رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون126

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/13 10:52 ·

چندساعتی بود اومدهه بودم،بچه هاکلی سوال جوابم کردن
میشه گفت کلی ازدیدنم خوشحال شدن
انتظار این همه خوشرویشون رونداشتم
ولی اونابامعرفت ترازچیزی بودن که نشون میدادن

هنوز خبری از ارسلان نبود
به گفته حامدباشاهین برای شرکت توجلسه ی محفل رفته بودن
جالب بود،هم باباهم ارسلان هردورفته بودن
حتی منم کنجکاو بودم محفل کیو به عنوان عضواصلی وجای تیمور، انتخاب میکنه
درحالی که تواتاق قدم روگرفته بودم ،یه لحظه خودموجلوی اینه دیدم
این من بودم؟!
رفتم جلوتر
بادیدن خودم،هینی کشیدم
پوفف خاک برسر خنگت کنن اریکا
شبیه آدمایی که ازآمازون فرارکردن شده بودم
موهام به هم ریخته بودوصورتم رنگ پریده
تنم از دویدن زیاد خیسوچسبونکی شده بود
بایه تصمیم نهایی،راهی حموم شدم
****
_اخیش راحت شدما

لبخندی رولبام نشست حالاموهام مرتب بود،بااون ارایش ملایم حسابی خوشگل شدهه بودم
خخ
تیشرتوشلواری تنم کردم
خیلی خسته بودم
حتی واسه ناهارم نرفتم پایین
واقعاروم نمیشدبعداز مرگ ویدا پرو پرو برم توجمعشون

انگارکه اتفاقی نیوافتادهه باهاشون غذابخورم.
خودمورو تخت پرت کردم
سرموبه بالشت چسبوندم
بین خوابوبیداری بودم که بوی خوشی زیربینیم پیچید
لبخندی زدم
این بوچقداشنابود
_هردومون خوب میدونیم خواب نیستی

باشنیدن صدای بم وخش داری که شنیدنش مدت هاشده بودارزوم
ضربان قلبم بالارفت
ازحالت منگی بیرون اومدم
حتی نفس کشیدنم یادم رفت
مثل برق گرفته ها چشاموبازکردم
برخلاف تصورم که الان باصورت اخمالو خشمگینش روبه رومیشم
ارسلان کاملا خونسردبود
اب دهنموقورت دادمو توجام نیم خیزشدم
_اینجاچیکارمیکنی؟

جرعت نگاه کردن توچشاشو نداشتم
جوابیم برای سوالش نداشتم
باخم شدنش روموچنگ زدن چونه ام
هینی ازترس کشیدمونگاه ترسیده ولرزونمو تونگاه یخی ابی رنگش دوختم
_یادمه یه زبون سه متری داشتی،یالاوقت ندارم،واسه چی اینجایی
_من..من
*اخم جذابی روپیشونیش نشست
_میشنوم

