رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون259

fati.A fati.A 16 اردیبهشت · fati.A ·

اخه چرا باید ماهیتموعوض میکردم
من نمیخواستم یه خون خوار چندش بشم
اما مثل اینکه چاره ای جز این نداشتم
من حتی تواین چندماه اخیر بخاطر اینکه بچه ام یه بچه ی عادی باربیاد زیاد باگرگ ارسلان ملاقات نمیکردم
عاشق خاکستری بودم ولی نمیخواستم بچه ام ازالان وارد دنیای عجیبو ترسناکمون بشه،هنوزبراش خیلی زودبود
چقدبدکه کاری ازم برنمیومد
علاقه ی شدیدی به گریه کردن داشتم
ولی نمیخواستم بیشترازاین ارسلانو بابا رو نگران کنم
پس تصمیم گرفتم اروم باشمو برای موفق شدنمون دعاکنم
چشام ازفرت بی حالی بازنمیشد،ارسلان بادیدن حالم نگران نگام کرد

_اریکا خوبی

لبخندکم جونی زدم تا خیالشو راحت کنم
_خوبم عزیزم نگران نباش

ازنگاهش معلوم بود حرفمو باورنکردهه،ازجاش بلندشدوگفت
_الان میام

بی حرف سرتکون دادمونگاهمو به بیرون از شیشه ی گرد هواپیمادوختم
بعدازدقایقی ارسلان برگشت،کنارم رو صندلیش جاگرفت
به سمتش چرخیدم که بالبخند قوتی رانی که دستش بودروبه سمتم گرفت

_بیا عزیزم یکم ازاین بخور رنگت بدجورپریدهه

گرفته نگاش کردم
_بالامیارم ارسلان...
_هیش جون من یه قلوپ بخور اگه نتونستی بخوری میندازمش دور

ناچار ازدستش قوتی رانیو گرفتم
با نیی که داخلش بود
قلوپی ازش خوردم
باخوردنش،چشام ازطعم خوبش گرد شد
باورم نمیشد این خیلی خوب بود
یه طعمی مثل شیرینوشوروترش داشت
ولی بهم مزه میداد
بااشتیاق قلوپ دیگه ای ازش خوردم
دورازباورم بودولی بعدازمدت ها معدم چیزیو پس نزد
ارسلان باهمون لبخند یه وری  خوردنمو نگاه میکرد
تموم که شد
قوطی خالیو به سمتش برگردوندم
باچشایی که ازخوشحالی پرشدهه بود گفتم
_حالم بدنشد

چشای اونم به انی خیس شد
سرمودراغوش کشید
_خوب میشی دورت بگردم، بهت قول میدم

_میدونم 

جنینم به طورناگهانی تکون ریزی خورد
باذوق دست ارسلان رو روشکمم گذاشتم
دیگه عادت کردهه بود به این حرکتم
اولین بارکه بچه تکون خورد
ازم قول گرفت هروقت پیشم بود،دستشو بزارم روشکمم تااونم حسش کنه

سرموازش جداکردم تا واکنششوببینم
همون موقع بچه ام تکون دیگه ای خورد
ارسلان مثل بچه هاباذوق خندید
_وای تکون خورد اریکا
_اوهوم 
_پدرسوخته کم مامانتو اذیت کن

*اروم خندیدم که ارسلان دستشو دورم حلقه کرد
همون موقع باباوشاهین به عقب برگشتن
بابا باتعجب پرسید
_به چی میخندیدن

شاهینم زودترازما جوابشوداد
_این دوتا رومیبینی همیشه همینن یواشکی بااون بچه کیف میکنن من بیچاره رو حتی نمیزارن انگشتم بهش بخورهه خیرسرم برادرزاده دارم

باباگیج نگاش کرد
_بچه که بدنیا نیومدهه

اینبارمن جوابشودادم
_باباول کن شاهینو یه چیزی واسه خودش میگه،بچه فقط تکون خورد مابه اون خندیدیم

بابا لبخندبزرگی زد
معلوم بود هم جاخوردهه هم احساساتی شده
_حرکت میکنه مگه

باذوق سرتکون دادم که مردونه خندید
_سری بعد به منم نشون بدهه
_باشه

*دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد
خسته سرمو روشونه ی ارسلان گذاشتمواونم حلقه ی دستشو دورم سفت ترکرد، تقریبا توبغلش بودم
باگرم شدن چشام، فارغ ازدنیا به عالم بی خبری فرو رفتم.

