرون کن فهمیدی،وگرنه بدتامیکنم باهات

*بانگاه لرزونوبارونیم ناباور نگاش میکردم
که زیرنگاه بهت زده ام ازاتاق بیرون رفتو پشت سرش درومحکم کوبید

بارفتنش زانوهای سستم به جلوخم شدو روزمین فرود اومدم
نفس نمیتونستم بکشم
یه چیزی مثل خره چسبیده بود بیخ گلوموراه نفس کشیدنموبسته بود
دستمو مشت کردمو محکم به قفسه ی سینه ام کوبیدم
باترکیدن بغضم
نفسم رهاشد
نفس نفس زنون باصدای  بلند،گریه میکردم
حالادیگه تواین دنیای لعنتی خودم بودمو خودم
دلگیربودم ازهمه کس ازهمه چیز
طالع منم اینجوری نوشته شده بود
غم درد تنهایی
بابا چطور تونست انقد راحت ازم بخواد ازقلبم بگذرم
ارسلان قلبم بود
قلب برای ادمیزاد همچیزهه اگه نباشه ادم زنده نمی مونه
اگه بابابخواد من قید ارسلانوبزنم
من تبدیل به یه مرده متحرک میشم
شایدم بهترباشه خودمو ازاین زندگی کوفتی خلاص کنم
تااینکه تبدیل به یه جنازهه ی  زنده بشم
****

رمان طلسم خون190

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/1 10:12 ·

ازیاد اوری چندروز پیش اخمام رفت توهم
نکنه بازم میخواد اون عوضیوببینه

_بابا اگه قرارهه بریم خونه ی ماروین یا جایی که اونم باشه ازالان بهت بگم من نمیام،اگرم بیام اونوببینم شده باشه پرواز میکنم ولی برمیگردم خونه

سری از روی تاسف برام تکون داد
_نترس مربوط به ماروین نیست،بعدم من نمیفهمم دلیل این همه نفرتوترست ازاون چیه

هیستریک وار خندیدم
شوخیش گرفته بود

_باباجونم بابای گلم توالان جدی داری اینو میپرسی یعنی دلیل این نفرتو ترس دخترتو نمیدونی

بابادستاشو روشونه هام گذاشتو جدی نگام کرد
_یعنی دلیل دیگه ای ندارهه مثلادلیلی که احیانا مربوط به ارسلان باشه

اخمی ناخواسته روپیشونیم نقش بست
دستاشو کنارزدم
_بابا یعنی تو دختر خودتو نمیشناسی،اینم حرفه تومیزنی

بابا برخلاف تصورم که فکرمیکردم الان پشیمونوناراحت میشه اخم غلیظی کردوگفت
_فکرمیکردم میشناسمت اما اشتباه میکردم،تو تموم باورم نسبت به خودتو ازبین بردی،میخوای بشنوی دلیلشو هوم

جوابی ندادم که دادزد
_باتوام میخوای بشنوی

صدای بلندش بغض شد چسبید بیخ گلوم
باهمون تن صدا ادامه داد
_تموم باورموازبین بردی اریکا ،ازاعتمادمم که دیگه اصلا نمیخوام حرف بزنم،توچیکارکردی هان اریکا رفتی با ارسلان باکسی که برادر تنی منه....حتی خجالت میکشم بگم چیکارکردی،همجا ازمردم روستابگیرتا اعضای محفلوسگای ارسلان راجب دخترمن حرف میزنن
ازهرزهه بودن دختر من حرف میزنن میفهمی این یعنی چی

بلندزدم زیرگریه 
بااشکایی که کنترلش سخت ترازهرکاری بود دادزدم
_نه نمیفهمم یعنی چی نمیخوامم بفهمم،مگه شمافهمیدن که من بفهمم،شمایی که این همه سال بهم دروغ گفتین همچیو قایم کردین،من حتی دیگه به چشامم اعتماد ندارم چه برسه به بقیه شمادیگه از اعتماد بامن حرف نزن،تموم بچیگم با عذاب وجدان سپری شد،میدونی چرا چون گفته بودین مادرم بخاطر من مرد،گفته بودین شما بجای اون منونجات دادین از اتیش سوزی،میفهمین تنهایی یعنی چی نه نمیفهمین من کل بچگیو کل نوجوونیم تنهابودم،همیشه توحسرت بودم،فکرمیکنین همچی پوله نههه والا نه من بابا میخواستم بجهنم که مادرنداشتم لاقل میدونستم بابا دارم
ولی توروهم نداشتم،بهم میگی هرزهه به دخترخودت میگی هرزهه مهم نیست بگو اما بدون دلیل داشتم،ارعه دلیل داشتم دلیلم مردی بود که باتموم زخمایی که بهش زدین باتموم بدی که درحقش کردین همیشه هوامو داشت همیشه کنارم بود که اگه نبود الان اینجانبودم
 

رمان طلسم خون189

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/1 10:08 ·

تک خنده ای کردوگفت
_بهت نمیاد کینه ای باشی،گذشته ها گذشته گلم

باحرص جواب دادم
_کینه ای نیستم فقط نمیتونم کسیوکه قصد کشتنمو داشتو فراموش کنم

تیکه امو گرفت
لبخند مثلا اطمینان بخشی زد
_من به پدرتم توضیح دادم،من قصدم کشتن کسی نبود،فقط میخواستم یه گوش مالی ریزی به ارسلان ادیب بدم همین

*بابا ساکت بودوحرفی نمیزد
هه اگه حرف میزد جای تعجب داشت
بابا از ارسلان متنفربود
پس ظاهرا ازبابت دشمنی ماروین با ارسلان ،خوشحال بود
دستای بابا رو پس زدموبااخم گفتم
_توشاید بتونی بابامو با حرفای قشنگودروغت قانع کنی،اما من یکیو نمیتونی

به دنباله ی حرفم،بدون اینکه اجازهه بدم جواب بدهه،باسرعت ازپله ها بالا رفتموخودمو به اتاقم رسوندم
داخل شدموسریع درو قفل کردم
تا اون کثافت اینجابود
من امنیت جانی نداشتم
هوف عقلم قدنمیدهه ،باباچطور این مردتیکه رو به خونه راه داده
هه لابد نفرت از ارسلانو اون جایگاه کوفتی تومحفل باعث شده بابا بااون کثافت رفیق شه
کلافه خودموپرت کردم روتختوبه سقف خیره شدم
خداکنه شرماروین هرچه زودتر ازسرمون کم شه
واقعا تواین اوضاع حوصله ی اون مردتیکه ی هفت خطونداشتم

*****

*باصدازدن پی درپی بابا،به سختی لای چشاموبازکردم
گیجومنگ ازروتخت بلندشدم
درحالی که دوبار ازشدت گیجی کم مونده بود باکله بخورم زمین 
دستمو بند دیوار کردمو دراتاقو باز کردم
بابا  بادیدن قیافه ام چشاش گردشد
_خواب بودی

چشامو چپ کردم 
_نه اداشو درمیاوردم،پدرمن وقتی صدامیزنی پشت سرهم ،جواب نمیدم یه درصد احتمال بدهه خواب باشم یانه دسشویی باشم یانه حم....

_خیلی خب حالا ولت کنم تاصب ادامه میدی،یه دستی به سرو روت بکش شب قرارهه بریم جایی