رمان طلسم خون125

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/13 10:47 ·

حتی یکیشون رفت لای بوته هاروبگردهه
خنده اموبزور کنترل کردمو
بادو از اونجا دورشدم
نمیدونم چقد دویدهه بودم
ولی باسوزش سینه ام بلاخرهه گوشه ای وایستادم
درسته قلبم درمان شدهه بودولی یه ادم عادیم بعدازکلی دویدن کم میاورد
یکم که حالم جااومد
دوبارهه راه افتادم بارسیدن به خیابون اصلی،دستموبرای گرفتن تاکسی بلندکردم
بلاخرهه یکی وایستاد
باخوشحالی سوارشدمو ادرس عمارت ارسلان رو دادم
ازشدت هیجان قلبم توسینه ام میزد
حتی برام مهم نبود چرا تاالان سراغی ازم نگرفته اونی که عاشق بودمن بودم پس نمیخواستم برای دیدنش لحظه ای صبرکنم
***
بعدازنیم ساعت بالاخرهه رسیدم
پیادهه شدم
بادیدن عمارت بزرگوباشکوه روبه روم،استرس به جونم افتاد
هوف حالا چه دلیلی برای اومدنم بیارم
نفس عمیقی کشیدم تابلکه یکم ازاین استرس کوفتیم کم کنم
زنگ دروفشوردم
دربدون پرسش باصدای تیکی بازشد.
هوف خدایاخودموبه خودت سپردم.
باقدم های کوتاهواروم به سمت دراصلی رفتم.
حامدوپیمان جلوی دروایستاده بودن
بادیدن جدیتشون خندم گرفت
مثل بادیگاردا نگاهشون دائم،اطرافومیپایید
جلوتر رفتم
_سلام
هردو نگاهشون به سمتم کشیده شد،کاملا معلوم بود جاخوردن.
حامدزودتربه خودش اومد
_سلام،اینجاچیکارمیکنی تو؟!
پیمانم جواب سلامموباتکون دادن سرش داد
سرموپایین انداختم ،حق داشتن بپرسن چرا اینجام
تک سرفه ای کردم
_میشه برم داخل؟
*گیج سرشوتکون داد
وازجلوی درکنار رفت.
 

رمان طلسم خون124

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/13 10:42 ·

بازم بی ارادهه بغض کردم،بازم فکرم سمت ارسلان کشیدهه شد
یعنی الان حالش چطورهه،بهم فکرمیکنه یانه فراموشم کردهه
اخرین بار از زیر زبون بابا کشیدم،فهمیدم حالش خوبه ودارهه گله رو سرپامیکنه،حتی تصور غمی که میکشه برام دردناکه،اون عذادار دختریه که از خواهری براش چیزی کم نزاشته بود،کسی که بخاطرمن بی ارزش جونشوفداکرد
ارسلان هرچیم ببخشه عمرا اگه ازاین مسئله بگذرهه
حتما تاالان دلیل مرگ ویدا رو که من بودم،روفهمیدهه
اهی ازته دل کشیدم
باید میرفتم به دیدنش
بایدبرمیگشتم پیشش
بایدمیفهمیدم این مدت چی بهش گذشته،بیشترازاین طاقت دوریشونداشتم
عزمموجمع کردم
کاغذوخودکاری ازتوکشودراوردمو برای بابا یه یادداشت نوشتم
یه خداحافظی مختصر
نیازی به ساک نبود،من اونجام لباس داشتم
گوشیموکه بابا به تازگی بهم هدیه داده بود رو توجیب مانتوم گذاشتم بایه نگاه اخرتواینه
اروم از بالکن پایین پریدم
یکم صبرکردم تااین حمید خرمگس برعه ناهاربخورهه
زیاد طول نکشیدکه به سمت اتاقک ته حیاط رفت
بی معطلی به سمت درحیاط دویدم
دورو باکمترین سروصدابازکردموازحیاط بیرون زدم
بانگاه به اطراف متوجه دوسه نفر که ازدور ویلارو تحت نظرداشتن،شدم.
خودموپشت دیواری که به اون طرف دیدنداشت قایم کردم
یواش خم شدم،سنگ کوچیکی که کنارپام بودو برداشتم
نفس عمیقی کشیدم شایداحمقانه بودولی چون توفیلماهمیشه جواب میدادمیخواستم امتحانش کنم
سنگ رو باتموم زورم به سمت مخالف خودم پرت کردم
نقشه ی احمقانه ام انگاری جواب داد چون توجهشون به اون سمت جلب شد

رمان طلسم خون123

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/12 12:41 ·

*ازاینکه باباعلاوه برمن جون ارسلانم براش مهم بود،کورسوی امیدی تودلم روشن شد،سعی کردم لبخندمو پنهان کنموسوالای بعدیموبپرسم
باشیطنت لب زدم
_اون پسره ی احمق داداشته مثلا
*اخمی کرد
_شنیدم چی گفتی
_منم گفتم بشنوی خب،بیخیال نگفتی چراصنم همچین کاری کرد،چرا تیمور رو لوداد؟!