****

رمان طلسم خون258

fati.A fati.A 16 اردیبهشت · fati.A ·

ازلحن دلخورم پی به حال خرابم برد
کنارم رومبل نشستوسرمو بغل کرد
_دور خانم حشریم بگردم،عزیزمن حالت خوب نیس وگرنه من بیشترازتو میخوام باورنداری خودت ببین، دارهه منفجرمیشه

حرکتی نکردم که خودش دستمو گرفتو روآلت بادکرده اش،ازروشلوار گذاشت
لعنتی سیخ سیخ بود،چیزی تودلم تکون خوردو گرمای زیادی تو
پایین تنم پیچید
نمیتونستم بزارم اینجوری برهه بدجور میخواستمش،اروم شروع به نوازشو مالیدن اون حجم کلفتش شدموهمزمان لبامو به گردنش چسبوندم،بازبونم رگ گردنشو لمس کردم
تکون سختی خورد
صداش ازشدت شهوت بموخش دارشده بود
_اریکانکن


باشیطنت پچ زدم
_چیکارنکنم

نفس عمیقی کشیدو به ارومی منو ازخودش دور کردو
ازجاش بلندشد
باحرص اشکاری گفت
_تامنودیوونه نکردی من برم،مواظب خودت باش

باخنده براش بوسی روهوا فرستادم که سری ازروی تاسف برام تکون دادوازعمارت خارج شد

*****
باورم نمیشد جدی جدی داشتیم میرفتیم افریقاوالان داخل هواپیمای درحال حرکتش بودیم
طبق شماره های صندلیمون منوارسلان کنارهم نشستیمو باباو شاهینم کنارهم ردیف جلوی مانشستن
اولین بارنبودسوار هواپیما میشدم،اما اولین باربودعشقم تواین موقعیت کنارم بود
چقدبد بودکه این حس قشنگمو استرس لعنتیم خراب میکرد،استرسوترس مثل کنه به جونم چسبیده بودوقصد رهاکردنمونداشت
ترسم ازپرواز نبود،بلکه از فرداواتفاقات پیش رومون بود
هنوز گیج بودم
انگار قرارنبود حالا حالاها اتفاقات زندگیموهضم کنم یااصلاقرارنبود رنگ ارامش رو ببینم
تامیگفتم همچیز تموم شدوحس میکردم خوشبخترین ادم دنیام همون موقع یه اتفاق دیگه ای برام میوافتاد

 

رمان طلسم خون257

fati.A fati.A 16 اردیبهشت · fati.A ·

ازجاش بلندشد،فکرکردم  میخوادبه سمت دربرهه
اما اومدسمتموجلوی پاهام زانو زد
بامحبت موهامو پشت گوشم هدایت کرد
_زود میام،به پری بسپاروسایل دوتامونوجمع کنه

لبخندی به روش زدم
_باشه

خم شدروصورتم
_مواظب خودت باش تابیام باشه؟

چشمی زیرلب گفتم که دستاشو دور صورتم قاب کردولباشو رولبای نیمه بازم ،چسبوند
چشام ازحرکت یهویش گردشد
واقعا خجالت نمیکشید جلوی بابا
باکشیده شدن لبام تودهنش،ازشوک بیرون اومدم
گاهی خشن گاهی اروم لبامومی مکید
دست خودم نبود که هنوزم بالمسو بوسه هاش سریع وامیدادم
بی اراده دستامودور گردنش حلقه کردمولبای نرم خوش طعمشو به دهن گرفتم
زبونشو که داخل دهنم هل داد
اومی گفتموزبونشومحکم مکیدم 
اه لعنتی بدجور حشری شده بودم
دو ماه بود رابطه نداشتیم
نیم خیزشدوخیمه زدروم
معلوم بود ازخودبی خود شده
منم دست کمی ازش نداشتم،چون اصلا حواسم به دورو برنبود
لباش باسرعت رولبام حرکت میکردو تن تن زبونولبامومی خورد
من بدترازاون باعطش همراهیش میکردم
دقایقی بعدلباشو ازرولبام برداشت
لباش که به گردنم برخورد کرد
اه بلندی ازدهنم خارج شد
 

_حیاهم خوب چیزیه 

صدای بابابود،شوکه سرموچرخوندم سمت بابا،اما باجای خالیش روبه رو شدم
ارسلان باچشای خمارشده لب زد
_چیشدعمرم

درحالی که ازشدت خجالت سرخ شده بودم،اروم نالیدم
_ندیدی چی گفت ،رسماداشتیم جلوش عشق بازی میکردیم

نیشخندی زد
_کون لقش،زنمی شوهرتم به اون چه

بی حال خندیدم که بوسه ای به قفسه ی سینه ام زدوازروم بلندشد
_دیرشد،من  دیگه برم

بالبای اویزون ازاینکه منو توخماری گذاشته بود، نگاش کردم
_کجامیخوای بری

رمان طلسم خون256

fati.A fati.A 16 اردیبهشت · fati.A ·

باغم سرتکون دادم
_ارعه بایدتموم میشد ولی نشد

باناراحتی شروع کردم به تعریف کردن کل ماجرا،ازحال بدم تا تموم حرفای سمانه وبهرام
به اخرحرفم که رسیدم،بابا دستامو تودستاش گرفت
_همه کارمیکنم برای تو و بچه ات ،نگران نباش

ارسلان که بی حرف تکیه داده بودبه کاناپه ،به تمسخر گفت
_هنوز ربط تو به اون ساحره رو نمیفهمم،وقتی مانمیتونیم به اونجا بریم ،توچطوری میخوای اینکارو‌کنی

بابااخمی کردوجدی گفت
_اگه چیزی بودکه بهت مربوط میشد لابد بهرام برات میگفت،حالاکه نگفته یعنی چیزی نیس که به تومربوط شه

ارسلان پوزخندی زد
_نترس،مشتاق گذشته ی درخشانت نیستم

بابا خواست جوابشو بدهه که سریع قبل ازاینکه بحثشون بشه،ازش پرسیدم
_خب میگی چیکارکنیم،بهرام گفت تومیدونی چجوری به اونجابریم

بابا سری تکون دادو خیره به روبه روش گفت
_اصلادلم نمیخواد دوباره برم اونجا واون زنوببینم اما بخاطرتو مجبوریم بریم،همونطور که جفتتونم میدونین زیاد وقت نداریم ،نباید دست رو دست بزاریم،برای امشب بلیط میگیرم

سری تکون دادم که ارسلان گفت
_لازم نکردهه خودم بلیطارو میگیرم،شماهابرای رفتن حاضرشین

بابا بی حرف نگاش کرد،اما من سری ازروی تاسف براش تکون دادم
شبیه بچه های حسودی شده بود،نمیخواست جلوی بابا کم بیارهه

رمان طلسم خون255

fati.A fati.A 15 اردیبهشت · fati.A ·

هردو تیز به سمتم برگشتن
نگاه خیره اشون باعث شد،هول بشم
ارسلان ابرویی بالاانداخت
_میدونی ؟!!!
_اوهوم
_ازکجا اونوقت

شاهین پرید وسط حرفش
_حالاوقت این حرفانیست بایدبرم دنبالش بیارمش،بعدم اریا باباشه کجاش تعجب دارهه نمیفهمم، دخترشه خبردارش کردهه چی میشه مگه

ارسلان بااخمای درهم روشوازم گرفت، سریع قبل ازاینکه دچارسوتفاهم بشه گفتم
_خبرندارم کجاس فقط یه حدسایی میزنم

*شاهین پوف کلافه ای کشید
_یعنی فقط یه حدسه درسته

سری تکون دادم که ارسلان اینبارپرسید
_خب بگوببینیم چی تومغذ کوچیکت میگذرهه

درحالی که باناخونای دستم ور میرفتم جواب دادم
_چندسال پیش درست روز تولدم بابا اومد دنبالمو منوباخودش برد شیراز،همش ازیه خونه توروستای قلات حرف میزد که منبع ارامشش بود،منوبرد به اون خونه،مطمعنم رفته اونجا

*شاهین لبخندامیدواری تحویلم داد
_شک نکن همونجاس،ادرس دقیقش رو بلدی

سری تکون دادم که خودکارو کاغذی برام اورد
ادرس رو نوشتم،اونم بی معطلی بایه خداحافظی کوچیک 
ازخونه بیرون زد.