شونه ای بالاانداخت
_احتمالا از اینکه یه غلام حلقه بگوش باشه خسته شده بود،بعدم وقتی حقیقتوبهم گفت،کلی خواهش کرد تورونجات بدم،میتونم حدس بزنم علاقه ی زیادی بهت داشته

پوزخندتلخی کنج لبم نقش بست،چه فایدهه وقتی یه عمربازیم داد،زمانیم که پشیمون شد،به دست تیمور کشته شد
هنوزم بایاداوری اون روزکذایی ازترس شباکابوس میبینم
من تواون روز نحس تنهاهمدمم تنها رفیقموازدست دادم،ویدارو ازدست دادم
کسی که توسخت ترین شرایط کنارم بودوبی چشم داشت بهم محبت کرد،هنوزم خودمونبخشیدم اون جونشوبرای من لعنتی ازدست داد
بازم بایاداوری اون اتفاق ،بیشتروبیشترحالم از اون تیمور بی وجود بهم خورد،بااینکه به بدترین شکل به دست شاهینوافرادگله کشته شدولی هنوزم هیچکس نبخشیده بودش
مرگ مجازات خیلی ناچیزی بود درمقابل کارای اون مردک
ازخودم بیزاربودم که همچین حیوونی پدرم بودهه
کسی که تمام مدت ازمن به عنوان یه مهره برای جلوبردن نقشه هاش استفاده کرد بدون اینکه روحمون باخبربشه،بابابهم گفت که وقتی یک ماهم بودهه، تیمورمنوجلوی خونه ی بابا اریامیزارهه،باباهم بااومدن من به زندگیش به طرزبدی بهم وابسته میشه جوری که کلافراموش میکنه من دختر واقعیش نیستم
تیمورم ازاین مسئله استفاده میکنه و شروع به تهدید جونم میکنه باباکه اون تهدیدارو جدی نمی گرفته راحت ازبغل این تهدیدا ردمیشه تااینکه تیمور یه شب بی هوا منومیدزدهه واینبار بابا جدی جدی میترسه و تن به خواسته ی اون اشغال میدهه
همه حتی ارسلانی که دوهفته بود ازحالت کماخارج شدهه بود ازگذشته خبردارشدن
ولی کدورتوکینه ی باباو ارسلان هنوزم هنوزهه پاربرجاست.
بابا اجازهه نمیداد حتی به دیدن ارسلان برم به دیدن کسی که میدونستم دیگه عشقش برام ممنوع نیست
کسی که جونم به جونش بندبود
شبهاازفرت گریه ودلتنگی بزور میخوابیدم،هرشب باکابوس مرگش باجیغو وحشت ازخواب میپریدم،اصلا به چه دلیل میرفتم،منواون هیچ نسبتی جزاینکه اون عموی ناتنیمه، نداریم.
تنهاهمدم شب های وحشتناکم قرصای ارامبخشو اغوش بابابود.
 

_من دارم میرم مواظب خودت باشیابابا
_اریکااا،باتوام دخترم
*باصدای بابا ازعالم فکروخیال بیرون اومدم گیج نگاش کردم
_جانم چیزی گفتین؟
_خانموباش کجاسیرمیکنی دوساعته دارم صدات میزنم،گفتم من دارم میرم محفل،قرارهه بجای تیمور کسیو جاش بنشونن،تامن میام حواست به خودت باشه

_باشه توام مواظب خودت باش

*سری تکون دادوبابوسیدن پیشونیم از اتاق خارج شد
دوبارهه من موندمو یه عمارت در ندشتویه حمید بدعنق که مثل عجل ملق نمیزاشت قدم ازقدم بردارم
 