*****
هردو باغضب همدیگرو نگاه میکردن
یه ساعت بود،شاهین بابارو اورده بود اما
هیچکس ازترس ارسلان لام تاکام حرف نمیزد
فقط ارسلان بودکه بانگاه پرنفرتی به بابا خیره بودوباباهم باچشای باریک شده وباسؤضن  به ارسلان خیره بود
واقعا خسته وکلافه شده بودم ازاین سکوت مسخرهه
باحرص گفتم
_قرارهه تاابد اینجابشینم تاشمادوتا مثل قاتلابهم نگاه کنین

ارسلان وبابا نگاهشون بالاخرهه به من بی نوا افتاد
باباکه هنوز ازهیچی خبرنداشت،حرف منوتایید کرد
_حق بااریکاس،منواوردی اینجا کی چی بشه میخوای بکشیم،اینکه دیگه فکرکردن ندارهه

ارسلان پوزخندتلخی زد
_برای کشتنت نیازی به فکرکردن ندارم همین الانم بخوام میتونم ازشرت خلاص شم،واسه چیز دیگه ای اینجایی

بابا جدی ونگران به من چشم دوخت
_نکنه اتفاقی افتادهه من ازش بی خبرم،اریکا نکنه بچه...

اومدم دهن بازکنم جوابشو بدم که ارسلان پیش دستی کرد
_بچه حالش خوبه مشکل ما اریکاس

بابابهت زدهه نگام کرد
_یعنی چی

سرموزیرانداختم
_بابابچه منوپس میزنه،درستش اینکه غذایی که میخورمو پس میزنه،چندماهی هست حالت تهوع دارم اما اونقدی نبود که نتونم غذابخورم اما تواین ده روز اخیر هرچی خوردم بالااوردم،یعنی بخوام واضح بگم تواین ده روز من نتونستم لب به غذابزنم

بابا هنوز متعجب بود،شونه اش به آنی خمیده شده
میتونستم اشکی که توچشای ارسلان دیدم رو توچشای باباهم ببینم
نگران به سمتم پاتندکردو کنارم نشست

_چی داری میگی اریکا،چطور چطورممکنه همچین چیزی توالان اگه اشتباه نکنم بایدتوپنجمین یاشیشومین ماه بارداریت باشی مگه نبایدحالت تهوعت تاالان خوب میشد؟


 

رمان طلسم خون254

fati.A fati.A 15 اردیبهشت · fati.A ·

نگاه نگرانم دائم پی  ارسلانی بودکه ازصبح جلوم قدم رو میرفت
بالاخرهه سکوت بینمون روباتک سرفه ای شکوندم
_ارسلان..عزیزم اگه نمیخوای ببینیش لازم نیس خودتواذیت کنی

بلافاصله ازحرکت ایستادو باخشم برگشت سمتم
_چی داری میگی اریکاهوم ،نمیبینی به حدکافی عصبیم دوس داری دهن منوبازکنی یامنوبه جون خودت بندازی یه چیزی بهت بگم حالت ازاینی که هست بدترشه
_مگه من چی گفتم...من فقط..
-هیش ساکت باش،حرف نزن که هنوز ازدستت شکارم

کلافه دستی به صورتش کشیدو روبه شاهین که کنارمن رومبل نشسته بودگفت
_برو دنبالش،پیداش کن زود بیارش اینجا

شاهین نیم نگاهی بهم انداخت
_ماکه نمیدونم کجارفته

ارسلان عصبی دادزد
_بکیرم،بگرد پیداش کن تاشب اون بیشرفواوردی اوردی نیوردی خودتم برنگرد

شاهین نفسشوباحرص بیرون دادو ازجاش بلندشد
_چرا یکمم شده منطقی فکرنمیکنی داداشم،اخه من ازکجا آریا روپیداکنم درحالی که هیچ احدوناسی جاشونمیدونه


نفس عمیقی کشیدموسریع بدون مکث پریدم بین بحثشون
-من میدونم کجاست
 

رمان طلسم خون253

fati.A fati.A 14 اردیبهشت · fati.A ·

*اروم گرفتم،نفس حبس شده امو ازادکردم که بهرام پرید وسط حس وحالمون
_تنها یه راه برای مشکلتون وجود دارهه