رمان طلسم خون122

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/12 12:24 ·

فقط باچشمای بارونی به سمت نامعلومی میدویدم
باقرارگرفتن کسی جلوم ازحرکت ایستادم
بادیدن بابا،قلب ترسیدم یکم اروم گرفت
باقدم های سستم به سمتش دویدم
اغوششوبرام بازکرد
سرم که روسینه اش نشست
باتموم وجود عطرشو استشمام کردم
—بابا
_هیششش وقت نداریم بایدبریم

_نه من جایی نمیام،ویدا ویدا رو بایدنجات بدیم

*بابا باتاسف نگام کرد

_شاهین میرهه مافعلاباید هرچه زودترازاینجابریم

*نگاه اشک الودم به شاهین که از ماشین پیادهه شد دوخته شد

بادیدنم بانگرانی جلو اومد

_حالت خوبه؟

سری تکون دادم که نگاهش به پشت سرم دوخته شد

بالکنت گفت

_پ..پس... ویدا کجاس؟

بغضموقورت دادم

_دست تیمور اسیرشد،نزاشت بمونم کنارش،توروخدا نجاتش بدهه

شاهین اجازه نداد حرفم تموم شه،زیرنگاه ملتمسم شیفت دادوبانهایت سرعت حرکت کرد

ثانیه ای بعداثری ازش نبود

*باباکه باغمونگرانی بهم نگاه کرد،درمقابل نگاه متعجبم بزور به سمت ماشین کشوندم

-بشین 

_امابابا...

_هیشش

*****
یک ماه بعد

دستموزیرچونه ام گذاشتمو منتظربه بابا که هنوزم قصد نداشت حرف بزنه خیرهه شدم
نگاهموکه دید ضربه ای نمایشی به پیشونیش زد
_ول نمیکنی نه

نوچی کردم
_یه ماه گذشته هرروز به یه بهونه از زیرحرف زدن در رفتی،دیگه نمیزارم فرارکنی بهم بگو اون روز چجوری ازماجراخبردارشدی

باباکلافه پوفی کشید
_بهت گفتم که بی بی،پوف حواس نموندهه برام،منظورم همون زنیکه صنمه،اون خبردارم کرد
_گفتی ولی ازجزئیاتش حرفی نزدی،صنم چجوری توروپیدا کرد اصلاچرا کمکمون کرد؟!

بابادرحالی که جلوی اینه موهاشومرتب میکردگفت
_بعدازفرارم از زندان اون مردتیکه احمق ،تنهاکسی که ازجامو وضعیتم بهش خبردادم صنم بود،اون موقع هنوز ازهویت واقعیش بی خبربودم،وقتی اومدانقدهراسونو آشفته بودکه بدون اینکه راجبش کنجکاوی کنم به خونه ام راهش دادم،تااینکه شروع کرد ازاول تااخرماجرا رو تعریف کردن،هرثانیه که میگذشت بیشتردلم میخواست خرخره اشو بجوم،اما وقت نداشتم فقط تونستم افرادکمی که داشتمو جمع کنم بعدبه سگای ارسلان خبربدم،نمیتونستم اجازه بدم بلایی سرتو و اون پسره ی احمق بیاد
 

رمان طلسم خون121

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/12 12:15 ·

*چشاشوبااطمینان بست
_شاهین به موقع رسید،نگران نباش خوبه به قول خودش سگ جون ترازاین حرفاس،الانم توعمارته،وقت نداریم دختر الان میرسن
*ازاینکه فهمیدم حالش خوبه،نفس راحتی کشیدم
اگه بلایی سرش میومد هیچوقت خودمونمیبخشیدم حتی نمیخوام یه لحظه ام به نبودنش فکرکنم
ویدا که دید هنوز وایستادم دستمومحکم به جلوکشید
_یالادختر
به خودم اومدم،شروع به حرکت کردیم
ویدا درانتهای راهرو رو بازکرد
همین که پا توش گذاشتیم
مردی درشت اندامی پریدجلومون
ویدا منوبه کناری هل دادو به سمت مرد حمله کرد
جیغ گوش خراشم بین نعره ی بلندمرد،گم شد
ثانیه ای بعد سر مرد جلوی پاهام فرود اومد
باوحشت به اون سرخیرهه بودم که ویدا دادزد
_اریکازودباش
ترسوکنارزدمودنبال ویدا رفتم،هنوزم این چیزا برام عادی نشده بود،اخه قطع شدن سریه نفر هرچندخون اشام یا گرگینه