هردو همزمان به سمت بهرام برگشتیم
ارسلان جدی نگاش کرد
_چه راهی
_تنهاراهش رفتن پیش ماری اندلسونه

گیج پرسیدم
_ماری اندلسون دیگه کیه

ارسلان باصدایی که ناامیدی توش موج میزد جواب داد
_ساحره ای که ساکن جنگلی تو افریقاس

شوکه نگاش کردم
_چی افریقا یعنی چی،یعنی ماباید بریم افریقا

ارسلان مستقیم نگام کرد
میتونستم ناامیدیو یأس رو توچشاش بخونم
_همچین چیزی غیرممکنه،اون پیرزن تو جنگلی که پر از پریه ساکنه و میشه گفت ورود به جنگل تقریبا غیرممکنه،حتی اگه بتونیم واردش بشیم میتونن طبق قوانین دخلمونوبیارن

_اخه چرا

اینبار بهرام جوابموداد
_چون ورود به مقعر ودنیای پری ها برای ماغیرممکن وغیرقانونیه،اوناهم همینطور یعنی هیچکدوم ازماهاحق نداریم حریم همدیگه رو بشکنیم

باتعجب روتخت نشستم
پریم مگه وجود داشت
خدای من هربار بایه چیز جدیدترو عجیب تر روبه رومیشدم
اصلا چراماباید به دیدن اون ساحرهه میرفتیم

ارسلان سوال من رو به زبون اورد
_چرابایدبریم پیش ماری

بهرام تک سرفه ای کرد
_چون اون تنها جادوگریه که میتونه ماهیت اریکارو تکمیل کنه اون میتونه خون اشام درونش روبیدارکنه ودورگه بودنش روازبین ببرهه

باچشای گرد شده لب زدم
_یعنی..یعنی چی... من قرارهه..خون اشام شم؟!!!

بهرام سری تکون دادو مصمم گفت
_تنهاراه نجات خودتو بچه ات همینه،البته اگه بتونین به دیدن ماری برین

ارسلان کلافه موهاشوچنگ زد
_چطوری باید اینکارو کنیم

بهرام درحالی که به سمت درمیرفت گفت
_جواب سوالت پیش اریاس

هردوهمزمان بهم خیره شدیمویه صداگفتم
_چیییی؟؟؟؟


*****

رمان طلسم خون252

fati.A fati.A 14 اردیبهشت · fati.A ·

هردوبه دهن بهرام خیره بودیم
باجدیدت به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودوحسابی توفکربود
ارسلان بعداز دقایق طولانی این سکوت آزار دهنده رو شکوند
_بهرام جون بکن بگو چخبرهه،میتونی درمانش کنی

بهرام مستقیم به من نگاه کرد
_اون یه نیمه انسانه،بچه مادرو پس میزنه،اگه یه خون اشام بودیاگرگینه همچین اتفاقی نمیوافتاد،اما چون یه دورگه اس جنین کامل گیج شدهه چون دارهه خون دونژادی که کاملا ضدشن رو 
تغذیه میکنه،اگه لاقل یه ادم معمولی بودیا یه خون اشام ،بچه راحت میتونست قبولش کنه اماالان قضیه فرق دارهه

*ترس برم داشت
یعنی چی
یعنی بخاطرماهیتم بچه ام منوپس میزد
گوشه تخت جمع شدم
ارسلان عصبی دادزد
_خب الان میگی چیکارکنیم،بچه رو بکشیم

بهرام سرشو به نشونه ی مخالف تکون داد
_نه،یعنی خیلی دیرهه واسه اینکار،حتی اگه زودترم اینکارو میکردین امکان زنده موندن اریکاخیلی کم بود

ارسلان اینبارخشمگین به سمتش خیزبرداشتو یقه ی لباس پیرمرد روچنگ زد
_پس چی مردک،پس چه غلطی کنیم بزاریم بمیرهه

وحشت زدهه ازجام بلندشدم
چی داشتن میگفتن،راجب کشتن بچه ی من حرف میزدن،مگه من مرده باشم
ارسلان بادیدنم بهرام رو به عقب هل دادوبه سمتم پاتندکردکه جیغ زدم
_جلونیا