نرمال نبود،انگار توی کابوس ترسناکی گیرکرده بودم که جز نجات جون خودم کار دیگه ازم برنمیومد
*بعدازکلی مشقت به حیاط رسیدیم
صدای نبردوغرش افراد داخل عمارت،تاحیاطم میومد
بارسیدن به در،یکی ازپشت درختابیرون پرید
تابفهمیم چیشده ،ویدا به دست تیمور اسیرشد
شوکه جیغ زدم
ویدا تقلامیکرد تارهابشه ولی زور اون کجاوزور اون تیمور اشغال کجا
_اگه مثل بچه ی ادم نیایی خودتوتسلیم کنی ،این دختره رو جلوچشت میکشم

چشام ازفرت گریه پرشد قدمی جلوبرداشتم که ویدا دادزد
_اریکاجلونیا...فرارکن زودباش
_نه من نمیرم نمیزارم بلایی سرت بیاد
قدم بعدیوکه برداشتم ویدا با گریه جیغ زد
_میگم نیاجلو..برو جون  من برو
هرچندقلبم درحال له شدن بود،امامطمعن بودم تیمور اگه گیرم بندازهه هردومونومیکشه،پس نباید صبرمیکردم،لاقل باید کمک میاوردم

باگریه نگاش کردم که دادزد

_برووو جون ارسلان بروو

 به ناچار دروبازکردموبانگاه اخربه ویداوصدای جیغش
به سمت بیرون دویدم
هنوز نمیفهمیدم اینجاچخبرهه

رمان طلسم خون120

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/12 12:07 ·

_اریکاا..اریکا،بازکن چشاتوعزیزم...زودباش

باشک چشاموبازکردم
من کجابودم
بادیدن ویداکنارم،بابهت اسمشوزیرلب صدازدم
درحالی که بانگرانی به درنگاه میکردگفت
_د زود باش دختر،وقت نداریم،دستم زخمیه نمیتونم بلندت کنم

باصداهای بلندوگوش خراشی که ازبیرون به گوش میرسید
ازگیجی بیرون اومدم
ویدا اینجا چیکارمیکرد
انگار ازنگاهم سوالموخوندکه باعجله کمک کردازجام بلندشم
_وقت نداریم،بعدا همچیومیفهمی فقط عجله کن همراهم بیا

نور امیدی تودلم روشن شد
یعنی قراربودازاین خراب شدهه نجات پیدا کنم؟!
دست ویدارو گرفتم
هنوز تواتاق تیموربودم
ولی چراکسی اینجانبود،اصلاویدا چطور اومدهه بوداینجا
ارسلان اصلااون کجابود،چه بلایی سرش اومد
بادویدن ویدا به سمت در،همراهمش کشیده شدم
بانهایت سرعت میدوید
تنهاکاری که مغذم بهم دستورمیداد،دویدن بود
بیرون پراز خون اشامایی که باگرگ های غول پیکردرگیربودن،بود
اینجاچخبربود
نمیتونستم بی خبرازارسلان همینجوری بزارم برم
ازحرکت ایستادم
ویدا لحظه ای وایستادوسوالی نگام کرد
_چیشدهه،چرا وایستادی؟؟!!!
_ویدا،ارسلاننن،ارسلان کجاست؟

رمان طلسم خون119

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/11 09:35 ·

_هی هی استپ کن،تتدنرو دخترخانم،منم همچین خوشحال نیستم توله ای مثل توپس انداختم،هوم به چه دردم میخوری،هیچی،پسرکه نیستی خون اشامم که نیستی،یه ادم به دردنخورمثل مادرتی که جز سرویس دادن،مزیت دیگه ای نداشت