شوکه وایستادجاش که عصبی دادزدم
_هیچکس حق ندارهه انگشتش به بچه ام بخورهه فهمیدین

*ارسلان درحالی که باحرکات دستاش به ارامش دعوتم میکرد،گفت
_خیلی خب اروم باش

اومدسمتموبی توجه به مخالفت شدیدم محکم دراغوشم گرفت
بابغض نالیدم
_ارسلان توروخدا ...توروخدابچه امو ازم نگیر
_هیشش،بهش فکرنکن

سرموبلندکردموخیرهه نگاش کردم
_قول بدهه،قول بدهه بلایی سرش نیارین
_اریکا...
_قول بدهه
_خیلی خب ،قول میدم 
 

رمان طلسم خون251

fati.A fati.A 14 اردیبهشت · fati.A ·

باشنیدن صدای ارومم بلافاصله به طرفم برگشت
پاتندکردطرفموکنارم نشست، تابه خودم بیام دست سردم بین دستای گرمش فرورفت
_جونم عمرارسلان خوبی

قطره ی اشکی ازمحبت کلامش، ازچشمم بیرون چکید
_نگرا..نگران..ن..نباش..ماخوبیم

خم شدوباچشایی که هاله ی اشک توش موج میزد
پیشونیموبوسید
_میدونم خوبی،زن منیا کم چیزی که نیس زن ارسلان بودن

کم جون خندیدم که باصدای خش داری پرسید
_چرابهم نگفتی اریکا،چراقایم کردی

روموازش گرفتم که باسماجت صورتمو به سمت خودش برگردوند
_جواب منوبدهه

بالبایی که به وضوح می لرزید زمزمه کردم
_نم...نمیخواستم..دوبارهه...اذیتت..کنم

درکمال تعجب قطره ی اشکی ازچشای به رنگ دریاش ،بیرون پرید
_لعنتی داری بامن شوخی میکنی،تواگه چیزیت بشه من چه غلطی کنم هوم اگه .....

حرفشوخوردوباجدیت نگام کرد
_خوب شواریکا اگه واقعابه فکرمنی اگه واقعابه فکر بچه امونی بایدخوب شی،تونباشی مام نیستیم

اشکای لعنتیم نمیزاشت صورتشو واضح ببینم
دست بیجونموبلندکردمو رو صورتش گذاشتم
باانگشتم اشکشوپاک کردم
من نمیتونستم اونو اینجوری ببینم
اون برای من قوی ترینوشجاع ترین مرد دنیابود
پس حق نداشت بخاطرمن انقد ضعیف بشه
_خوب میشم...نگران..نباش

موچ دستمو گرفتو کف دستمو به لباش چسبوندو
بوسه ای بهش زد


****

رمان طلسم خون250

fati.A fati.A 14 اردیبهشت · fati.A ·


****
_چی داری میگی سمانه
_دارم میگم اریکا تووضعیت خیلی بدیه جسمش خیلی ضعیف شدهه وهمینطوری پیش برهه قبل ازبدنیااومدن بچه تموم میکنه

*صدای عربده ی بلند ارسلان هم باعث نشد،چشای بی جونم روبازکنم
_خفه شو خفه اشوسمانه،تو توهیچ میفهمی داری راجب کی حرف میزنی،اون اونی که روتخت افتادهه زن منه میفهمی زن منه،اون حالش خوب بود،همچین چیزی امکان ندارهه میشنوی امکان ندارهه
_چه باورکنین چه نکنین ،اریکا بدجور ضعیف شدهه اونجور که فهمیدم جنین غذایی که مادر تغذیه میکنه رو پس میزنه نمیدونم چرا وبرای چی اما پس میزنه،خودش هم ازخون مادرش تغذیه میکنه این باعث شدهه اریکابه این روز بیوافته،من بهش چندتاسرم تقویتی زدم امافایده ای ندارهه،یعنی کاردیگه ای ازم برنمیاد

_شاهیینننن همین الان این جنده رو بنداز بیرون،همتون بدرد نخورین ،یالاگمشین بیرون

*شاهین پریدوسط حرفش
_به فرض ماروبیرون کردی اصلامارفتیم،مگه مشکل حل میشه هوم ارسلان
_میگی چه گوهی بخورم لعنتی چه غلطی کنم،نمیبینی حالشو اگه بلایی سرش بیادمن من چه خاکی توسرم کنم
_هیشش اروم باش مرد هنوز که چیزی نشدهه
_گفتنش برای توراحته،این همه وقت چطور نفهمیدم من خرچطور ندیدم حالشو،رفتی بیرون پریارو ازخونه پرت میکنی بیرون ،یه باردیگه ببینمش تضمین نمیکنم سرش روتنش بمونه

صدای دادشاهین بودکه اینبارتواتاق پیچید
_چی میگی واسه خودت،کرکه نبودی شنیدی دختربیچارهه گفت اریکاازش خواسته به کسی چیزی نگه ندیدی حالشو انقد گریه کرده بود نفسش بالانمیومد همش خودشونفرین میکرد

*صدای درمونده ی ارسلان قلبموبه درداورد
میخواستم بلندشم اما تنم انقد ضعیف بود انقدبی حال بودم حتی نانداشتم چشاموبازکنم
_شاهین توبگومن چیکارکنم من همون کاروکنم
_بچه هارو فرستادم دنبال بهرام،بیاد میفهمیمم چرا اینجوری شدهه احتمال همچین چیزی تقریبا غیرممکنه،تاحالا همچین اتفاقی برای هیچ زنی نیوافتادهه

*صدای بسته شدن در خبراز بیرون رفتنشون میداد
به سختی چشاموبازکردم
تنهاکسی که نرفته بود،مردمن بود
مردی که هربارناخواسته به یه شکلی باعث عذابش میشدم
بابغض صداش زدم
-ا..ارسلان
 

رمان طلسم خون249

fati.A fati.A 14 اردیبهشت · fati.A ·

نیشخندی زد
_نه برا عمه ام کشیدم اشتباهی جلوتو گذاشتم
_پس ببربده به عمه جونت

اخمی کردو قاشقوچنگالشو رومیز رهاکرد
_اریکامنوببین،این همه وقت هیچی بهت نگفتم نه به غذاخوردنت نه به کارات به هیچکدوم کار نداشتم تاشاید یه فرجی بشه خودت درست شی،درست که نشدی هیچ روز به روز داری بدترم میشه،خودتو تواینه دیدی از اسکلت یه چیزی اونورترشدی من موندم چه جوری نفس میکشی با چندتا استخونویه لایه پوست

پوففف بازشروع شد
بی حرف بشقابو کشیدم جلوم
انقد تواین مدت بالااورده بودم
دیگه از هرچی غذابود حالم بهم میخورد
بلااجبار چندقاشق بزور چپوندم تودهنم
یه سوم بشقابو بزور خالی کردم
همینکه عقب کشیدم
تموم محتویات معدم تا گلوم بالااومد
زیرنگاه تیز بین ارسلان،واقعا نمیتونستم برم سمت دسشویی وگرنه بی شک بو میبردازحال داغونم
ازشدت سوزش معدو گلوم،وسرگیجه ی لعنتی روبه موت بودم

_اریکاخوبی 

با بالااومدن اسید معده ام
به سمت دسشویی دویدم
جوری مثل فشنگ پریده بودم که حتی فرصت نشد جواب سوال ارسلان روبدم
با رسیدن به دسشویی
هرچی خورده نخورده رو بالااوردم
جوری عق میزدم که حس میکردم
معده ام درحال کندهه شدنه
تعداد مشتاوتقه هایی که به درمیخوردوصدا زدنای ارسلان
ازدستم در رفته بود
بعداز دقایق طولانی بارنگورویی زرد
ازدسشویی بیرون اومدم
تادرو بازکردم
صورت نگرانوجدی ارسلان رومقابلم دیدم
_اریکا چت شدیهو مگه حالت تهوع هات خوب نشده بود

بزور لبخندمصنوعی رولبام نشوندم
_خوبم چیزی نیس،فک کنم لواشک زیاد خوردم به معده ام نساخته

ارسلان زیربازوموگرفت
معلوم بود زیاد باورنکردهه دروغ شاخ دارمو
_مطمعنی خوبی

سرمو تکون دادم
قدمی به جلوبرداشتم که یهو همچیز جلوی چشام تارشد
پلکی زدم تا دیدم واضح شه اما تار ترشد
بابیچارگی بازوی ارسلان روچنگ زدم
که همون موقع چشام سیاهی رفتوزیرپام خالی شد
صدای فریادارسلانو جیغ پری ویاخداگفتن شاهین
اخرین چیزایی بودکه شنیدم