*مادرموندیده بودم ولی میدونستم درحقش خیلی ظلم شده
حتی بخاطرمن مردهه
باخشم دستشوکه نزدیک صورتم اورده بودوپس زدم
_حق نداری راجب اون زن اینجوری حرف بزنی،کثافتی مثل توچی از انسانیت میفهمه

ازجلدخونسردیش بیرون اومد،اخم غلیظی کرد
تابه خودم بیام،ازضرب دستش پخش زمین شدم
میدونستم این نصف قدرتشم نیست وگرنه الان سرم ازتنم جداشدهه بود
پوزخندی رولب پاره شدم،نشست
_تنهاهمینکار ازت برمیاد،زورت به یه دختربچه میرسه،هه به توام میگن مرد،تو یه ترسوی اشغالی

اینباراون نیشخندزد
_میخوای بدونی چه کارایی ازدستم برمیاد،الان نشونت میدم

باصدای دادش،ازجاپریدم
_جاسم،جاسمممم

مرد درشت اندامی باعجله وارد اتاق شد

_بله اقا
_مهمونمونوبیار
_چشم اقا

*گیج نگاهم بین در و تیمور درگردش بودکه
به دقیقه نکشید
دونفرکه مردی با بالاتنه ی لختوبدن خونین رو حمل میکردن وارد اتاق شدن
مردزخمی رو روزانوهاش روزمین گذاشتن اما هنوز دستاش اسیردست اون دوتا مردترسناک بود

نگاهم رو زنجیری که دستوپاهاشو باهاش بسته بودن قفل شد

این بی وجودا اصلا،بویی از انسانیت برده بودن؟
موهای مردزخمی، نمیزاشت صورتشوببینم
بوی اشنایی زیربینیم پیچید
بوی اشنای جنگل 
ناباور سرتکون دادم نه اون مرد،مردمن نیست امکان ندارهه
تیمورکه بادقت منوزیرنظرگرفته بود،به سمتشون رفت
موهای مردزخمی رو چنگ زدوسرشوبلندکرد

_خوب نگاش کن،حالا دیدی چه کاری ازباباجونت برمیاد،یانه بازم منتظری ورق بعدیمورو کنم

چشام بادیدن صورت زخمیوکبود ارسلان،گردشد
نه نهههه امکان نداشت اون اینجا
اون نبود
قلبم درحال له شدن بود،نفسم قطع شد
نشانم بیشترازقبل به سوزش افتاد
اشکایی که نمیفهمیدم کی روصورتم ریخته شده روپس زدم
باسستی خودموروزمین به سمتش کشوندم
حتی پوزخندصدا دارتیمورکثافتم،باعث نشدبه راهم ادامه ندم،
بهش رسیدم
تیمور عقب کشید
دست لرزونموجلوبردموروصورتش گذاشتم
_ار...س.ارسلانن

با بازشدن پلکاش،ازشدت خوشحالی ،ناباور خندیدم
_من اینجام..منوببین

طرح کوچیک لبخندرولبای زخمیش نقش گرفت
_ار..اریکا

صورتشوبادستام قاب گرفتم
_جان..جان اریکا..حرف نزن حالت خوب نیست

_خ..خیل..خیلی...دن..دنبال..ت..گشتم

اشکام اجازه نمیداد درست ببینمش
_هیس..میدونم...هیچی نگو..من پیشتم

بی توجه به اون دونفرکه دستای عزیزترین کسمو گرفته بودن تامبادا بااین حال خرابش فرارکنه
خودموجلوکشیدمودرمقابل نگاه بی جون ارسلان،دستامودورگردنش حلقه کردم
_دوست دارم
زمزمه ام به قدری اروم بودکه شرط میبستم نشنیده ولی حتی اگه میشنیدم
لیاقتشوداشت
اون بخاطر من به این حالوروز افتادهه بود
*باافتادن سرش روشونه ام ،باوحشت عقب کشیدم
چشاش بسته شده بود
دست رو صورتش گذاشتم
تنش یخ بود
باشوک تکونش دادم

_ار..ارسلان..
_منوببین
_شوخی خوبی نیست..
_چشاتوبازکن
*اشکای لعنتیم نمیزاشتن صورتشو ببینم باسمجات پسشون زدم
_بلندشو،مگه نیومدی نجاتم بدی

جیغ زدم
_بلندشوووووو

کسی ازپشت بازوهاموگرفتوازروزمین بلندم کرد
جیغ زدم 
_ولم کنننن،اون..اون حالش خوب نیست

صدای فریاد تیمورازبغل گوشم هم برام اهمیتی نداشت
_منتظرچی هستین،ببرینش بیرون

اون دونفرباتموم بی رحمی جسم بی جون عشقموبلندکردنوبه سمت بیرون اتاق کشیدن
باتموم زور بین دستای تیمور تقلامیکردم
_ولم کنننن...ارسلاانننن
_ارسلاااننن

نمیدونم چقدتقلاکردم
چقدجیغ زدم
چقدگریه کردم
زمانی که ازبی حالی چشام بسته شد
تیمور رهام کرد
بارهاشدنم،بی جون پخش زمین شدم
حتی ذره ای انرژی برای بازکردن پلکام نداشتم
****

رمان طلسم خون118

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/11 09:25 ·

راهیودرپیش گرفت ،منم دنبال خودش میکشید
اصلاذره ای برام زرقوبرق این عمارت کوفتی مهم نبود
تنها فکروذکرم ارسلان بود
نشونم هنوز میسوخت
دل شوره ام هرلحظه بیشترمیشد
ازراه روی باریکی عبورکرد
به دربزرگی رسید
مکث کرد
همچنان ساکت بودم تاببینم منوکجامیبرهه
تقه ای به درزد
_بیاتو

باشنیدن صدای نحس تیمور،صورتم ازنفرت جمع شد
مردک کچل درو بازکردو منو به داخل هل داد
_اقابامن امری ندارین

نگاهم به تیمورکه به میزبزرگوقهوه ای رنگی تکیه داده بودکشیده شد
باتکون دادن دستش اشارهه کرد،اون مردبیرون برهه

بارفتن اون ،استرسم به دلشوره ام اضافه شد

_خب دخترجون حالاکه انقدجفتک میندازی،بگوببینم چه مرگته چی میخوای

اخمی کردموباحرص نگاش کردم

_دست ازسربردار بزاربرم

نوچی کردوتکیه اشوازرومیزبرداشت
درحالی که دورم میچرخیدبالحن تمسخرامیزی گفت
_کجابااین عجله بودیم درخدمتتون

بانفرت دادزدم
_خفه شو عوضی،به توام میگن پدر،هه عوقم میگیرهه ازاین کلمه وقتی فکرشومیکنم،ازکثافتی مثل تو به وجود اومدم
 

رمان طلسم خون117

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/11 09:19 ·

~اریکـــــــا~

دلم بدجورشورمیزد
قلبم بی قرار بود
نمیدونستم علت این همه نگرانی یهویی چیه
انگارکسی قلبموتودستش گرفته بودفشارش میداد
لحظه ای پوست گردنم،دقیقارو نشانم سوخت
ناله ای ازدرد کردم
انگار روی اون قسمت تتو شدهه،اب جوش ریخته بودن
باسردرگمی دستموروش گذاشتم
اخرین باروقتی ارسلانواریک مبارزه میکردن،این جوری شدم
لعنتی
حتی نمیخواستم یه درصد احتمال بدم بلایی سرارسلان اومدهه باشه
تواتاق قدم رو گرفته بودم
خدایا خودت حواست بهش باشه من یکی که هیچ غلطی نمیتونم بکنم
اشکاموباشدت پس زدم،نه اینجوری نمیشد بایدیه کاری میکردم
به طرف درپاتندکردم
دستموبلندکردموضربه ی محکمی روش کوبیدم
_هی این در وامونده رو بازکنین

پشت سرهم دستگیره رو بالاپایین میکردمو باتموم زورم به درضربه میزدم
_مگه کرین،میگم این دروامومدهه رو بازکنین
_کمککککک
_کسی اینجانیستتت،هیییی

صدام به قدری بلندبودکه به گوش اون لعنتیابرسه
باچرخیدن کلید تودر قدمی به عقب برداشتم
همون مردک رنگ پریده  باچشای سفیدوکله ی تاسش بود
درکمال تعجب بی حرف به سمتم اومد
_خیلی مشتاقی بیرون بیایی،خیلی خب بریم،آقا شخصا دستور دادببرمت،برات سوپرایزدارهه

لحن ترسناکومرموزش رعشه به بدنم انداخت
دلهره ام بیشترشد
تاخواستم دهن بازکنم حرفی بزنم
موچ دستم اسیر دستش شد
ازاتاق بیرون کشیده شدم

رمان طلسم خون116

fati.A fati.A fati.A · 1404/1/10 12:08 ·

میتوانست حدس بزند،تیمورافرادش راقتل عام کردهه
شعله های خشم سرتاسروجودش رالرزاند
قسم خورده بود،چنان بلایی سر ان تیمور بی ناموس بیاوردکه مرغای اسمان به حالش گریه کنند.
بعدازساعت هابلاخرهه به عمارت کذایی رسید
برایش مهم نبود،کسی ببیندتش 
خرس باتمام  قدرت به دراهنین ضربه زد
نعره ی بلندش نگهبانان تیمور را همچون موروملخ دورش جمع کرد
آنقدرخشمگین بودکه بی توجه به تحلیل رفتن انرژیش،باتمام توان تن خون اشام های تازه متولد شده ی تیمور رامیدرید
بوی تند خون حالش رابهم میزدولی کم نیاورد،باقدرت بیشتری حمله کرد
الکس که ازهمه ی نگهبانان قوی تروزبل تربود،ازپشت به طرفش حجوم اوردوگردن خرس راچنگ زدوبادندان های نیشش اوراگازگرفت
خرناس بلندودردناک ارسلان بین فریاد های خون اشام های سمج،گم شد
ثانیه ای  صبرنکرد،به پشت خودرا روی زمین کوبید
الکس ازقرارگرفتن خرس بر رویش باتمام توان اورا کنار زد
خرس سیاه،باچشمان ذاغش به طرفش دویدو دریک چشم بهم زدن گلویش رابین دندان هایش گرفت
الکس باتمام توان فریادزد،دردامانش رابریده بود
زیردستانش ازترس فقط نظارگرماجرابودند،هیچکدام جرعت نداشتن پاپیش بگذارند
خرس بی معطلی سرازتن مرد جدا کرد
افرادتیمورباتمام بی تجربگی قدرت خیلی زیادی داشتن
ولی قدرتشان به پای قدرتوخشم ارسلان نمیرسید.
تیمورکه ازدور نمایشی که سالهابرایش نقشه کشیده بودراتماشامیکرد
بی حوصله ازاین نبرد،باصدای بلندی ،دادزد
_منتظرچی هستین بگیرینش بدردنخورا

بیش ازصدنفرهمزمان به سمت ارسلان حمله ورشدن
ارسلان اما نمیخواست کم بیاورد
باتمام توان مقابله میکردوضربه های ان هارا دفع میکرد
ساعت ها درحال جنگیدن بود
بیش از صدنفرکشته شده بودن
اما افراد تیمورتمومی نداشتند
سنگفرش حیاط عمارت،پرازخون بود
خرس لحظه ای ازفرت خستگی،حواسش پرت شد
که یکی از ان مگس های خون خوار،ناغافل ضربه ای محکم به گردن اش زد
خرس نعره ای ازدردکشیدونقش بر زمین شد

تنهاصدای بلندتیمور راتشخیص داد
_ببندینشش